رمان آیدا

رمان آیدا پارت آخر

4.3
(49)

تمام دیشب فکرش درگیر گل و جمله ای بود که روی برگه نوشته شده بود

تا وقتی که مهرداد برایش چیزهایی را که گفته بود بفرستد شک داشت که کاره چه کسی باشد

اما وقتی شب چیزهایی که گفته بود را برایش ارسال کرد ذهنش تنها و تنها پی یک نفر چرخید!

آدرس گل فروشی روی برگه هک شده بود

شاید اگر می‌رفت و سوال میکرد جوابی دستگیرش میشد.

می‌توانست حداقل مشخصات فردی که دیروز آن گل را سفارش داده بگیرد

تمام ذهنش درگیر بود ولی خب باید تا زمانی که تایم کارش به پایان برسد صبر میکرد

مهرداد نیم ساعت پیش تماس گرفته بود اما نشنیده و پاسخ نداده بود.

وقتی کمی از کارهایش را جمع و جور کرد موبایلش را برداشت و شماره اش را گرفت.

بعد از چند بوق جواب داد:

-الو؟

-سلام

بلافاصله جوابش را داد و بعد از احوال پرسی گفت:

-دیشب کتاب و اینا برات فرستادم نگاهی بهشون انداختی؟

دیشب حتی فرصت نکرده بود لای کتاب هارا باز کند

اما ترجیح داد دروغ بگوید:

-اره دستت درد نکنه

-خواهش می‌کنم.

بعد از آنکه بابت کتاب هایش تشکر کرد تماس را پایان داد.

…….

نگاهی به برگه ی داخل دستش انداخت و بعد از آنکه مطمئن شد ادرس را درست آمده قدمی به سمت مغازه ی گل فروشی برداشت

اما زیاد زمان نبرد که با دیدن فرد داخل مغازه سرجایش خشک شد!

خیره ی کسی شده بود که درحال مرتب کردن میز و بعد گل هایی مغازه بود.

چشم هایش حتی برای لحظه ای از روی او برداشته نمیشد

او..؟!

آنجا..؟!

حقیقت داشت؟!

شاید ده دقیقه ای میشد که بدون هیچ حرکتی تنها خیره اش بود

خودش بود..!

زمانی به خودش آمد که نگاه او روی صورتش چرخید و متعجب نگاهش کرد

با دیدن نگاهش به خودش آمد و تند از مغازه دور شد

قدم هایی که برمی‌داشت بیشتر شبیه به دویدن بود!

صدایش را هم حتی پشت سرش شنید اما بدون وقفه به راهش ادامه داد

……

بدون خوردن ناهار وارد اتاق شده و لباس هایش را عوض کرد

هنوز هم متعجب بود

آخر از دیدنش بیشتر از سه سال می‌گذشت!

به راستی که چقدر دلتنگش بود!

حتی فکرش را هم نمی‌کرد امروز با رفتن به گل فروشی او را ببیند.

….

دو روزی ای آن روز می‌گذشت و تمام این مدت موبایلش خاموش بود

امروز مهرداد آمده بود محل کارش و قرار بود باهم به خانه برگردند

هر وقت کارش آن طرف ها بود ترجیح می‌داد آیدا را هم ببیند

همان طور که خیره ی روبه رو بود راه میرفت و هر از گاهی جواب سوال های مهرداد را هم میداد

آخر گویا او هم متوجه تغییر رفتار هایش شده بود

بعد از چند دقیقه به پارکی که سر راهشان بود اشاره کرد و گفت:

-یکم بشینیم؟

سرش را تکان داد و کنارش روی صندلی جای گرفت

بدون معطلی سر اصل مطلب رفت:

-چیزی شده آیدا؟

بالاخره نگاهش را به او داد و برای لحظاتی سکوت کرد

باید میگفت؟!

مهرداد همان طور منتظر نگاهش میکرد

شاید بهتر بود حرف بزند!

بالاخره بعد از چند دقیقه به حرف آمد:

-سام اومده!

حالا نگاهش پر از تعجب بود

سام؟!

لبخند کجی زد و رفته رفته لبخندش تبدیل به پوزخند شد:

-به خاطر این تو خودتی و دو روزه تلفنت خاموشه؟

هیچ جوابی برای او نداشت

-تو هنوزم بهش فکر میکنی؟!

مگر میشد او را فراموش کند!

جواب دادن عجیب برایش سخت بود

مهرداد هم برای چند دقیقه سکوت کرد و بعد پرسید:

-هنوزم دوستش داری؟

جواب واضح بود!

حداقل برای خودش که تمام این مدت فکر و ذهنش پی او بود،واضح بود که هنوز هم دوستش دارد

وقتی جوابی از آیدا دریافت نکرد خنده ای کرد و گفت:

-پس هنوزم دوستش داری

تنها نگاهش کرد و شاید همان نگاه هم تاییدی بود بر روی حرف هایش.

لبخند محوی زد و گفت:

-شاید بهتر باشه خودت تصمیم بگیری

چرا باید فراموشش میکرد؟!

مگر قول نداده بود منتظرش بماند و مگر تمام این مدت صبر نکرده بود برای دیدار دوباره؟!

بالاخره به حرف آمد:

-دوستش دارم!

مهرداد تنها خیره اش شد

هیچ حرفی نمانده بود

سام را می‌خواست و مهرداد هیچ جایی در قبلش نداشت و تنها فقط برایش یک دوست بود و بس

از جایش بلند شد و گفت:

-بریم دیگه

از جایش بلند شد و راه افتادند.

زیاد نرفته بودند که مهرداد گفت:

-امروز انتقالم دادن به ی جای دیگه

انتقال که نه..!

فقط یک پیشنهاد بود برایش که می‌توانست قبول کند می‌توانست نکند

تصمیم نداشت برود اما حالا..!

آیدا متعجب به سمتش برگشت:

-جدی میگی؟

سرش را تکان داد و گفت:

-اره

……

سرکوچه ایستاد و گفت:

-برو خونه،منم برم که تا فردا باید کم کم آماده بشم،احتمالا فردا دیگه نشه بیام ببینمت پس مراقب خودت باش و فعلا خدافظ

آیدا لبخندی به صورتش زد و گفت:

-ممنون بابت همه‌چیز،تو تمام این مدت مثل یک دوست کنارم بودی

لبخندی زد و بعد از خدافظی به سمت خانه راه افتاد.

……

کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد

صدا هایی از داخل به گوش می‌رسید و گویا مهمان داشتند

کفشش را در آورد و بعد از باز کردن در وارد خانه شد

قبل از آنکه نگاهش به مهمان ها بیافتد سلام کرد و بعد نگاهش را به آنها داد!

سه نفر بودند.

زن و مردی که نمی‌شناخت و..

سام!

متعجب در جایش ایستاده و خیره نگاهشان میکرد

او آنجا چه می‌کرد؟!

چقدر دلتنگ دیدنش بود

چقدر او مهربان نگاهش میکرد

پدرش به حرف آمد:

-آیدا جان ببین مامانت آشپزخونه کاری نداره؟

به خودش آمد و تند به سمت آشپزخانه راه افتاد

مادرش درحال چیدن لیوان ها داخل سینی بود

سلام داد و زود کنارش ایستاد و آرام گفت:

-مامان اینا اینجا چیکار میکنن؟!

سینی را به دستش داد و گفت:

-خوستگاری…چایی بریز بیار

بدون حرفی دیگر از آشپزخانه خارج شد

مات و مبهوت مشغول ریختن چای شد و به ناچار از آشپزخانه بیرون رفت

اول به بزرگتر ها چای تعارف کرد و بعد به سمت او رفت

همان طور که خیره ی سینی بود چایی را به سمتش گرفت

با تعلل برداشت و آرام زمزمه کرد:

-خجالتی نبودی!

لبخند محوی روی صورتش جای گرفت.

سینی را روی میز گذاشت و کنار مادرش نشست.

اول حرف های معمولی بینشان رد و بدل شد و در آخر بعد از خوردن چای سر اصل مطلب رفتند

تمام این مدت سرش پایین بود.

وقتی حرف هایشان به پایان رسید با حرف پدرش سرش را بالا گرفت:

-مهم نظر خود آیداست، برن حرفاشون رو بزنن که اگر موافق بود مبارکه.

و بعد روبه آیدا کرد و گفت:

-دخترم سام رو به اتاق راهنمایی کن

بعد از گفتن “چشم”از جایش بلند شد و به سمت اتاقش راه افتاد.

…..

روی صندلی نشسته بود

بالاخره بعد از چند دقیقه نگاهش را به صورتش داد

سام هم تمام مدت در سکوت نگاهش میکرد

بالاخره به حرف آمد:

-خیلی دلم واست تنگ شده بود.

آرام زمزمه کرد:

-منم!

لبخندی زد و جواب داد:

-اون روز تا بیام دنبالت رفتی منم گفتم بزار همون باهم بیایم ی دفعه،خب حالا جوابت چیه؟

عجیب بود که چرا خجالت می‌کشید!

-تمام این مدت منتظرت بودم.

…….

از اتاق خارج شدند و با آمدنشان نگاه ها به سمتشان برگشت

پدر سام با مهربانی نگاهش کرد و گفت:

-مبارکه؟

با خجالت نگاهش را به پدر و مادرش داد و گفت:

-با اجازه ی پدر و مادرم بله

خانواده اش هم موافقت شان را اعلام کرده بودند و این موضوع بسیار او را خوشحال میکرد و همین برایش کافی بود.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
28 روز قبل

ممنون سعید جان،خدا روشکر که سام و آیدا بهم رسیدن موفق باشی انشالله رمانای بیشتری ازت ببینیم خسته نباشی😍

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
28 روز قبل

نویسنده الان یه نفس راحتی می کشی واقعا خسته نباشی خیلی خوب بود
گانگستر من به عشقش رسید😍
رمان بعدی چیه؟

لیلا ✍️
نویسنده
28 روز قبل

خداقوت عزیزم😍 دلم برای مهرداد سوخت؛ اما خب همون بهتر که آیدا سهمش نشد😂 این دختره بعد سه سال تا سام پیداش شد سریع چسبید بهش🤣🤒
کاش کمی در مورد گذشته سام و تغییراتی که کرده توضیح می‌دادی عزیزم تا مخاطب متوجه میشد سام بعد زندان چطور سر از این کار در آورد. در کل اثر قابل لمس و احساسی بود و تلاشت تشویق و ستودن داره😍👌
امیدوارم کارهای بیشتر و متفاوت‌تری ازت ببینیم🌱

camellia
camellia
28 روز قبل

مرسی و ممنونم سعید جون.😍پایان خوبی داشت.🤗😊

Fateme
28 روز قبل

خسته نباشی سعید
رمان بسیار بسیار بسیار قشنگی بود و کلی ذوق کردم وقتی بالاخره به هم رسیدن
منتظر رمان بعدی باشیم دیگه؟

Aida
Aida
27 روز قبل

سلام ازت ممنون رمانت خیلی خوب بود نمیدونم چرا با پایان هر داستانی انگار یه حال بدی پیدا میکنم و ناراحت میشم انگار زندگیم تمام شده اما روزای خوبی با رمانت داشتم بازم ممنون 🌟خسته نباشی 🔥

آخرین ویرایش 27 روز قبل توسط Aida
sety ღ
23 روز قبل

سعید جونم رمانت قشنگ و دوست داشتنی بود و واقعا تونستم با تک تک شخصیت هات ارتباط بگیرم و خیلی جاها انگار منم با آیدا عاشق سام شدم😂
دمت گرم واقعا😍😘
اما دوستانه بخوام نظرمو راجب پایان رمانت بگم به نظرم یکم هول هولی تموم شد و جا داشت روی آزاد شدن سام و این داستانا شاید در حد یکی دو پارت دیگه بیشتر مانور بدی
انقدر که من هنوز این پایان یهویی رو درک نکردم😂🤦🏻‍♀️
امیدوارم موفق باشی و منتظر بقیه کارات هستم😍❤️

آخرین ویرایش 23 روز قبل توسط sety ღ
دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x