رمان آتش

رمان آتش پارت 3

4.7
(76)

یه لکسوس مشکی داشتم.. رویای دوران نوجوونیم بود.. بماند ک بعد تر ها بنز و بی ام و هم برای خودم خریدم اما هیچ کدومشون لکسوسم نمیشد..
انواع ماشین های اسپرت و حتی قدیمی هم تو این عمارت بود ک همه شون مال من نبود.. مال سامی و کارن و آدمای گذشته بود..
پامو گذاشته بودم رو گاز و به سمت شرکت میروندم… جلسه مهمی با کیانی داشتم و نمیخواستم به خاطر تاخیر از دستش بدم..
سعی کردم از فکر اون ۲۰۶ بیرون بیام و به جلسه امروز فک کنم…جلسه ای ک دیر میرسیدم… به احمد آقا زنگ زدم و گفتم ۲۰۶ رو جابه جا کنه تا هر روز نبینمش..
شانس من همه چراغ قرمزا به تورم میخورد..
لعنت بهت آریسا.. نه تو گناهی نداری.. فقط دنبال نیمه گمشده ای هستی ک من مطمئنم وجود نداره…
نه فقط برای آریس.. برای همه.. همش تخیلات ذهنیه..
پس لعنت بهت عرشیا ک با احساساتش بازی کردی..
آخه وقت پیدا کردی بری بام اونم با یه دختر اونم دقیقا شبی ک دخترا رفته بودن اونجا ک من مجبور شم حالشو خوب کنم و کل شب بیدار باشم و فرداش ک میشه امروز خواب بمونم و به احتمال ۹۹ درصد دیر برسم؟؟؟
داشتم زمین و زمان رو فوش میدادم که یه دفعه یه بنز خوشگل پیچید جلوم و باهم تصادف کردیم..
خدایا شکرت… مرسی ک من مقصر نیستم و اون مقصره.. الان راحت میتونم حرصی که از آریسا و عرشیا دارم رو خالی کنم..
بلافاصله از ماشین پیاده شدم. اونم همزمان با من پیاده شد و نگام کرد..
خوشتیپ بود. قد بلندی داشت واز هیکلش مشخص بود خیلی سخت بدنسازی کار میکنه اما از این هیکل گلدونی های ضایع نساخته بود… شلوار کتون کرم با پیرهن قهوه ای پوشیده بود و آستیناش رو تا آرنج تا زده بود.. ته ریشش عجیب بهش میومد.. به قول آریسا لباش خیلی خواستنی بود.. موهای طلایی طورش رو صاف و مرتب به سمت عقب شونه زده بود..دوست داشتم بدونم پشت اون عینک آفتابی چه چشم و ابروی داره..
عینکشو برداشت و اونم منو نگاه میکرد…
وای از اون چشم و ابرو..
ابروهای خوش حالتی داشت.. خوش بحالش.. من هر کاری هم ک میکردم عمرا ابروهام اون شکلی میشد..
چشاش معلوم نبود چه رنگیه.. عسلیه یا قهوه ای یا طلایی یا.. اما یه حالت خمار گونه خاصی داشت ک آدمو دیوونه میکرد.. رنگ لباساش صد برابر چشاشو جذاب تر کرده بود.. عحب هارمونیی ساخته بود..
بخدا ک اگه آریسا یا اصلا هانا و هانیا اینجا بودن صد در صدش مخش رو میزدن..
سال ها بود ک پسری وارد زندگیم نشده بود.. خط قرمزی ک هچ وقت ردش نکردم.. تحت تاثیر دخترا به خصصوص آریسا میتونستم پسرا رو بر اساس جذابیتشون دسته بندی کنم.. و قطعا این پسر جزو جذاب ترین ها بود مثل سامیار..
هی آترا تو پیاده شدی حرصت رو سرش خالی کنی الان داری طرفو درسته قورت میدیاااا..
بلافاصله نگاهم رو جدی کردم.. مشخص بود اونم داشته منو آنالیز میکرده.. شروع کردم به حرف زدن و اونم بی خیال آنالیز من شد..‌
– آقای محترم ماشینم رو داغون کردید.. من با این دیگه تا سر کوچه هم نمیتونم برم..
جو داده بودم. ماشینم اونقدرم داغون نشده بود اما با مرد جماعت باید این شکلی برخورد و گرنه پر رو بازی درمیارن.. فکر میکنن چون زنی هیچ چیز حالیت نیست…
با یه صدای فوق العاده جذاب گف: ببخشید خانوم داشتم با تلفن حرف میزدم ندیدمتون.. خسارتش هر چقدر باشه میدم..
کم نبودن مردایی ک بهم زدن و زیر بار نمیرفتن. چقدر این مرد متشخص بود..
از تندی لحنم کم کردم:
– خب حالا چیکار کنیم؟؟ من عجله دارم..
+ شمارتون رو بدید یه زمان باهم هماهنگ کنیم بریم به تعمیر گاهی که هم من قبولش داشته باشم هم شما.. همون جا هزینه رو پرداخت میکنم.. منم عجله دارم اگه ممکنه پلیس نیاد.. اگه بخواید مدارکم رو هم بهتون میدم..
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و کارتمو بهش دادم.. ایده آرام بود ک هر کدوممون به عنوان اعضای هیئت مدیره یه کارت داشته باشیم که شماره و ایمیل و این چیزامون روش باشه.. از نظر من چرت بود اما دخترا حسابی از کارتاشون برای مخ زدن استفاده کرده بودند..
همیشه وقتی تصادف میکردم کلی دعوا میکردم اما این مرد عجیب آروم بود.. خیلی عجیب.. حتی کارن هم انقدر ریلکس و آروم نبود..
– میتونم اسمتون رو بپرسم؟؟
+مسیحم.. مسیح راد منش..
و از جیبش کارتی رو به سمتم گرفت..
– از آشنایی باهاتون خوشحال شدم آقای رادمنش..
لبخندی زد و نگاهی به کارتم انداخت تا اسمم رو ببینه..
با لبخند گف: منم همین طور خانوم سعادت..
سوار ماشین شدم و راه افتادم.. اما تا خود شرکت تنها فکری ک توسرم بود این بود ک چقدر این رادمنش جنتلمن بود…

# راوی
آترا از دستش عصبی بود.. بعد جورم عصبی بود.. سر جلسه با کیانی که قرار بود برای شرکت هارد از خارج وارد کنه دعوا کردن و آترا قرار داد رو کنسل کرد.. کیانی بهترین قطعات الکترونیکی رو ک اصلا وارد ایران نمیشد به صورت کاملا قانونی وارد میکرد..
آترا به روش نمی اورد.. شاید حتی خیلی هم از دستش شاکی نبود اما کمی ک او را مقصر میدانست؟؟ نمیدانست؟؟ هر چه باشد کیانی خیلی رو نظم حساس بود.. آترا دیر رسیده بود و همین کیانی عصبی رو عصبی تر کرد و آترای غد زیر بار شروطش نرفت..
از طرفی هم با عرشیا دعوا کرده بود و حوصله نداشت..تف تو ذات کثیفت عرشیا.. از خودش بدش می اومد ک هر سری بازیچه پسرا میشد.. تصمیم گرفته بود راه آترا را در پیش بگیرد هر چند ک از نظر دخترا مثل مرتاضا بود.. لاقل آترا هیچ وقت انقدر شکسته نمیشد.. البته بماند آترا یه بار جوری شکسته بود ک هنوزم خوب نشده بود..
شاید حق با آترا بود و واقعا نیمه گمشده وجود نداشت.. شاید قدیما عشق بوده.. عشق ناب و خاص اما الان؟؟؟
خسته از فک کردن به دورورش نگاهی انداخت..
تو کافه ای نزدیک شرکت نشسته بود.. روز خسته کننده ای بود.. عصبی بودن آترا و ایراد گرفتناش از همه چیز خسته کننده ترش هم کرده بود.. و هیچ چیز به جز نشستن تو این کافه مغزش را باز نمیکرد..
به لیوان نسکافه اش خیره شده بود که یه صدای بم و جذاب پرسید: میتونم اینجا بشینم؟؟
کافه عصرا خیلی شلوغ میشد و اکثر کارمندای شرکتایی ک این دور ور بودن میومدن. انقدر ک دیگه جا برای نشستن نبود.‌.
طیق عادت از پایین به بالا نگاهش کرد..
کفشای کالج مشکی با یه شلوار جین تیره پوشیده بود. یه پیرهن مشکی هم تنش بود. هیکلش داد میزد تو باشگاه بد جور جون کنده.. ریشای مشکی مرتبی داشت که آریسایی ک ریشای سه تیغ رو دوست داشت از ریشاش خوشش اومد. لبای صورتی و خوش فرمی داشت ک حال میداد برای یه شب تو ساحل اونم تنها..چشم ابروش سیاه سیاه بود و موهاش هم به سیاهی همونا‌‌..
وقتی نگاش کرد احساس کرد ک داره شب رو نگاه میکنه از بس سیاهی درش موج میزد..
اگه دیروز با عرشیا کات نکرده بود و حال درست حسابی ای داشت و بخودش قول نداده بود ک بیخیال نیمه گمشده اش بشه بهش پیشنهاد دوستی میداد..
یه سرفه ساختگی کرد و از عالم خود اومد بیرون و گفت: بله بفرمایید..
مرد جذاب رو به روش نشست و برعکس اکثر مردا بهش خیره نشد. دور ورش رو نگاه میکرد و یواش یواش نوشدنیش رو میخورد.. هردوشون داشتن از این آرامش نسبی کوتاه لذت میبردن ک یکی اومد تو و با داد گف: مهندس راستین..کجایی؟؟؟ میکشمت بخدا..
مرد ریلکس برگشت سمتش و گف: بله آقای عسگری؟؟؟
مرده از دیدن آرامشش جا خورد.. اومد سمتش ک یقه شو بگیره ک صاحب کافه نذاشت و پرتش کرد بیرون..
برای صاحب کافه ک تو محله ای پر از ساختمون های اداری بود عادی بود دیدن کسایی ک میان سراغ سرپرستاشون..
فضولی آریسا گل کرد.. نباید زیر قولش میزد.. باید مث آترا می بود.. اما ارضا کردن فضولی اش چیز بدی نبود..بود؟؟؟
– اون آقا کی بود؟؟
+ یکی ک امروز اخراجش کردم. دزدی میکرد..
– پس مدیرین..
لبخند جذابی زد و گف+ معاون مدیر عامل..
-منم..
چشای مرد یه برق ریزی زد و لبخند رو لبش نشست..
+ من دانیار راستین هستم. مهندس الکترونیک..
– آریسا بهرامی هستم مهندس کامپیوتر.. تو چه شرکتی کار میکنید؟؟
+ ا کپیتال.. شما چطور؟؟
جرقه ای در ذهنش خورد..آریسا احساس کرد بال در اورده و میتونه پرواز کنه.. دو هفته پیش یه نفر رو برای رسیدگی به سرورا استخدام کرده بودند ک از شرکت ا کپیتال بود. میگفت میخوان یه سری گوشی نسل جدید بسازن.. میدونست به این شکل عذاب وجدانش رو کم کنه…
– دریم باکس.. نتونست خودشو کنترل کنه و پرسید: راسته که میخوایین تلفن همراه نسل جدید بسازین؟؟
دانیار لبخندی به کنجکاویش زد و گف+ با اینکه جزو اسرار شرکته بله..چطور مگه؟؟؟
آریسا دیگه رسما تو آسمونا بود.. قضیه پروژه جدید رو براش تعریف کرد.. نه خیلی زیاد نه خیلی کم. دانیارخوشش اومد و گف به مدیر عامل شرکته میگه..
شماره هاشون رو باهم رد و بدل کردن تا اگه موافق بودن همین فردا یه جلسه بزارن..
از نظر آریس همه چیز قرار بود کاری باشد.. قرار بود دانیار فقط همکارش باشه مث فرهاد و نیما وبقیه پسرا..
اما سرنوشت چیز دیگری برا همه شان رقم زد‌..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

seti

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x