رمان آتش پارت 58
****
مرد سیگاری آتش زد و خیره به عکس جاوید سعادت شد….
زیر لب زمزمه کرد: جاوید… چرا این کار رو کردی… جونشون در خطره… من نمیتونم نجاتشون بدم…
عذاب وجدان داشت بیچاره اش میکرد..
جاوید به خاطر او مرد… به خاطر اینکه او را لو داد…
جاوید زرنگ بود… زرنگ بود که مو را از ماست کشید بیرون…
اما جاوید نمیدانست هر کسی دوست نیست…
آن آتش سوزی فقط بخاطر زخمی بود که جاوید از رفیقش خورد…
از” حسام نیرومند”
چقدرم که فامیلی اش به اسم نمیخورد!
دخترش آمد و بادیدن پدرش در آن وضع با خشم گف: بسه بابا…. بسه…. صبح تاشب شده کارت اینجا نشستن و تماشا کردن عکس جاوید… از اون طرفم کلی پول داری خرج میکنی و کارای اون مرتیکه و پسراش رو زیر نظر گرفتی… تو هیچ دینی به جاوید نداری…. این همه سال نذاشتی کسی بفهمه بچه هاش زنده ان…همین کافیه دیگه….
حسام با غم خیره به دخترش گف: بس نیست باباجان… کافی نیست نور چشمم… ببین من بهت چیا میگم اما اون دختر کسی رو نداره این شکلی قربون صدقه اش بره… باباش… جاوید… مرده بخاطر من مرده…بخاطر نارفیق بودن من… تنها کاری که میتونم بکنم اینه که نزارم بلایی سرش بیاد…
دختر سری تکان داد و گف: ای کاش بری ببینیش و همه چیز رو بهشون بگی و بعد بزاری خودشون هر کاری میخوان بکنن… فک کن اگه کسی داستان رو به اون تحریف شده بگه چقدر ذهنیتشون راجبت خراب میشه و پسره ممکنه حتی قاتل شه… لطفا ببینش و همه چیز رو بگو…
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: خاموشش کن این آتش ده ساله رو بابا…
****
باحرص تلفن را بر دیوار کوبید…
بهروز که یک ساعت هم از آمدنش به ایران نمیگذشت نگاهی به موهای قرمزش کرد و گف:بسه شیلان.. چته؟؟؟
شیلان با حرص گف: چمه؟؟ ای بهروز خاک بر سر آدمات که یه چاقو هم نتونستن بزنن… الان خیلی راحت میتونن حکم آزادی سامیار رو بگیرن و من باید با این خانواده چی کار کنم؟؟؟ حاج ابراهیم و پسرش که کلی آشنا دارن یه طرف اون پسره ی پلیس هم یه طرف.. این خواهر و برادرم یه طرف بعد بابای تو اوردر داده بکشمشون؟؟ الان میشه؟؟؟
بهروز با خونسردی گف: چرا نشه؟؟
شیلان مثل اسپند روی آتیش آرام و قرار نداشت: بهروز بفهم.. الان خانواده حاجی نفس رو میشناسن.. همه شون میدونن مسیح نفس رو دوست داره.. حالا فک کن یه تار مو از سر دختره کم شه.. داداشش و پلیسه(کارن) به کنار.. حاج ابراهیم بخاطر مسیح میافته دنبالش.. همه میدونن حاج ابراهیم اراده کنه کل بازار شیراز گوش بفرمانشن و واس خاطرش هر کاری میکنن بنابرین کافیه دو تا زنگ به فقط دو تا نماینده مجلس که از شهرشونن بزنه تا بابا جونت بگرخه و من و حتی تو رو به حاجی بفروشه…
بهروز پوزخندی زد: بابا باند رو نمیفروشه…
شیلان متاسف نگاهش کرد: میفروشه بهروز.. حاج ابراهیم معتمده.. شاید تو نظام نباشه اما بین مردم شیراز معروفه… اصل کار بابات کجاس؟؟ شیراز.. پس نیاز داره به حمایت حاجی و از این بی طرفیش ناراحته.. حالا فک کن بابا با تحویل دادن کسایی که عروس آینده شون رو اذیت کردن چقدر تو دل حاجی میره…
بهروز میدانست پدرش پدر نیست.. میدانست به راحتی او را میفروشد اما نمیخواست باور کند… نمیخواست…
هر کی اورا میدید میگفت آقا زاده است و چقدر خوش بخت است اما کسی چه میدانست از دل خونش؟؟
کسی چه میدانست که چقدر توسط همین پدرش در زندگی آسیب دیده؟؟؟
با شک گف: مطمئنی شیلان؟؟ آخه چرا باید دختره رو عروس خودشون ببینن؟؟
-صد در صد… من با این خانواده زندگی کردم بهروز… الان باید عقب بکشیم و سر یه فرصت مناسب مسیح و حاجی رو هم نابود کنیم تا بابات دخلمون رو نیاره…
***
# راوی
درد در تمام تنش میپیچید..
حالش خوب نبود..
جسمی یا روحی اش را نمیدانست فقط میدانست خوب نیست…
اصلا اگر نفس را میدید خوب میشد.. به درک که یک مامور دم در ایستاده و پرستار ها اورا مثل یک قاتل مینگرند..
کارن آمده بود.. به دلارام نگفته بودند..چه بهتر که نمیدانست.. اگر میفهمید حتما حالش بد میشد و جان فرزندش به خطر می افتاد..
ساناز آمد… مدارک پزشکی را از بیمارستان گرفت تا فردا صبح زود به دادسرا برود و آزادی مشروطش را جلو بیاندازد…
نفس اما نیامد…
کارن گفته بود به نفس شوک عصبی وارد شده و بهش خواب آور زدن..
خواهرکش هنوزم نازک نارنجی بود..
مسیح آمده بود..
به او گفت داشتند از شیراز برمیگشتند که بهشون زنگ زدن..
سامیار هنگ کرد.. نفس شیراز رفته بود؟؟ با مسیح؟؟
خواهرش اهل مسافرت رفتن با مرد ها نبود که…. پس چه شده که با مسیح رفته؟؟؟
شاید حدود نیم ساعت بعد از رفتن مسیح و کارن که به اصرار او بود به دیوار خیره شده بود و در مورد نفسش فکر میکرد.. چه تغیراتی کرده بود خواهرکش؟؟
به نظر میرسید رابطه شان از آخرین صحبتشان خیلی پیشرفت کرده..
یعنی خواهرکش عاشق شده؟؟؟
ساعت ها و دقیقه ها را شمرد تا نفس بیاید..
میدانست به محض اینکه خواهرش کمی حالش بهتر شود می اید..
میشناخت خواهرش را…
اگر آزاد میشد…
اگر نفس اورا نمیبخشید….
اگر دلی او را رها میکرد…
سامیار مثل تمام این سال ها ذهنش پر از اما و اگر و شاید و آینده بود و آن طرف نفس با سوزشی در دستش چشمانش را باز کرد..
دیروزتاحالادارم یه پشت میخونم تاالان رسیدم به اینجاش رمانت قشنگه قلمت هم خوبه تبرک میگم ستی جون موفق باشی
مرسی نازی جونی😍❤😘
ولی زیادی جنایی وای بخدااین شیلان اسمش که میادمن تن وبدنم مبارزه حس میکنم همه ی مایه شیلان توزندگیامون داریم که یهوسروکلش واسه خراب کردن زندگیمون پیدامیشه
اولش قرار نبود این شکلی بشه🤣😁
نمیخواستم شیلان رو وارد کنم و چیزی از آتیش سوزی رو بکشم وسط… قرار بود همه چیز دور ور مسیح و نفس و عشقشون باشه😁
بعد دیدم خیلی یکنواخت میشه 😁 🤣
خیلی یهویی این شکلی شد🤣
و خیلی یهویی من الان دوست دارم شیلان و روزبه و اون حسام رو باهم خفه کنم🤦♀️
منم میام باهات🤣😁
ازدست توکه همش دنبال هیجانی بابایکیتون یه داستان عاشقانه بنویسه که توش بدبختی نباشه یه زندگی آروم باشه …حالااینجاخوبه رمان دونی که بیشتررمانای جدیدش تجاوزه
خیلی رو مخن🤦♀️
قول میدم بعد متانویا یه رمان کاملا آروم عاشقانه بنویسم🤣🤣
وای آره رمان دونی نصفشون درباره تجاوزه🤣
ولی نازنین جون زندگی که همه اش خوشبختی نیست بدبختی هم داره قرار نیست که همیشه آروم باشه
باباتوواقعیت کم بدبختی نمیکشیم حداقل رمانا یکم نرمال باشن آدم باخوندنشون حرص نخوره
من چرا انقدر سامیار رو دوست دارم؟؟😍
زود تر پارت بعد رو بزار 🥺 🥺 🥺
من خودم دوسش دارم🤤😁
داریم به آخراش نزدیک میشیم و من از دلم نمیاد تند تند بزارم🥺🥺😂
خب شاید من دوست دارم زود تر تموم شه🥺😁
باورت نمیشه اگه بگم پارت آخر رو دلم نمیاد بنویسم😂🤦♀️🥺
همش رو نوشتم حتی میدونم پارت آخرم چه اتفاقایی قراره بیافته اما نمیتونم بنویسم🥺🥺🥺
من بیشتر از یه سال با مسیح و نفس و زندگیشون در گیر بودم و تصور اینکه دیگه راجبشون ننویسم اذیتم میکنه🥺🤦♀️🤦♀️
توانایی این رو دارم که شیلان و روزبه و حسام رو سه تایی با هم سراشون رو ببرم زیر آب بعد همونجور که سرشون تو ابه چاقو وارد سرشون کنم🤣🤣( مدیونید فکر کنید من خشنم🤣)
ضحی جونی کاملا مشخصه چه روحیه لطیفی داری😂😂😂
خودمم انقدر دوست دارم بکشمشون مخصوصا حسام گاو رو🤣🤦♀️
بله بله اصلا روحیه لطیف به من میگن🤣🤣
حسام مارمولک چطوره🤣
یه سری مارمولکا گوگولین🤣🤦♀️
حیفه به حسام نسبتشون بدیم🤣🤣🤦♀️
خب نگاه یه سری مارمولک هایی هست ما بهش میگیم کل پوک خیلی بزرگ و زشت و چندش و حال بهم زنن همونا واسه حسام خوبه🤣🤣
موافقممم🤣🤣🤣
نه اصلا😕
🤣🤣