رمان آتش پارت 68
# راوی
بوی آشنایی را حس میکرد…
بویی که قاتل بود…
بویی که جان عزیزانش را گرفته بود….
چشمانش را باز کرد و خود را در آغوش مسیح دید…
بعد از آن حرف ها در نخلستان در سکوت به کلبه آمده بودند و درون تنها تخت دو نفره کلبه کنار هم خوابیدند…
نفس با ترس دو باره بو کشید و با مطمئن شدن از احساسش دست مسیح را گرفت و تکانش داد و گف: مسیح پاشو…
مسیح لای چشمانش را به سختی باز کرد و با دیدن تاریکی هوا خواست غری به نفس بزند که برق ترس را در چشمان نفسش دید…
سریع نشست و گف: چی شده نفس؟؟
نفس با ترس گف: بوی سوختنی میاد…
مسیح نفس عمیقی گرفت و با حس نکردن بویی خواست بگوید” شاید خواب بد دیدی” که سایه همراه با فانوس در چهارچوب در ظاهر شد…
چقدر بویایی نفس قوی شده بود که بوی شعله کوچک فانوس را تشخیص داده بود!!!
مسیح اخم هایش را درهم کشید و نفس را در آغوش کشید…
نفس سرش را روی سینه مسیح گذاشت.. دیدن شعله فانوس حالش را در گرگون کرد…
شعله فانوس کوچک و بی خطر بود اما مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد و علاوه بر آن یک سهل انگاری کافی بود تا فانوس زمین بیافتد و کلبه چوبی آتش بگیرد…
همان آتشی که جان خانواده اش را گرفته بود حال سراغ او و خوشبختی و عشقش آمده بود…
مسیح با لحن محکمی گف: تو کی هستی؟؟؟
سایه فانوس را نزدیک صورت خود کرد و موهای قرمز و صورت کک مکی اش مشخص شد… شیلان بود…
نفس ترسیده بود… نه تنها آتش بلکه حضور کسی که دستور قتل خانواده اش را داده بود باعث شد آشکارا به خودش بلرزد…
مسیح حلقه دستانش را دور نفس محکم تر کرد و با اخم های درهمش گف: چی میخوای شیلان؟؟ اگه برای اسناد اومدی که…
شیلان نذاشت مسیح حرفش را کامل کند و گف: میدونم…پلیسا دنبالمن… بابای روزبه و بهروز رو گرفتن…بهروز تیر خورد اونم بخاطر شما دو تاااا….
” شما دو تا” را با لحن پر حرص و صدای بلند تری گف…
مسیح چشمانش را بست…
نمیدانست چکار باید بکند…
بشدت نگران نفس بود… میترسید قلبش بگیرد یا ریه اش اذیت شود… آخر نفس جانش بود…
شیلان پر خشم ادامه داد: نقشه ریختم و دستور قتل دادم بخاطر درخواست آقایون اماا الان بخاطر خودم اینجام مسیح…. بخاطر خودم…. بخاطر بلایی که حاجی سرم اورد… بخاطر اینکه علی منو پس زد… بخاطر اینکه تو منو فروختی و میدونی چیه اینجام تا جلوی چشمات عشقت رو ازت بگیرم مثل کاری که تو باهام کردی…
مسیح بیخیال غرور و هر چیزی شد… جان نفس مهم تر از هر چیزی در این دنیا بود…
با التماس گف: نفس رو بزار بره و هر بلایی میخوای سرم بیار…
شیلان با خشم و غم گف: چرا؟؟ تو تو تک تک لحظاتم بودی… مسیح قرار نبود انتقام بگیرم یا تلافی چیزی رو سر نفست درارم اما تو دوبار عشقم رو گرفتی… اولیش علی بود که با سکوتت اجازه دادی از دستش بدم و دومیش بهروز…
شیلان نفس عمیقی کشید و گف: تازه داشتم عشق واقعی رو درک میکردم… قرار بود باهم بکشیم کنار و بریم یه جای دور… تازه داشتم برای اولین بار حس دوست داشته شدن رو درک میکردم اما…
اشک درون چشمان شیلان جمع شد و پر بغض گف: اما تو اونو ازم گرفتی و حتی اگه زنده بمونه حکمش یا اعدامه یا ابد…
با خشم غرید: منم زندگیت رو ازت میگیرم مسیح تا مثل هم شیم… نفست رو ازمیگیرم… عشقت رو ازت میگیرم….
نفس ترسیده بیشتر درون آغوش مسیح جمع شد… ای کاش انقدر از آتش نمیترسید…
ای کاش این شکلی ساکت میماند و از خودش و عشقش دفاع میکرد…
مسیح نگران تر شد… شیلان دیواانه بود و هر کاری از او بر می آمد…
شیلان با لبخندی شیطانی گف: پسر ها بیاین…
مسیح ایستاد و نفس هم همراه او از روی تخت بلندشد و پشت سرش پناه گرفت…
شاید شیلان به تنهایی خطرناک نبود اما همراه بودنش با آدم هایی دیگر…
سه گوریل پشت شیلان ظاهر شدند…
نفس های نفس تند شد و قلبش در تند ترین حالت ممکن میتپید…
آنها میخواستند چه بلایی سرش بیاوردند؟؟؟
رگ گردن مسیح باد کرد…
سه نره غول داشتند نفس زیبای او را که موهای لخت و خوش رنگش دورش ریخته را با لبخند هیزی دید میزدند…
بر خلاف نفس که نمیدانست چه بلایی قراره سرش بیاورند مسیح خوب میدانست این سه نره غول چرا اینجایند…
آنها اینجا بودند تا جلوی چشمان مسیح عشقش را از هم بدرند…
آنها اینجا بودند تا زخم هایی خوب نشدنی بر روح هر دویشان بجا بزارند…
آنها آمده بودن به معشوقی در جلوی چشمان یار تجاوز کنند!!!
مسیح با دستش نفس را کاملا به پشت خودش هل داد و با خشم غرید: دستتون به یه تار موش بخوره بیچاره تون میکنم…
شیلان با پوزخند گف: اخی… مسیح بیچاره… این فانوس رو نگاه کن… اراده کنم تو و نفس اینجا مردین…
مسیح هم پوزخندی زد و گف: ما رو ببین شیلان… یه بار تونستم نجاتش بدم و برش گردونم… پس دوباره هم میتونم… روحشو میخوای بکشی؟؟ بکش.. من مسیح… روح دهنده ام… بازم روحش رو زنده میکنم….
یکی از مرد های همراه شیلان با پوزخند گف: نمیدونم عشقت میتونه زیر ما سه تاطاقت بیاره یا نه… اگه طاقت اورد ته مونده ما مال تو پسر ژیگولی…
نفس تازه داشت منظور نگاه ها و حرف های آنها را میفهمیدید…
کاملا پشت مسیح پنهان شده بود…
با وجود ترس و تاریکی هوا میتوانست به راحتی ببیند که رگ گردن و شقیقه مسیح در معرض انفجار است و صورتش از سرخی رو به کبودی میرود…
ای کاش یاخدا نجاتشان میداد یا همان جا میمرد تا نبیند نامردانی چطور غیرت مرد خوش غیرتش را نشانه گرفتند…
ای کاش خدا اجازه میداد لاقل چند روزی را در ارامش کنار مسیح باشد… یک نصفه روز خیلی کم بود برای با آرامش کنار هم بودند…
مرد ها سمتشان قدم برداشتند و مسیح و نفس یک قدم عقب رفتند…
مسیح ذهنش دنبال راه چاره بود و نفس ذهنش بدنبال مردن قبل از بی ابرو شدن و اذیت شدن مسیح بود…
مسیح در کثری از ثانیه تصمیم گرفت به آخرین طناب هم دست بیاندازد…
بلوف زدن…
سعی کرد لرزش صدایش بر اثر خشم و غیرتش را کنترل کند و گف: کارن اینجاست شیلان میدونستی؟؟ قرار بود بیاد پیش ما که ما خوابمون برد… الاناست که با تیمش برسه…
انگار ترفند مسیح گرفت که رنگ از رخ شیلان پرید و با چشمانی ترسیده گف: داری بولف میزنی…
مردها با شنیدن صدای لرزان رئیسشان سر جایشان متوقف شدند…
مسیح نفس عمیقی کشید و با آرامشی کاذب گف: کارن پلیسه پسرا… داره میاد اصل مدارک رو برای بایگانی ببره و تا 5 مین دیگع اینجاست… قطعا خوشش نخواهد آمد خواهر و شوهر خواهرش رو تو این وضعیت ببینه…
مرد ها ترسیدند و با خشم به سمت شیلان برگشتند…
یکی از آنها تنه ای به شیلان زد وگف: باید از اول راجب پلیس میگفتی جوجه… ما نیستیم…
و از کنار شیلان رد شد..
آن دو نفر هم پشت سرش…
شیلان از ترس خشک شده بود و تنه ای که آخرین مرد به او زد باعث شد فانوس به زمین بیافتد و شیشه آن بشکند…
شیلان با دیدن اولین زبانه آتش برکف چوبی خانه به سرعت دوید…
مسیح ابتدا متوجه نشد و با رفتن مرد ها به سمت نفس چرخید و محکم نفس ترسیده اش را در آغوش گرفت و گف:هیش… چیزی نیست نفس مسیح… چیزی نیست عزیزم… چیزی نیست…
نفس سرش را درون سینه ی مسیح پنهان کرد و اشک ریخت…
از خودش و ترسش از همان شعله کوچک متنفر بود…
شاید اگر نمیترسید زود تر از دست آن نامردان خلاص میشدند…
چقدر ترسیده بود از ازدست دادن مسیح و خوشبختی اش…
سرش را بلند کرد تا خیره درون شکلات های مسیح بگوید چقدر به حضورش نیازمند است که با دیدن شعله های ترسناک که برای بلعیدن کلبه از هم پیشی میگرفتند خشک شده ماند…
مسیح با دیدن نگاه خیره نفس رد نگاهش را دنبال کرد و با دیدن چهار چوب در اتاق که در آتش میسوزدد بی درنگ دست نفس را به سمت پنجره باز اتاق کشید…
نفس اما خشک شده خیره شده بود به آتشی که جان عزیزانش را گرفته بود…
خیره بود به آتشی که آمده بود اوو مسیح را هم با خودش ببرد و صدای مسیح را که به او میگفت” چیزی نیست” نمیشنید….
آتشی که جز زجر دادن و آزار دادن نفس کار دیگری بلد نبود…
آتش همیشه می آمد خوشبختی نفس را بگیرد…
آتش می آمد تا تاریخ را از نو برای دخترکی زخم خخورده تکرار کند…
این آتش هم قاعدتا تنها مسیح را با خودش میبرد و نفس دوباره تنها میشد…
دوباره بی کس میشد…
دوباره همه چیزش را از دست میداد….
ده سال پیش قلبش با دیدن جنازه های سوخته ایستاد و به سختی بازگشت…
شاید حال این بار بهتر بود قبل از دیدن جنازه مسیح قلبش بایستد…
او بدون مسیح زنده نمیماند… شاید بهتر بود قبل از ازدست دادن مسیح برود…
مسیح دست زیر زانو های نفس برد وا و را در آغوش کشید و از پنجره بی حفاظی که در ابتدا بابت بی حفاظ بودنش غر زده بود و حال از این بابت خوشحال بود بیرون رفت…
حس کردن بدن نفس سنگین شد اما به خودش امید داد”چیزی نیست مسیح… قاعدتا دستت خسته شده… نفس حالش خوبه فقط ترسیده…”
وقتی از قاب پنجره رد شد وپنج شش قدم از کلبه فاصله گرفت و با دیدن همسایه ها خیالش از مهار شدن آتش راحت شد تازه چشمان بسته نفس را دید…
با بهت به چشمان بسته نفسش نگاه کرد و ابتدا آرام زمزه کرد: نفس پاشو چیزی نیست… پاشوقربونت برم من… پاشو عشق مسیح… ببین چیزی نیست… نه شیلان هست نه اون حرومزاده ها نه آتیش…
کم کم اشک درون چشمانش حلقه زد و با بغض وصدای بلند تریگف: حلالت نمیکنم اگه بری… بخدا حلالت نمیکنم اگه تنهام بزاری… تو مال منی…. مال من…. حق نداری بی من بری… حق نداری….
و فریاد زد…
فریادی که توجه همه را از کلبه درون آتیش به مردی آشفته که معشوقش را در آغوش دارد کشاند…
فریادی پر از التماس و عجز و خواهش زد: نفس تورو جون هر کی دوست داری منو رها نکن…. حق ندارییییی…. حق نداااااریییی….
بسیار زیبا قلمت عالیه دختر👌🏻⭐
امیدوارم واسه نفس اتفاق بدی نیفته و فقط یه بیهوشی ساده باشه🙁
واقعا ستی یه دونه است و شک نکن یه بلایی سر نفش میاره😂😢
قربونت ارغوان جون😘❤
منو خوب شناختیااااا😂😂😂
باید زود تر فرار کنم تا سر و کله ی ضحی پیدا نشده😂😂😂
قربونت لیلا جونی😍❤
به پای قلم شما که نمیرسه😁😂
من اصلا امیدوار نیستم😁😁😁😂
فدات بشم من🤗🧡
نه گلم شکست نفسی میکنی ؟
مثل من حرص نده جانم😂
راستی پارت جدید گندم رو خوندی خبری ازت نیستااا☹️
خداییش اگه میخواستم حرصتون بدم این پارت رو همون دو تیکه ای که اولش برا خودم نوشتم میکردم😁
خوندم ولی اعتصاب کردم نظر ندادم😂😂😁
از بس خبیثی دیگه بیشتر از این میخواستی حرصمون بدی پوف
این نازیام معلوم نیست کجاست ور دل شوهرشه اصلا یادش نیست ما رو😤😤
دقیقا داشتم به همین فکر میکردم که نازی انقدر مشغول کارای خاک بر سری شده که مارو یادش رفته🤣🤣🤣
بعد میاد میگه چشم سفیدااا پشت سر من حرف میزدین؟؟🤣🤣🤣
😂😂😂🤦🏻♀️🤦🏻♀️
حالا الان یهو میاد یقهامون رو میگیرههاااا🙄🙄
ولی دور از شوخی فکر کنم دیگه اومده تهران و درگیر زندگی متاهلیش شده از اونورم دنبال کار میگشت
آره دیگه درگیر کارای خاک بر سریش با شوهر جانشه🤣🤣🤣
فکر کنم شده تیکهکلامت فقط واژه خاک بر سری ورد زبونته😂
ول کن اینا رو کسی نیست خودمون رو عشقه🤣🤣 راستی ستی خواهرت چند سالشه اصلا رمانتو میخونه؟
با متاهلا گشتن همین نتیجه رو داده خواهر🤣🤣🤣
خواهدم ۱۴ سالشه😁😂
رمان عاشقانه دوست نداره ولی اوایل آتش رو مجبورش میکردم برام ادیت کنه🤣🤦♀️🤦♀️
بعد رو مسیح کراش زده بود نمیشد جمعش کزد🤣🤣🤣
از یه جایی به بعدش رو کتاب ماجرا جویی و اینا خرید دیگه نخوندش و مشغول اونا شد 😁😂
متانویا رو ولی خیلی دوست داشت سر هر پارتش کلی گریه میکرد😂😂😂
آخیی همون بهتر نمیخونه پس زیادی احساساتیه😂
اونوقت میشه بدونم اسمش چیه ؟
خیلی زیاااد
سوگند😁
ستی جان تورو خدا زود تر پارت بده🤕🤕
اشکمو در اوردی سر این پارت دختر💔😢😢
این در حقیقت دو تا پارت بود که یکیش کردم😂
من در حقیقت عاشق عدادای رندم و برای اینکه رمانم تو پارت ۷۰ تموم شه حجم این چند تا پارت آخر رو زیاد کردم😁😂
قربونت ارغوان جون❤😘
من خودم سر نوشتن پارت بعد کلی گریه کردم😥😥
مرسی تارا جونی😘😍❤
خیلیم عالی دمتون گرم🙌🏾
مسیح جزو اون دسته است که آدم باید بهش بگه: «تو چنین خوب چرایی؟!»😄✌🏾
فقد منم که گه گداری دلم به حالِ شیلانم میسوزه؟!
مرسی راه پله جان😘❤😁
آخ راجب مسیح چقدررر حق گفتی🤣
من خودم یه جاهایی دلم براش میسوخت اما لیشنر ازش بدم میاد😂🤦♀️
موفق باشید 🙌🏾😄
رفتارِ شیلان ریشه در اتفاقاتِ گذشته اش داره که تصور میکنه تمامِ بدبختیاش، تقصیرِ مسیحه و شعله انتقام جویی … هنوز درونش داره ریشه میدوعونه… دلم به حالش میسوزه ، چون بدونِ اینکه اطلاع داشته باشه … خودشم داره با این شعله میسوزه و آزار میبینه و فرصتای ناب و طلاییِ زندگیشو به راحتی از دست میده و چقدر ادمایِ امثالِ شیلان داریم تو جامعه .. که صرفاً بخاطرِ حسِ انتقام جویی و حفظِ منافعِ شخصیشون و بی فکریِ مطلقشون باعث میشن هم به خودشون آسیب برسه … هم به دیگران …!
در آخر مرسی بابتِ این قلمِ زیبا و داستان پر هیجانتون🙌🏾و ممنون بابتِ به تصویر کشیدنِ این شخصیتایِ قشنگ که داستانِ هرکدومشون تأمل بر انگیزه👌🏾🌱
مرسی از شما که حمایت میکنید و با نظراتتون انگیزه ام برا نوشتن رو بیشتر میکنید❤😘
یعنی ستی عفریته میکشمت اگه این نفس چیزیش بشه🗡🗡🗡
حضررت لادن هم الان کنارم نشسته اند و می فرمایند:
ای ستی اگر نفس را بکشی حلالت نمیکنم و خودم به شخصه به سراغ حضرت عالی می آیم تا تکه تکه ات کنم🤣🤣🤣
حضرت لادن دست چپه..
و از قضا دیروز دست چپش تو بسکتبال ضرب دید 🤣 . حالا ببینم چی میشه سعیش رو میکنه تا فردا ارسال کنه♥️.
ایشالا زود تر خوب شه❤
من تو والیبال انگشت کوچیکم بر گشت اندازه یه بادمجون باد کرده بود🤣🤦♀️
یه ماه تو آتل بودش🤦♀️🤣
🤣🤣🤣
از اونجایی که دلم نیومد زیاد اذیتتون کنم تو پارت بعد همه چی معلوم میشه😁😁
ستی ببین من تهران زندگی میکنم
کافیه بلایی سر اینا بیاد بهم نرسن
میام بالا سرت چشماتو در میارمممممممممم عفریته چرااااا اینکاروبا ما میکنیییییییی وای خداااا
🤣🤣🤣🤣🤣
خنده مکنی؟ 😈
😁😂