رمان آیدا پارت 33
………
چیزی برای آماده کردن نداشت تنها لباس هایش را پوشید و آرام از اتاق خارج شد
سام در سالن منتظرش بود.
دیشب با تمام خوشی و شادی هایش برایشان خاطرات زیبایی ثبت کرد و حالا وقت رفتن بود
وقت دل کندن!
سرش پایین بود که با آمدنش از جایش بلند شد و با لبخند محوی نگاهش کرد:
-اماده ای؟
تنها سرش را تکان داد که به در اشاره کرد:
-پس بریم
همراهش از خانه خارج شد
در طول راه هم حتی کلمه ای از دهانش خارج نشد.
همان طور که به فکر فرو رفته بود خیره ی لباسش شد
سام از رفتنش خوشحال بود؟!
اصلا او چرا حالش آنقدر دگرگون شده بود مگر همین را نمیخواست!
آنقدر در فکر بود که متوجه نشد کی به فرودگاه رسیده اند
…
در سالن منتظر بودند و گویا چند دقیقه بیشتر هم وقت نداشتند
همین که نام پروازشان را خواندند سام چمدانی که را آمدنی همراهش بود را به دستش داد.
دستش را جلو آورد و آرام گفت:
-از دیدنت خوشحال شدم آیدا خانم.
بغض راه گلویش را بسته بود
دستش را فشرد و تنها زمزمه کرد:
-منم همین طور
از ته قلبش گفته بود و کاش سام باور کند!
لبخندی به صورتش زد و گوشیی از جیبش خارج کرد:
-این پیشت باشه رسیدی ایران زنگ بزن به خانواده ات،ولی وقتی از مرز رد بشی آنتن میده
با دست های لرزان گوشی را از دستش گرفت:
-ممنونم سام
آخ که چقدر نامش از زبان او زیبا بود.
مثل تمام روز ها با مهربانی به روبه اشاره کرد:
-برو دیر میشه
چطور باید دل می کند!
برای لحظاتی خیره چشم هایش شد و در آخر آرام فاصله گرفت:
-خدافظ
مثل خودش جواب داد:
-خدافظ
با پاهای لرزان راه افتاد.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که سام کامل از دیدش محو شد
“اون که دیر اومد و زود به قلبم نشست
رفت و با رفتنش؛ قلبِ من رو شکست
انگاری قسمته؛ فاصله از هموُ
هر جا میری برو؛ ول نکن دستموُ
نذار باور کنم، رفتنت حقمه
نذار دور شم از خدا؛ از خودم، از همه
دستموُ ول نکن؛ که زمین می خورم
تو بری، از همه آدما می بُرم”
…..
اولین قطره ی اشکش زمانی روی گونه اش چکید که هوایپما از زمین برخاست
رفت و قلبش را پیش سام به امانت گذاشت.
قلبش را باخته بود و بد هم باخته بود!
حالا باید خوشحال میبود ولی چرا اشک میریخت برای مردی که برای مدتی تنها گروگانش شده بود
عاشق شده بود ولی کاش هرگز عشق را تجربه نمیکرد
عشقی که قلبش را زخمی کرده بود و روحش را به یغما برده بود!
در طول راه تنها نگاهش روی موبایلی بود که از سام گرفته بود
کاش یک روزی زنگ بزند.
ولی خوب میدانست که سام آدم ماندن نیست و با تمام این ها عاشقش شده بود!
حتی اگر همراهش به ایران برمیگشت باز هم همه چیز آن طور که میخواست پیش نمیرفت.
تنها راهش فراموش کردن سام بود!
سامی که قلبش را احاطه کرده بود.
سخت بود و شاید هرگز امکانش وجود نداشت.
….
چمدانش را آرام روی زمین کشید و خودش را به صندلی های گوشه ی سالن رساند
شماره پدرش را گرفت و با همان صدای بغض دارش منتظر پاسخش ماند.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که صدایش را در گوشی پیچید
با شنیدن صدای دخترش چنان خوشحال شد که شادی اش غیر قابل توصیف بود
بعد از صحبت هایی کوتاه تند گفت:
-بابا من فرودگاه هستم لطفا بیا دنبالم
مابقی حرف ها را بهتر بود وقتی او را دید بزند
تماس را خاتمه داد و منتظر آمدنش ماند.
گوشی را داخل کیفش گذاشت و خیره ی ساعت روبه رویش شد که ۱۰ شب را نشان میداد
شاید تنها کاری که باید میکرد همین بود که از آن موبایل به خوبی مراقبت کند
شاید سام روزی تماس بگیرد!
یعنی آنقدر بی رحم است که او را میان دلتنگی هایش تنها بگذارد؟
هرگز حتی فکرش را هم نمیکرد که عاشق او شود
شاید حماقت محض بود دل دادن به سام!
….
با دیدن پدرش از جایش بلند شد
دلتنگ بود و این از چهره اش کاملا مشخص بود
با بغض خودش را به او رساند و بی هیچ حرفی در آغوشش فرو رفت
صدای او هم بغض دار و لرزان بود:
-دخترم
هیچ حرفی نزد و تنها گره ی دست هایش را تنگ تر کرد
دستش را روی سرش کشید و زمزمه کرد:
-میدونی چقدر دلمون واست تنگ شده بود
-منم بابا منم!
چند دقیقه ای در همان حال بودند که بالاخره جدا شد و نگاهش را به صورتش داد
پدرش با لبخند گفت:
-بریم خونه که مامانت حسابی دلتنگت شده
اشک هایش را که گونه اش را خیس کرده بود پاک کرد و راه افتاد
…
(کامنت فراموش نشه ✨)
خسته نباشی
اما من فکر نمیکنم این پایان راه آیدا و سام باشه.
باید یه روزی یه جایی دوباره بهم برگردند
ممنون مائده جان🦋🍄
باید دید که چی میشه.
مطمئنم سام یه روزی بر میگرده🙏
شاید..😁
ممنون از نگاهت خواننده جان🌿⭐
عالی بود
من واقعا منتظرم برگردم پیش هم😍😍😍😍
ممنون گلی🎈🦋
باید دید که در ادامه چی میشه.
یه حسی بهم میگه ایدا و سام بهم میرسن
ممنون مهسا جونم💜💚
ممنون از نظرت تینا جان🍄🌿
حالا دیگه باید دید که در آینده چه چیزی قراره بشه.
مرسی سعید ژون.😘پارت دلتنگ کننده ای بود.یه کم.بغض کردم.😔😢
خواهش میکنم گلی🎈🌷
ببخشید دیگه 🥺
😘
حالا که آیدا از جای سام باخبره یعنی نمیتونه این موضوع رو با پلیس در میون بزارع به هر حال اونا آدمربا و خلافکار بودن هر چند آیدا احساسی هم بهش داشته باشه فکر نکنم پدرش و البته پلیس بعد اینکه بفهمند ایدا پیداش شده به سادگی از کنار این موضوع بگذرند
تایید میکنی پارت منو لیلایی🥺💙
نفرستادی خواهر😂
عه فرستاده بودمااا
نبود چک کردم مال مائده فقط اومده بود ببین من الان باید برم بفرست حتما تا شب تایید میشه
نمیاد چراا
چند بار ارسال رو زدم اما ارسال نمیشه
از ایتا بفرستم بهت برام بزاریش؟
با اکانت خودم بذارم؟ بفرست
میتونی با اکانت من بزاری؟
من تلگرام ندارم از ایتا بهت یه عکس میفرستم میتونی بفرستی به قادر ببینی چشه مشکل از چیه؟
نه خب با اکانت تو که نمیشه ببین با یه گوگل دیگه امتحان کن
بله حرفات کاملا درسته لیلا جان،منتظر باشید ببینید که در ادامه چی پیش میاد.
ممنون از نظرت 🌷🦋
امیدوارم دوباره سر راه هم قرار بگیرن
خسته نباشی
😁
ممنون از نظرت فاطمه جان🍄🌿
خسته نباشید خدا قوت
آقا من ایده میخوام واسه نوشتن ده تا ایده زدم همش سوخت🥲
مچکرم✨
اگر روبیکا داری عضو کانال الماس شو
اونجا ایده برای رمان میزاره
چجوری باید بخریم؟
چیو مژده جان؟!
سلام قلمت برام بسیار جذابه انگار همچی از قبل توی ذهنت چیدی و بعد میتونی زیبا بال و پرشون بدی چقدر دوست داشتم نقش پرهام یکمی پرنگ تر از الانش بود و بازم عالیه