رمان بوی گندم جلد دوم پارت بیست و پنج
از آن روزها حالا چهارماهی میگذشت
هیچ کاری در این دنیا بی جواب نمیماند…
علیرضا حسابی بدهکاری بالا آورده بود چند ماهی در زندان به سر میبرد
دل خوشی ازش نداشت ولی از کودکی یاد گرفته بود که جواب بدی را با بدی نمیدهند با کمک امیر خیریهای برپا کردن و چندی از زندانیان را آزاد کردن که علیرضا هم جزوشان بود
هنوز هم چهره آن روزش از دیدگانش کنار نمیرفت ، بهت و پشیمانی در چشمانش موج میزد او هم مثل خیلی های دیگر راه را اشتباه رفته بود که با تجربهای سخت درس گرفته بود… از پدرش شنیده بود که برای همیشه به شیراز شهر پدریش رفته بود… به هر حال امیر بهش حسابی اولتیماتوم داده بود
حالا از تلخیهای زندگی درس گرفته بودن یاد گرفته بودن که دیگر با شک و بدبینی خوشبختیشان را خراب نکنند… وقتی مشکلی با حرف حل میشد چرا سکوت !
یاد گرفته بودن در پس مشکلات و سنگاندازیها دست همدیگه را ول نکنند با اعتماد بهم جدا از شک و بددلی که زندگیشان را مسموم میکرد
وقتی آن روز سر سونوگرافی فهمید دوقلو باردار است چقدر ترسیده بود… برعکس امیر که از خوشی روی پا بند نبود آنقدر ذوق کرده بود که نگو ؛ همان روز چند جعبه شیرینی خریده بود و در شهر پخش کرده بود دیوانهای بود برای خودش
حالا هم به خاطر سفارشات آقا مجبور بود سرکار نرود هی چی بخور ، چی نخور چه جوری بخواب… دیگر عاصیش کرده بود
روی پلههای ایوان عمه خانم نشسته بود ظرف لواشک هم روی پایش،
عمه خانم اسمش راضیه بود یک زن فوقالعاده مهربان و فهمیده که میشد عمه امیر ، یکسال از حاج رضا کوچکتر بود و در اصفهان زندگی میکرد
با وجود اینکه شوهرش چند سال پیش فوت شده بود و بچههایش هر کدام برای خود ازدواج کرده بودن اما عمه هیچوقت اصفهان را ترک نکرد به قول خودش همه چیزش اینجا بود… حتی دلش نمیامد خانهاش را بفروشد میگفت اوایل ازدواجشان با هزار زور و سختی این خانه را خریده بودن و حالا حاضر نبود این خانه قدیمی و پر از خاطره را بفروشد ،
واقعا هم اگر او به جایش بود دوست نداشت این خانه را ترک کند همچین خانه سنتی با این حیاط باغ مانند که عطر گل و میوه آدم را مست میکرد را کجا میتوانست تجربه کند ؟
_دخترجون بیرون سرده….الان شوهرت میاد یقه منو میگیره که مواظب زنم نبودی..خودت که بهتر میشناسیش
با دیدن عمه خانم لبخندی روی لبش نشست صورت گرد و پری داشت با چشمان درشت و کشیده قهوهای… حیف بود با پنجاه و دو سال سن تنها زندگی کند
شال ضخیم را دورش گرفت و روی پله جا باز کرد تا کنارش بنشیند
_هوا اونقدرام سرد نیست بهاره دیگه…نگران نباشید حواسم هست
با مهربانی نگاهش کرد و دستی به شکمش کشید
_اون تو خوش میگذره وروجکها…مامانتون رو اذیت نکنیداااا
به دنبال حرفش چشمش به لواشکهای درون ظرف افتاد و لبخندش محو شد
اخم نکرد ؛ اما با نگرانی و سرزنش به دخترک خیره شد
_چند بار باید بگم دخترم…این ترشیها رو نخور…به فکر خودت نیستی به فکر اون بچهها باش
با خجالت سر پایین انداخت
از ترشی لواشک صورتش جمع شد … چه جواب میداد ؟ تمام این چند روزی که به اصفهان آمده بودن دور از چشم امیر دو بسته لواشک آلو و انار خریده بود تا سر فرصت بتواند بخورد حالا در نبودش بهترین موقع بود
نمیدانست چرا با وجود شش ماه حاملگی باز هم ویار داشت همه چیزش عجیب بود پوف
_عمه به خدا دست خودم نیست…تا نخورم اصلا خوابم نمیبره
یکهو مکثی کرد و با نگرانی سر بالا آورد
_یعنی واسه دوقلوها بده ؟
لبخندی زد و سری به تاسف تکان داد
_چی بگم مادر…از قدیم گفتن ترشی واسه زن حامله بده…به جای این آت آشغالا یکم فرنی نذری درست کردم…میخوای برم یه ظرف برات بیارم
با لبهایی آویزان نچی کرد و نگاهش را به کاشیهای روی حیاط داد
لحن شوخ عمه در گوشش پیچید
_خب حالا واسه من قهر نکن…به خاطر خودت میگم مادر…پاشو، پاشو که الان آق شوهرت میاد ببینه بلوا میکنه
پوفی کشید و با کمکش وارد خانه شد
آخه کی گفته تو حاملگی آدم میتونه بره سفر تو این یه هفته به جز همون روز اول فقط دارم در و دیوار رو نگاه میکنم
امیرم مشغول کارای تجارتشه منو سپرده دست عمه شبم که خسته میاد سه نشده خوابش میبره
نگاهی به پلک های بسته آرش کرد و جلوی آینه ایستاد
صورتش آویزان شد ، چقدر وزنش اضافه شده بود… امیرم که نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزند در این مدت انقدر خورده و خوابیده بود که حسابی از فرم افتاده بود….
دستش را دو طرف صورتش گذاشت و آهی کشید
《 یعنی خیلی بد شدم ؟ وای امیر این مدت اصلا نگاهمم نمیکنه…اصلا چرا دیگه نزدیکم نمیشه…. نکنه از چشمش افتادم ؟؟
دیشبم اصلا به حرفهام توجه نداشت… انگار داشتم با دیوار حرف میزدم…برای خودش خوابیده بود… نکنه از من زده شده و بره با یکی دیگه …. غلط کرده تقصیر خودشه حالا بایدم جورشو بکشه مگه من بچه خواستم؟》
خسته از این افکار مالیخولاییش که این مدت زیاد به سراغش میامد به پشتی تکیه داد و نگاهش را به تلویزیون خاموش داد
تمام وسایل خانه هم سنتی و قدیمی بودن عمه اعتقاد داشت اینطور معنای زندگی را بهتر میفهمند و انرژی مثبت همه جا پخش میشود
عطر چای و هل با کلوچههای داغ سنتی مستش میکرد
استکان چایش را برداشت و با پولکی که عاشقشان بود مشغول خوردن شد
_دستتون درد نکنه عمه…تو این چی ریختین انقدر خوشمزه شده ؟
و اشارهای به کلوچهها کرد
تبسم شیرینی کرد و جرعهای از چایش را نوشید
_توش پودر نارگیل و شهد انگور ریختم..بخور مادر ، نوش جونت
در مقابل محبتهایش فقط توانست با قدردانی نگاهش کند این زن مهربانتر از حد تصورش بود
بعد از خوردن چای کنار هم نشستن عمه مشغول بافتن شال و کلاه برای آرش و دوقلوها بود دستانش تند و فرز بودن میگفت میخواهد تا موقع رفتنشان آمادهشان کند
_چرا ساکتی دختر….نترس یا خودش میاد یا نومهاش
خندهای به لهجه شیرین اصفهانیش زد و گفت
_نه تو فکر بودم
چشمانش ریز شد
_چه فکری دخترم…کمتر استرس بده به خودت…تو این دوره زمونه با این همه امکانات غمت نباشه….دوقلوهات صحیح و سالم به دنیا میان
لبخند محوی زد و نگاهش را به حلقهاش داد
_نه عمه جون نمیترسم…فقط…
_وای دختر…تو که منو کشتی…خب بگو دیگه
با خجالت لب گزید بیچاره را عاصی کرده بود با این مکث کردنهایش
_عمه به نظرت امیر منو دوست داره ؟
همانجور که مشغول کار بود با تعجب نگاهش کرد
_وا دختر حرفا میزنیا….مگه شک داری…پسره دیوونته ، عاشقی پیشکش…نگران چی هستی خوشگل خانم ؟
ناخوداگاه پرسید
_واقعا من خوشگلم ؟
عمه بیچاره درمانده دست از کار کشید
_تو عقلتو از دست دادی…خب معلومه که خوشگلی…چیه شوهرت قربون صدقهات نمیره ؟
صورتش گل انداخت و با خجالت اعتراض کرد
_عه عمه این چه حرفیه !!
خنده کوتاهی کرد که ردیف دندانهای سفیدش نمایان شد و گوشه چشمانش چین افتاد ؛ دقیقا مثل امیر
_ای دختر…خب چی بگم…اصلا مگه امیر تو رو واسه زیباییت میخواد…آدم عاشق که فکرش سمت این چیزا نمیره
آهی کشید از دست خودش عصبانی بود با این افکار مسخرهاش…. مطمئن بود امیر در هر شرایطی او را دوست دارد ولی انگار یه ندای بدی در ذهنش همیشه او را سردرگم و آشفته میکرد کم کم داشت دیوانه میشد از دست این افکار که بهش پر و بال داده بود
عمه نچ نچ کنان سر تکان داد
_ناسلامتی لیسانس داری دختر…
تحصیل کردهای…نباید که همچین فکرایی کنی شوهرت تو رو میزاره رو سرش…الانم خسته کاره باید درکش کنی…تو مونسشی
ابروهایش بالا پرید
_یعنی میگید دارید اشتباه میکنم…اصلا خود شما سر حاملگی شوهرتون چه رفتاری باهاتون داشت ؟
چهرهاش یک لحظه رنگ غم گرفت و گندم پشیمان از گفتهاش سر پایین انداخت…
حتما یاد شوهرش افتاده بود کاش نمیپرسید
کمی که گذشت شنید که با صدای غمگینی سکوت را شکست
_اتابک خدا بیامرز…سر هر چهارتا بچهمون هر بار عاشق تر از قبل میشد….اصلا نمیذاشت کاری کنم…همیشه زود از سرکارش میومد خونه و هر چی ویار میکردم از زیر سنگ هم شده برام فراهم میکرد
بعد انگار در گذشتهها فرو رفته باشد لبخندی بر لب نشاند و آهی کشید
_یادمه محسنم رو حامله بودم…نصفه شب بود لبو هوس کرده بودم…هیچ جام که مغازهای باز نبود ، کل بازار رو گشت تا یه جا رو پیدا کرد و لبو خرید اونم خام….خودش اومد خونه و برام درست کرد انگار همین دیروز بود
به دنبال حرفش اشکی از گوشه چشمش چکید که سریع پاکش کرد و با لبخند نگاهش را به دخترک داد
_تو رو هم ناراحت کردم دختر…اینا رو گفتم تا بدونی این برادرزاده من خاطرتو خیلی میخواد….نشون به این نشون که سر نماز صبح بیدار شد و اومد پهلوی من کلی سفارش و پیغوم پسقوم که مراقبت باشم و هر چی خواستی برات فراهم کنم…گفت امروز کارش تموم میشه و برات یه سورپرایز داره که بعدا میفهمی
هاج و واج مانده چشم دوخته بود به دهان عمه ، یعنی راست میگفت ؟!
خیلی کنجکاو بود بداند چه سورپرایزی دارد هر چه هم سعی کرد از زیر زبان عمه بکشد موفق نشد در آخر با گریه آرش مجبور شد به اتاق برود
انرژی تازهای گرفته بود انگار با حرف زدن دلش سبک شده بود چقدر خوب بود که آدمها میتوانستند با حرف زدن کمی از درد دلشان را خالی کنند عمهخانم مثل یک مادر دلسوزانه گوش شنوا برای حرفهای تلمبار شده درون قلبش بود
شب ساعت هشت بود که آقا امیر هم تشریففرما شد برخلاف این چند روز خستگی در صورتش پیدا نبود و حسابی سرکیف بود
عمه در آشپزخانه بود ، آرش در بغل به استقبالش رفت و کتش را ازش گرفت
_خسته نباشی…بالاخره کارت تموم شد آقا ؟
بدون اینکه جوابش را دهد شاکی آرش را از آغوشش بیرون کشید
_صد بار بهت گفتم بچه رو بغل نکن…چرا گوش نمیدی هان ؟
لبخند محوی زد
_سنگین نیست آخه…حساس نباش تو رو خدا
چپ چپ نگاهش کرد و روی مبل نشست
_این عمه خانم ما کجاست…نکنه انقدر اینجا موندیم چشم دیدن ما رو نداره ؟
به دنبال حرفش چشمکی به گندم زد و دست دور کمرش حلقه کرد
عمه سراسیمه از آشپزخانه بیرون آمد و چشمغرهای برایش رفت
_حرف بیخودی نزن….خدا منو بکشه یه همچین فکری کنم
هر دو همزمان خدا نکنهای گفتن که موجب خندهاش شد
خواست از آغوش امیر جدا شود که نگذاشت و حلقهاش را تنگتر کرد
آرام لب زد
_زشته امیر بزرگتر اینجاست
توجهی به حرفش نکرد و کنار گوشش را بوسید
عمه با دیدن این صحنه اشک در چشمانش نشست و زیر لب خدا را شکر کرد
یه سوالِ فنی دارم از همه … امیر اینطوری قشنگ نیس؟؟
محبت کردن قشنگ نیس؟؟
خندیدن و شاد بودنِ آدما قشنگ نیس؟؟
ای کاش همه امون سعی کنیم ؛ در حدِ توانمون به همدیگه محبت کنیم … تا در مقابلش، محبت ببینیم!!!
شده حتی یه لبخند ، خودش میتونه حالِ خیلیا رو دگر گون کنه … لبخند ، مهربونی ، شادی ، حالِ خوب ، موفقیت و … رو از هم دریغ نکنیم ، دنیا خیلی خیلی کوتاه تر از اونیه ،که ما تصورشو میکنیم 🙂
خانم مرادی یعنی به جرئت میتونم بگم ، من از پارت پارتِ این رمان ، درس های زیادی رو گرفتم 🙂 که برام ارزشِ زیادی رو دارن …
ممنونم ازتون❤️🙌🏾
دینا عزیزم من سعی کردم تو این فصل فراز و نشیبهای یه زندگی عادی رو به تصویر بکشم توش شادی داره عشق داره غم و تلخی هم داره
مرسی از دلگرمیهای همیشگیت😍
بله متوجهم .
منظورِ منم ترویجِ رفتارهایِ انسان دوستانه و محبت و مهربانی و زندگیِ در کنار هم بود😄
ممنونم از شما بخاطرِ این رمانِ زیبا و درجه یک 🙌🏾❤️
بچهها اون اولش نوشتم بعد چهارماه غلطه
درستش اینه چندماه بعد
جیییییغ بلخره اومد
هو هو اولین کامنت برم بخونم🤣🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡
این دیوونه شدنش که فکر میکنه شوهرش دوستش نداره..لابد عوارض حاملگی هستش
عوارض 🤦🏻♀️ کلمه اش به ذهنم نرسید
دقیقا درسته توهمات بارداری هم بهش میگن😂
مرسی از دلگرمیت ماه بانو جونم😍😘
دیشب تنها کلمه ای که به مغزم رسید عوارض بود 🤣
میگم عالی شد پارت دادی
خیلی خیلی قشنگ بود پارت.. منتظر ادامه اش هستم 😁
دوتا کامنت قرار بزاریم زیر پستت😄 بفرما بانو
عشق منی💓
ببینم حمایتها چه جورین اگه ویو برسه به هزار و کامنتها سهرقمی شن ادامه میدم😊
خب معلومهههه میشه
بیاین کامنت بزاریددد😁
بالاخره رمان ها تایید شدن 😅😍
این رمان یکی از رمان هایی هست که خیلی دوسش دارم ….
همینجوری پرقدرت ادامه بده لیلا جان 😍💓
من صبح پاشدم دیدم🤣
مرسی از انرژی قشنگت عزیزم، بوس بهت😘
من دیشب شب زنده داری کردم تا ادمین رمان ها رو تایید کنه 😅🤦♀️
نه من دیگه تحمل بیخوابی نداشتم😂
راستی اسمت چیه؟
هلیا هستم 🙂
اسمت خیلی قشنگه جونم☺
خوشبختم از آشناییت به جمعمون خوش اومدی🍄💛
خیلی ممنون عزیزم 😍♥️
منم خیلی خوشبختم از آشنایی شما و خیلی خوشحالم که به این جمع گرم و صمیمی اومدم 😊
وااااای چه قشنگ و رمانتیک بود لیلا جون چشمام قلبی شد😍😍😍🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡
لطفااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
حمایتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
کنیدددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
##رمان_عاشقانه#نویسندگی
لطف داری بهم تارا جونی😍
این بوس هوایی هم تقدیم به تو😘
لیلا چه زود میخوابی🤣🤣
مگه خوابه😂
آره زود میخوابه همیشه دقت میکنم😂😂😂 از ساعت ۱۱ شب به بعد دیگه خبری از لیلا نیست
درست حدس زدی جونم دیگه خیلی دیر کنم دوازده شب😂
چقدر قشنگ بود عزیزم به به❤😍😘
مرسی که خوندی نیوش خوشگله🤗💝
واهاهاهااییییییی پارت جدید چقد قشنگگگعهههه🥲♥️♥️♥️
فقط ذوقت😂🤦♀️
ممنون از حمایتتون❤
عالی بود لیلا جونم💗🥰
ولی این گندم چه دیوونست ها فکر میکنه امیر دوسش نداره بعد امیر استغفرالله…📿📿🤣😈
کلا میام تو سایت باید فقط بگم استغفرالله از دست تو فقط🤣🤣
😀😀😀😀🤣🤣🤣
آره واقعا 😂
توام که عاشق همچین صحنههایی هستی،
شوهر نمونه آیندهات🤣🤣
نه اسب قشنگم ببین اشتباه نکن من واسه خودم از این صحنه ها دوست ندارم🤓
مال بقیه شای یکم برام بحث جذابی باشه😈😈🤣
ای ورپریده😱
نگران نباش نوبت تو هم میرسه 😜😜
نوبت همه…
#حمایت_از نویسندگان
عالی بود
🌹قربونت برم مرسی از نگاه قشنگت🌹
اینقدر گفتی لواشک دلم خواست…
علیرضا رو فرستادم بگیره برام🤣🤣
وایی بندهخدا نصفهشبی زابهراه شد🤦♀️
اره بیچاره🫠🤣
ولی خرید..جاتون خالی خوردیم🤣🤣
نوشجونتون😊
آخ جون بلاخره گذاشتییییی😁😁😁
چقدر قشنگ بود این پارت😍😍🥰
بازم اکلیلی شدم✨️🥺
نمیشه توی همین پارت رمان رو تموم کنی؟🥲🥲🤕
🐞بله دیگه گفتم بذارم😉😊
نه خانوم تازه اولشهها🙃
ممنون از حمایتت🐞
ومن هر دفعه باخوندن رمانای توعشق میکنم عالی بودی خسته نباشی خواهرم
🍄خوشحالم از اینکه خوشت اومده نازخاتون قشنگم مرسی از انرژیت🤗🍄
نگاه توروخدا هر دفعه قلبم
فرق میکنه🙄😊
منظورم لقبم بودا نازخاتون روازکجا آوردی دختر
از تو ذهنم تو رمانم این لقبتو ذکر کردم😂
یاد پیرزنای قدیمی میفتم😂🙄
من یاد شخصیتهای داستان کودکی میفتم🤭
ممنون نویسنده ..
زیبا بود
مرسی عزیزم خوشحالم از اینکه خوشت اومده🤗💓
ژووووننننن امیرو نگا کننن😍😍😍
کراش ابدیم😍🤣
لعنتی ای کاش خدا از این شوهرا به ما بده هاا😁🤣
لیلا مرسی ک پارت گذاشتی دمت گرم عالی بودش😘😘😘😍😍😍❤❤❤
بهبه میبینم کراش هم زدی😂🤣
یادم رفته بود بگم شوهر نمونه توعه نه ضحی😂🤦♀️
وای خدااااا
عالی بوددددد👏👏👏👏👏👏
#حمایت_از_نویسندگان_مدوان
این رفتار های عاشقانه امیر رو میبینم میگم چه مرد خوبی ولی بعدش یاد کارایی که با گندم کرد میفتم ، حرصم میگیره دوست دارم خفش کنم🗡
عالی بود لیلا جونی ، شرط نذاشتی؟
ممنون که خوندی عزیزم💚
آره خب دیگه نمیشه تغییرش داد همینه که هست🐾
والا اگه ویو از هزار بره بالا و کامنتها سه رقمی شن پارت بعدی رو هم میذارم از این به بعد روال اینجوریه
راستی تو چرا خلاصه رمانت رو برام نفرستادی ؟
فرستادم الان دیشب با خواهرم رفته بودیم پیش دومین شخصیت تا داستان رو واضح برامون توضیح بده
عه ؟ بعد چک میکنم نظرمو اونجا بهت میگم موفق باشین
ممنون خیلی گلی لیلا جان
قربونتون برم از این همه دلگرمی قشنگی که بهم میدین ، مرسی که هستین😊🤗
لیلا جان خیلیا میخونن ولی نمی تونن وارد سایت بشن برا کامنت دادن عزیزم اینو شرط پارت گذاری نکن ممنون گلم
سایت مدوان مثل رمانوان نیست ، بدون اکانت هم میشه پیام و رای داد
میدونم عزیزم شاید کامنت گذاشتن برای خیلیها سخت باشه و اجباری هم نیست ولی حداقل باید ویو بره بالا به هر حال نویسنده هم انگیزه و انرژی میخواد برای ادامه دادن
خیلی عالی مثه همیشه،قلم خیلی خوبی داری اصن شبیه رمانای ابکی نیست
قربونت برم ترنم جان مرسی که وقت گذاشتی خوندی😍🤩
#حمایت/حمایت✊✊✊
مرسی لیلاجان
😂😂
ممنون آیلینِ زیبا💓
سوووولام من اومدمممم🤣🤣😍
ظهرتون بخیر
من تازه از خواب بیدار شدم دیر اومدم زیر رماناتون رو گلبارون کنم😴
سلام بالاخره یکی اومد🤣
چقدرررررر خوابیدی
آخه من تا ساعت ۵ صبح بیدار بودم برا همین🤣🤣
چیکار میکردی 🤦🏻♀️🧐
آهنگ به گوش گوشی در دست🤣🤣🤣🤣
راستش من چون بخاطر امتحانات خرداد ماه واسه هر کتابی تا صبح بیدار بودم برای همین تا الان بد عادت شدم ایشالا مدرسه ها شروع شن خوابم اوکی شه🙂🧡
😂🤣
اره فعلا راحت باش😂
من برم غذا بخورم گوشم پاره شد اینقد مامانم صدام زد
زودی میام🤣🤣
🤣🤣🤣
منتظریم😁
🧡
🧡🧡
🧡🧡🧡
🧡🧡🧡🧡
🧡🧡🧡🧡🧡
🧡🧡🧡🧡🧡🧡
🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡
🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡
🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡
🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡
🤦🏻♀️🤣
🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡
🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡
🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡
🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡
🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡
تا اینجا کامنت گذاشتم ۲۰ تای دیگر خودتون بزارید من پارت میخوااااااااااام🤣🤣🤣🤗🤗
قلب نارنجی بستی به رگبار🤦🏻♀️🤣🤣
خدایی خسته شدم
من پارت میخوااام🤣🤣🤣🤣🤣
روزی ی پارت میده دیگه
بخواد بده هم باید تا شب صبر کرد 😁
اهوم میدونم 🥺🙂
تا فردا میذارم😉
قلبات فقط واسه منه تارا جونی😂وگرنه منظور من از سه رقمی شدن کامنت این بود نظرها متفاوت باشه
سلام به نویسنده عزیز قلم بسیار زیبایی داری ممنون ازت
سلام قشنگم مرسی ازت 😍💓
مبینای خودمونی دیگه ؟؟
خواهش میکنم
نه لیلا جان من اولین بارم هست کامنت میذارم
🍄آهان😂
آخه اسم و فامیلت شبیه یکی از فامیلامه🤦♀️
خوش اومدی گلم مرسی از دلگرمیت🍄
بسیار لذت بردم🤍
❤❤❤❤❤❤
🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉
⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐
👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌😁😁👌👌👌😁😁😁😁😁😁😁😁👌👌👌👌👌👌👌👌
➡️➡️➡️➡️➡️↗️↗️↗️↗️↗️↗️↗️↘️↘️↘️↘️↘️↘️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⤵️↙️↙️↙️↙️↙️↖️↪⬆️⬆️⤴️⬆️⤴️⬆️⤴️↔️↗️⤴️↔️⤴️↗️⤵️↔️↗️⤴️↗️⤵️↗️↔️⤴️↗️⤴️↗️⤴️⬆️⤵️↗️↗️⤴️↗️⤴️↗️⤴️↗️↗️⤴️
سلاممممممججمممممممممممممممم
سه رقمی شووووددددددددددددد
پارتتتاتاتتاایتیاخزوشخخطحزکسخزاطخحییاهم
نشانه شادی:
بچهها جونم خیلی بهم لطف دارین ولی خواهشا از این کامنتها نذارید شما وظیفتون رو انجام دادین حس میکنم کار قشنگی نیست ناراحت نشیدا شما به اندازه کافی حمایتم کردین نوبت بقیهست🍄💛
خواستن توانستن هست
من سه رقمی کردممممم
بچه ها میدونید بدون اکانت چطوری باید وارد شد و کامنت گذاشت؟
کسی نمیدونه..چطور باید وارد شد بدون اکااانت
عالی بود لیلا جان
منتظر ادامه رمانت هستیم😍❤️
مرسی سوگلی😍😘
چشم با حمایتهای شما انگیزهان بیشتر میشه
انگیزهام🙈
حوصلم پوکید لیلا
کجایین شمااا
تارا
تو میدونی چطوری بدونی اکانت وارد میشن
بگین چطوری میشه..شایدم بعضی ها نمیدونم چطوری باید وارد بشن کامنت بزارن
بزارید متوجه بشن 😄
فقط به ایمیل و اسم نیازه
آهان این که میگن بدون اکانت فکر کردم ایمیل نمیخواد
ممنون 😄
نمیدونم بخدا
هستم😊✋🏻