رمان بامداد عاشقی پارت ۴
-خب بفرمایید بنشینید
به دستم اشاره کرد:
-طرح هاتون رو هم بدید من ببینم
طرح ها رو به طرفش گرفتم خودم رو معرفی کردم
اخم کرده بود و نگاهش رو برگه های دستش بود
استادم همیشه از طرح هام تعریف میکرد ولی حالا..
چند لحظه گذشت که به حرف اومد
-با خانم تاجیک هماهنگ کنید،فعلا یک ماه به صورت آزمایشی کار میکنید اوکی بودین قرار داد میبندیم
از جام بلند شدم طرح ها رو پس گرفتم
-باشه،مچکرم
حرفی نزد و منم از اتاق خارج شدم ..مردک از خود راضی حالا رییس شرکته دیگه فک کرده کیه
اصلا این طوری برخورد کنه کیه که باهاش کار کنه!
به طرف منشی رفتم بر خلاف خودش منشی مهربانی داشت با لبخند تمام مدت جوابم رو میداد
-ببخشید خانم،گفتن باید به شما بگم که هماهنگ کنید
منشی:اوه..خب پس به سلامتی مورد قبول واقع شدین،چند نفر اومدن رد کرده من بیچاره هم مجبور بودم تنهایی کاررو انجام بدم
و بعد با دستش با اتاق روبه روش اشاره کرد
-اونجا اتاق کار شما هستش،بیا نشونت بدم
به همراهش وارد اتاق شدم
فضای قشنگی داشت و به خاطر کتاب خونه و پنجره ای که داشت به بیرون آرامش بخشش کرده بود
شیک و مدرن بود..حس خوبی داشتم و خوشحال و راضی بودم البته اگر رفتار های مدیر رو فاکتور میگرفتم
با صدای منشی به خودم اومدم
-ایشالا از این به بعد شما اینجا کار میکنید, راستی خودمو معرفی نکردم
دستش رو جلو آورد و گفت
-من آتوسا هستم
-منم آنا هستم خوشحالم از آشناییتون
با لبخند جواب داد بهم
بعد از خدافظی از شرکت زدم بیرون
هوای طاقت فرسای تابستون بسیار آزار دهنده بود ولی خب کاری نمی شد کرد
اول به طرف مرکز خرید رفتم چند دست مانتو کتی شیک و چند تا خرت و پرت دیگه هم خرید کردم..سر راه هم از قنادی شیرینی زبون خریدم و به طرف خونه رفتم
(لطفا امتیاز بدین به رمان,و نظراتتون رو حتما حتما کامنت کنید)
خیلی قشنگه♡، لطفا پارت ها رو طولانی تر کن
مچکرم،بله حتما
🙂🙂