رمان آیدا پارت 37
کلافه پارچ را از روی میز برداشت و آب ریخت.
لیوان را به سمتش گرفت و آرام لب زد:
-بخور
سرش را بالا آورد و لیوان را از دستش گرفت
اما..!
اما در این میان هاله ی اشک در چشمان آیدا بود که مهرداد را نابود کرد.
آخر مگر تند رفتار کرده بود؟!
از روی صندلی اش بلند شد و نزدیکش روی زمین زانو زد:
-تو بهترین کار رو کردی
درست است مهرداد آدم اخمو و جدی بود در کارش اما اینبار دلش میخواست آیدا را فاکتور بگیرید
آخر اخم و بد رفتاری کردن با آیدا را هرگز نمیتوانست قبول کند
با این دلیل که او دختر است!
اما دروغ بود دیگر.
همین دروغ هایش خودش را هم کلافه عصبی میکرد
لحنش عصبی به نظر می آمد:
-برو خبری شد بهتون اطلاع میدم
از جایش بلند شد و آرام زمزمه کرد:
-ممنون
که بعید بود شنیده باشد.
……
پدرش از سام برای گروگان گرفتن دخترش شکایت کرده بود و در آن روز ها تنها به همین فکر میکرد که باید به خاطر اذیت کردن آنها مجازات شود
گرچه جرم های دیگری هم داشت اما مهم ترینش برای خانواده ی او همین بود!
یک هفته ای گذشته بود و خبری از مهرداد هم نبود
روزهایی به ظاهر عادی را میگذارند اما در دلش هرگز سام را فراموش نکرده بود
حتی به شیدا هم دروغ گفته بود که”حالا میدونم که دل بستن به سام خیلی اشتباه بود و فراموشش کردنش خیلی راحته برام”
دروغ بود دیگر!
آخر مگر میشد آیدا سام را فراموش کند؟!
محال ممکن بود برایش.
کنار آینه ایستاد و بعد از بستن کش موهایش از اتاق خارج شد
مادرش در آشپزخانه مشغول پختن شام بود و شیدا هم با موبایلش ور میرفت
چند ساعت دیگر تا سال نو باقی ماند بود.
با صدای زنگ در متعجب نگاهش را به در داد و گفت:
-کسی قرار بود بیاد؟
شیدا سرش را به نشانه نه تکان داد اما قبل از آنکه به سمت در برود پدرش از اتاق خارج شد:
-بشین من باز میکنم
گویا پدرش تنها کسی بود که میدانست چه کسی پشت در است.
تند به اتاق برگشت و بعد از سر کردن روسری اش بیرون رفت.
همان لحظه پدرش در را باز کرد و خودش اول وارد شد:
-بفرما تو پسرم
زمان زیادی نگذشته بود که مهرداد همان طور که سرش را پایین انداخت بود وارد خانه شد
شیدا تند سلام و احوال پرسی کرد و وارد اتاقش شد
با آمدن مهرداد استرس روانه ی قلبش شد
آخر آنجا چه میخواست!
با صدای آرامی سلام داد و تند به سمت آشپزخانه حرکت کرد.
مادرش سینی را به دستش داد و بعد از گفتن:
-چایی بریز بیار
آشپزخانه را ترک کرد.
با دست های لرزان لیوان ها را پر کرد و چند لحظه بعد بیرون رفت.
گویا حرف هایشان را تازه شروع کرده بودند
چای را اول به پدرش و بعد به مهرداد تعارف کرد.
سرش را بالا گرفت و لیوانش را برداشت:
-ممنون
چرا احساس میکرد لبخند محوی هم روی لب دارد؟!
شاید سام را پیدا کرده بود
برای مادرش هم چایی برد و سپس کنارش نشست.
نگاهش را به دهان آنها دوخته بود که مهرداد شروع کرد:
-تازگی ها فهمیدیم که یکی از دوستانش یا بهتره بگم یکی از دست راستاش زندانه و قطعا از همه چیز سام با خبره
پدرش میان حرفش آمد:
-خب باهاش صبحت کردین؟
لیوان اش را داخل سینی گذاشت و گفت:
-خودم حرف نزدم ولی میگن تا الان چیزی نگفته اما خب مطمئن باشید خودم همه چیز رو از زیر زبونش میکشم
نفس راحتی کشید و سرش را پایین انداخت.
مهرداد بعد از پایان حرف هایش که بیست دقیقه ای طول کشید از جایش بلند شد:
-بازم چیزی بود بهتون میگم حتما و الان هم اومدم که همه چیز رو حضوری کامل توضیح بدم
نگاهی به آیدا انداخت و بعد از خداحافظی رفت.
….
زیر لب دعای سال نو را زمزمه میکرد و نگاهش روی ماهی های داخل تنگ بود.
با شلیک توپک از تلویزیون لبخندی زد و به سمت پدر و مادرش برگشت و تند در آغوششان فرو رفت
بعد از تبریک سال نو پدرش از داخل قران پولی را به سمتشان گرفت:
-عیدتون مبارک
هر دو با لبخند تشکر کردند و کنار رفتند.
چشم هایشان خواب آلود بود و نشان میداد که چقدر خسته هستند و تنها منتظر تحویل سال بودند.
بعد از شب بخیری به سمت اتاق هایشان حرکت کردند.
…
روسری اش را کنار پنجره انداخت و روی تخت دراز کشید.
قبل از آنکه بخوابد صدای پیامک گوشی اش توجه اش را جلب کرد.
چند ثانیه ای طول کشید تا به خاطر بیاورد که صدای پیامک گوشی خودش فرق داشت!
مثل فرفره از جا پرید و گوشیی که سام داده بود را از روی میز آرایشش برداشت
حتی لحظه ای هم تعلل نکرد و پیامش را باز کرد.
با خواندن هر کلمه اش قلبش از هیجان به تند ترین حالت ممکن میتپید!
“-یک سلام قشنگ تقدیم به کسی که نامش در بهار من،
یادش در اندیشه من،محبتش در قلب من و دیدارش آروزی من است
عیدت مبارک آیدا خانم!”
قطره ای اشک روی موبایل چکید،بیخیال تند شماره اش را گرفت
“مشترک مورد نظر خاموش میباشد”
با اینکه اعصابش خورد شده بود اما خوشحال بود!
دوباره روی تخت دراز کشید و گوشی را روی قلبش گذاشت
آخ که چقدر دلتنگ نگاه هایش بود.
بغض کرده لبخندی زد و زمزمه کرد:
-فراموشم نکرده
و همین حرف ها او را قوی تر از قبل نگه میداشت.
….
(کامنت فراموش نشه لطفا ✨)
وای خسته نباشی .
بلاخره سام یه خبری ازش شد.
اما واقعا خیلی این حس خواستن و جدایی تلخه
ممنون مائده جان🌿🍄
اره واقعا.🥺
دیدید گفتم!آخه لعنتی خو زودتر پیام می دادی خبرت😓😒مرسی خانم مائده جون.میشه زود به زود پارت بدی,لطفا,در صورت امکان.😊
من مائده نیستما کاملیا جون😂🤦🏻♀️
باشه اگر تونستم زودتر پارت میدم
ممنون که خوندی گلی🦋
خوشحالم که سام پیام داد و ناراحت از اینکه آیدا همه چیزی که میدونستا به پلیس گفت کاش میتونست به سام بگه که چیکار کرده
اره خب اما مجبور شد بگه وگرنه هرگز نمیگفت
ممنون از نظرت گلی جان🎈🌿
وای خیلی قشنگ و هیجانی بود با اینکه از احساسات مهرداد شکه و غافلگیر شدم که چرا انقدر سریع به آیدا دلبسته شد اما روح خبیثم دوست داره باهاش ازدواج کنه وای خیلی حساس شده😂😬
ممنون که خوندی لیلا بانو🍄🌷
عجب!🤣
وای لطفا نگو منظورش از یکی از دست راستاش پرهام ؟؟؟ و اگه اون باشه ایدا نباید نسبت به گیر افتادن اون انقدر بی تفاوت باشه اونم ادم خوبی بود و چند وقتی پیش هم بودن💔
اره پرهام هم آدم خوبی بود ولی آیدا فعلا نمیدونه که اون آدم کیه
پس باید فعلا صبر کرد
🌷🦋
وای چقدر قشنگ
عالی عالی عالی غیر قابل پیش بینی بود
لطفاً امروز دوپارت بده یک کم بریم جلو
خواهش😞😞🤗🤗🤗
ممنون از نظرت گلی 🦋🌿
آخه پارت آماده ندارم وگرنه حتما میذاشتم اما قول میدم پارت بعدی رو دیر ندم🌷
بالاخره سام یه چی گفت
مشتاقیم ببینیم چی قراره پیش بیاد
خسته نباشی مهسا جونم
ممنون که خوندی فاطمه جان🍄🌿
بلاخره سام پیداش شد ممنون سعید جان قشنگ بود
خواهش میکنم،ممنون که خوندی خواننده جان✨🌿
سام عزیزممم😍😍😍😍
ایشالا زود تر این مهرداد رو بکشه و با خیال راحت با ایدا بره سرزندگیش😍🤣
عجب🤣🤣
ممنون که خوندی ستی جان🌸🌿
عالی بازم مثل همیشه ،ممنون وخداقوت ،قلمتون زیباست ،عمرتون پایداروباعزت نویسنده محترم
ممنونم از لطفت گلی جان🌷🦋
اخیی ایکاش سام و ایدا. زودتر بهم برسن 🥰🥲
ایشالا 😁
ممنون از نظرت تینا جان🌿🌷
چرا پارت نمیدی😞😞😞😞😞😞🤔
فردا حتما پارت میدم
یعنی امروزم نداریم واییییییییی😞😞😞😞😭😭😭😭😭😭😭