رمان آیدا پارت 5
آن شب در سکوت کامل روی تخت دراز کشید و تا خود صبح تنها فکر کرد و حتی لحظه ای چشم روی هم نگذاشت
دوباره نزدیک های صبح بود که با سوزش چشم هایش به اجبار به خواب فرو رفت
اینبار از سر و صدا خبری نبود خودش ساعت ۱۱ صبح از خواب بیدار شد و اولین چیزی که جلوی دیدش قرار گرفت
همان ساعت طلایی رنگ بود که در بالاترین نقطه ی دیوار وصل شده بود
بعد از چند دقیقه ی کوتاه تازه موقعیتش را به یاد آورد و با حالتی بغض آلود راهی دستشویی کوچکی که در اتاق وجود داشت شد
بعد از شست و شوی صورتش کمی که حالش بهتر شد دوباره به سرجایش برگشت،دیر وقت بیدار شده بود پس خبری از صبحانه نبود
لباس های آن شب هنوز در تنش بود و این از همه چیز بدتر اعصابش را داغون میکرد
روی تخت نشست و خیره به ساعت منتظر ورود زهره به اتاق شد
به خیالش فکر میکرد بعد از خروج از آن اتاق کوچک همانند پرنده ای پرواز خواهد کرد و هیچ کس جلودارش نخواهد بود!
ساعت ها به کند ترین حالت ممکن سپری میشدند
عادی هم بود!
اگر تمام مدت خیره به ساعت باشی بی شک زمان هر لحظه کش می آید
اما بالاخره این انتظار ها به پایان رسید و قفل در به دستان زهره باز شد
چنان خوشحال شد که با لبخندی عمیق از روی تخت پایین پرید و این کارش باعث چشم غره ی او شد
سری نیشش را بست و با سری پایین در جایش میخکوب شد
صدای خشک و سرد زهره به گوشش خورد:
_وقته ناهار شده بیا برو بیرون
با همان خوشحالی درونی که سعی داشت در چهره اش نشان ندهد همراه او از اتاق خارج شد
همین که پایش را به بیرون گذاشت سرش را بلند کرد
اما در آن راه روی طول و دراز تنها چند اتاق به چشم میخورد و دیگر هیچ
_چرا وایستادی راه بیا دیگه
همراهش از پله ها به طبقه ی پایین راه افتادند
آنجا تنها خانه نبود شاید محل کار سامی هم بود وگرنه آن همه آدم در خانه چه میکنند!
پایین پله ها نگاهش به در خروجی افتاد که دوباره چند مرد هیکلی از آنجا مراقبت میکردند
به فرض که از در بیرون برود جلوی سگ چگونه بایستاد
یا پیچاندن نگهبان های جلوی در کار ساده ایست؟!
اما با تمام اینها امیدش را از دست نداد
شاید با یادگرفتن محل دقیق خانه دفعه ی بعدی به راحتی فرار کند
روبه رویش آشپزخانه بود و در کنارش هم در اتاقی بود که گویا ناهار آنجا صرف میشد
لحظه ی ورود به اتاق نگاهش به پشت پله ها افتاد که راه رویی تاریک هم آنجا قرار داشت
همه چیز را زیادی ساده گرفته بود!
آن خانه و افرادش بیش از حد مجاز مشکوک بودند!
نگاهش را از پله ها گرفت و وارد اتاق شد
برخلاف فکرش جز سام دو مرد دیگر هم آنجا حضور داشتند اما تنها چهره ی سام در جلویش قرار داشت
با ورودش هر سه ی انها سکوت کردند و سام با همان لبخند و چهره ی به ظاهر مهربانش گفت:
_خوش اومدی
حقیقتا در آنجا هیچ شباهتی به گروگان نداشت!
شاید به قول او آنها هیچ مشکلی با آیدا نداشتند و دلشان میخواست مهمان نوازی کنند!
که البته فرض محال بود
دو مرد دیگر که آنجا بودند به طرفش برگشتند و تنها سرشان را تکان دادند
جو آنجا به شدت سنگین بود و حالا به سختی به طرف میز ناهارخوری قدم برمیداشت!
با فاصله از همه ی آنها دور میز ۱۲ نفره جا گرفت و با چشمانی کنجکاو خیره ی آنها شد که با ورودش دست از غذا کشیده بودند
اخمی به چهره نشاند و گفت:
_چیه چرا منو نگاه میکند
سام تک خنده ای کرد و سرش را پایین انداخت
ولی آن دو مردی که اسمشان را هم نمیدانست با بی تفاوتی مشغول خوردن شدند
اولین چیزی که توجه اش را جلب میکرد همان پنجره ی داخل اتاق بود
به فرض که آنجا حفاظ نداشته باشد،در جلوی چشم های آنها باید به طرف پنجره برود و بیرون بپرد!
لابد آنها هم بر و بر نگاه میکنند
گرچه تمام پنجره های آن خانه حفاظ داشتند!
برای اینکه زیادی جلب توجه نکند سرش را به طرف غذایش برگرداند
قاشق را همان طور داخل خورشت میچرخاند و با نگاه های چپ چپی که به آنها میانداخت هر از گاهی چند قاشق میخورد
اما بی نمکی غذا و برنج های دم نکشیده در نهایت اشتهایش را کور کرد
از همه بدتر حالا که ناامید شده بود از جایش بلند شد:
_ممنون بابت غذا
زهره تمام مدت همان جا ایستاده بود و گویا تشکر کردنش حسابی او را خوشحال کرده بود
با همان اخم ناشی از شکست به طرف در راه افتاد که زهره هم پشت سرش بیرون آمد
بغض کرده راه اتاق را در پیش گرفته بود اما برای لحظه ای سرجایش ایستاد و خیره در چشم های زهره گفت:
_غذات خیلی خوشمزه بود واقعا ممنونم
برق چشم های او گویا نشان موفقیتش بود
بی توجه دوباره به طرف اتاق راه افتاد
کنار در درحالی که او کلید را از جیبش بیرون میآورد با بغض خیره اش شد و گفت:
_من دلم خیلی واسه خانوادم تنگ شده خواهش میکنم بزار زنگ بزنم
لحظاتی با چشم های متعجب خیره ی آیدا شد
همیشه زنی اخمو و بد اخلاق بود اما فقط کافی بود بازار تعریف و تمجید به راه کنی تا کیفش کوک شود
از غذا و تمیزی اتاق ها گرفته تا روتختی های شسته شده!
_نمیشه دختر جون من اجازه ندارم
لحنش کمی گرم تر از یخ بود!
_خواهش میکنم زهره جون
زهره جون؟!
با دو دلی نگاهی به انتهای راه رو انداخت و سری گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و به طرفش گرفت
(لطفا نظراتتون رو کامنت کنید که بهم انرژی میده🥺)
زهره منو یاد یه بنده خدایی میندازه😂😂😂
عالی بود سعید ژووونم😍❤
عه،چه خوب 🤣
ممنون که خوندی ستایش جان🥺💐
ستی بیا پی وی…
لیلا جان پی وی جواب دادم؛
حالا میشه نری🥲
میشه برای منم بگی ضحی!؟
منم کنجکاو شدم که چرا اون حرف رو زدی
سعید بیا پی وی بازجوییت کنم😂🤦♀️
وااای🥺
باشه🤣
سعید پیشه منم بیا😂😂😂شب خوابم نمیبره
🤣🤣
خبری نیستاااا🤣
ولی باشه
به منم بگو ضحی
چرا
خسته نباشی عالی بود.
زهره چه زود گول خورد 😂
ممنون که خوندی مائده جان🥺
اره یکم😂
به هیکل زهره نمیومد با دوتا تعریف گول بخوره خسته نباشی
بله آدما همیشه چیزی که نشون میدن نیستن!
ممنون که خوندی🥺🌷
عالی بود سعیدی خسته نباشییی✨️🥰🤍
ممنون که خوندی گلی🌷
پارت امروز ناهار خوردن آیدا ..
نویسنده لطفا طولانی تر🥲
انتظار نداشته باشید هیچ اتفاقی داخل اون خونه نیافته!
طولانی تر از همیشه بود ولی بازم باشه سعی میکنم طولانی تر باشه
امیدوارم خوشتون اومده باشه 🌼✨
مرسی عزیزم 🩷
ولی دید خواننده ها همیشه پارت کمه 💔
امشب طولانی میفرستم
دیگهههه حمایت کنید😂
ممنون از پارت قشنگت خیلی زیبا تو ذهنش موقعیت فرارش رو بررسی کرد حالا واقعاً موفق می شه تماس بگیره؟
مرسی که خوندی گل🥺
این پارت متوجه میشید😄
خیلی قشنگ وقایع و صحنهها رو به تصویر میکشی که آدم جذب خوندن میشه واقعا فقط اگه انکانش هست پارتها رو یه کوچولو طولانیتر کن و به چند دیالوگ ختمش نکن🙂
زهزه اون کسی نبود که فکر میکردم🤣
ممنون از انرژی های قشگنتون
امروز پارت طولانی میفرستم از آیدا
ولی شاه دل نمیرسم بیشتر باشه 🥺
بلههه 🤣
کسایی که تو پیوی پیام دادن جوابتون رو دادم عزیزان😊
عالی بود سعیدی😍😍💜
ممنون گل😄💐