نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بوی گندم جلد دوم

رمان بوی گندم جلد دوم پارت ده

4.4
(21)

مشت لرزانش را از روی آیینه شکسته برداشت

« _تو امیر ارسلان نیستی…اون کجاست اگه بود نمیزاشت به این حال و روز بیفتم »

چشمش را بهم فشرد نگاه معصومش جلوی چشمش قرار گرفت

_لعنتی

با خشم شیشه عطر را روی آینه کوبید

آسیه با ترس از اتاق آرش بیرون آمد

صدای عربده و شکستن وسایل از اتاق بغلی می‌آمد ، برنامه چند شب قبل داشت تکرار میشد

جرئت نداشت وارد اتاق شود میترسید میان این بلوا مثل دیشب یک ضربه هم او نوش جان کند

دلش برای این مرد می‌سوخت ثروتمند بود همه چی داشت ولی یه جو آرامش نداشت زنش بهش خیانت کرده بود نمی‌فهمید چطور ممکن بود از همچین مرد و زندگی بگذرد
بعضی زن ها واقعا لیاقت جایگاهشان را نداشتند خدا هم عجب کسانی را وارد اینجور زندگی ها میکرد یکی مثل او با هزار جور سختی و دوندگی شب تا صبح کار میکرد که شکم خودش و خانواده اش را سیر کند شوهر بی لیاقتش که کار نمی‌کرد خو گرفته بود با مواد خودش باید به فکر زندگیش میشد
حالا درد این زن چی بود نمی‌دانست

پوزخندی در دل زد الحق که قدر این همه دم و دستگاه را نمی‌دانست اصلا زیادی بود برایش ، با صدای گریه آرش از جلوی در کنار رفت پوفی کشید این بچه فقط بلد بود گریه کند

بطری را از روی لبش پایین آورد از خشم یا..
هر چه بود نفس هایش سنگین و صدادار شده بود

دست بر گلویش گرفت و سرش را خم کرد یک چیزی عین غده داشت گلویش را فشار میداد اشک جلوی دیدش را تار کرده بود
به سختی از جایش بلند شد دستش را به دیوار گرفت تا تعادلش را حفظ کند

سرگردان مثل یک روح دور خود می‌چرخید تمام وسایل ها شکسته وسط اتاق افتاده بود نگاهش به عکس عروسیشان افتاد قلبش فشرده شد

مشتش را روی دهانش فشرد و عکس را برداشت مثل همیشه می‌خندید برق چشمانش از توی عکس هم معلوم بود

لعنتی چطور تونستی ؟

از روی قاب دستی روی چشمانش کشید با همین چشمات همه چیزمو ازم گرفتی الان خیالت راحت شد خوشحالی نه تو که میگفتی دوستم داری میگفتی بی من یه لحظه هم نمیتونی نفس بکشی ، چیشد اون همه عشق یهو دود شد رفت هوا !

پیشانیش را به دیوار چسباند

ازم خسته شدی ؟

لعنتی من که جونمو واست میدادم من که چیزی واست کم نزاشتم چیه اون نامرد چشمتو گرفت میخواستی انتقام بگیری نه
جواب بدی های گذشته که در حقت کرده بودم رو خواستی ازم بگیری

توی زندگی بیست و هشت‌ساله‌اش همیشه تنها بود زن‌های زیادی دور و برش بودند که انقضایشان به دو ماه هم نمیکشید ، برای اولین بار حس کرد زنی متفاوت از بقیه را در کنارش دارد طعم عشق و دوست‌داشتن را برای اولین بار چشیده بود اما….اما باز هم تنها مانده بود انگار سرنوشت او هم اینطور بود

بغض مردانه اش را قورت داد قاب عکس را جلویش گرفت انگار که گندم روبرویش ایستاده بود

_بد کردی با من

قاب عکس را محکم به دیوار کوبید

فریاد کشید

_بد تلافی کردی

صدای شکستنش مثل صدای قلب شکسته اش بود

با شانه های افتاده روی زمین نشست
چشمانش از همیشه سرخ تر بود پلکش لرزید
حالا چیکار کنم هان این درد رو چطوری از قلب و جونم پاک کنم

میان شیشه های شکسته عکس را برداشت
قطره اشک مزاحمی از چشمش پایین چکید

عکس را به سینه اش چسباند
جات همینجا بود مگه نه ؟ همه اون حرف ها دروغ بود لعنتی…چطور تونستی بازیم بدی !

یادش به آن روز افتاد که با التماس به پایش افتاده بود حالش بد میشد از این مظلومیتش خشمش فوران میکرد

سرش را بالا گرفت

خدایا چیو میخوای نشونم بدی ببین چیزی ازم نمونده غرورم عشقم همه کسم رو از دست دادم دنبال چی بودی که بگی ببین امیر خان دنیا چرخ گردونه از همون دست بدی از همونم پس میگیری تاوان دل شکسته بقیه رو داری ازم میگیری تاوانش سخته غلط کردم خوبه؟ نمیتونم دیگه نمی‌کشم بس کن

با خدا هم سر جنگ داشت کلافه سرش را میان دستانش گرفت و چشمانش را بهم فشرد

صدای در اتاق بلند شد

عصبی داد زد

_کسی نیاد تو اتاقم…برو بیرون

آسیه لبش را گزید آرش با چشمان گریان در بغلش بهانه می‌گرفت

_آرش آروم نمیشه آقا…همش بهانه میگیره

با خشم دندان هایش را فشرد لگدی به پایه میز زد و از جایش بلند شد

یک لحظه هم آرامش نداشت

آرش با دیدن پدرش بغضش سر باز کرد

_ببخشید واقعا…این بچه نه شیر میخوره نه می‌خوابه…والا نمی‌دونم باید چیکار کنم

اخم هایش را توی هم کشید بچه را ازش گرفت پسرک میخواست تمام دق و دلی هایش را توی بغلش خالی کند او هم شاکی بود ناراحت بود از این وضعیت

در را بست و به سمت تخت رفت

صدای گریه اش عین مته داشت مغزش را میخورد گذاشتش روی تخت بر خودش لعنت فرستاد بچه برای چه میخواست که حالا اینطور گرفتار شود

پسرک از شدت گریه انگشت دستش را میمکید

موهایش را عصبی چنگ زد

_خفه میشی یا نه ؟

با صدای دادش گریه اش قطع شد حالا ترسیده با چشمان اشکی نگاهش میکرد

با دیدن نگاهش آتش گرفت دقیقا عین مادرش شده بود مظلوم و ترسیده

_چیه…چته…تو دیگه چی میخوای…چی از جونم میخوای…من ظالممم نه ؟

دیوانه شده بود داشت سر بچه یک ساله‌اش فریاد میزد

شیر خشک را آماده کرد و شیشه را نزدیک لبش گذاشت

_بخور یالا….زندگی نزاشتین واسم…گریه بی گریه

با زور دهانش را باز کرد

پسرک از شدت گریه جیغ میزد، همه شیر را پس داد بیرون

کنترلش را از دست داد

شیشه را محکم روی تخت پرت کرد

_لعنتی بخور دیگه…چه مرگته ؟

صدایش تحلیل رفت
بغض مردانه اش را روی شکمش خفه کرد

_بسه…بسه…گریه نکن…چی میخوای ؟

پسرک با گریه جانسوزی مادرش را صدا میزد

سرش را توی گردنش فرو برد

_بوی مامانتو میدی…بوی مامان گندمتو

بینیش را روی گردنش کشید مادرش او را بغل کرده بود هنوز هم با گذشت چند روز عطر دوست داشتنیش روی تن پسرک مانده بود

_بابای بدیم نه….توام منو دوست نداری
ازم متنفری می‌دونم

پسرک با لجبازی مشت کوچکش را روی بالش کوبید

انگار اینطور میخواست گله و شکایتش را نشان پدرش دهد

تمام صورتش را غرق بوسه کرد

_جونم…جون دلم….ببخشید ببخش…غلط کردم…باباتو ببخش

*********

دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدای
گریه‌اش بلند نشود صدای عربده‌هایش را می‌شنید صدای گریه بچه‌اش را هم همینطور

آخ که هر چقدر هم گریه میکرد نمی‌توانست درد و غصه اش را کم کند دلش خون بود از این زندگی ، یک طرف عشقش همسرش داشت خودش را نابود میکرد با درد او مگر می‌توانست بی خیال باشد خودش هم ذره ذره داشت با دوری همسر و فرزندش آب میشد

کی قرار بود همه چیز درست شود ، کی می‌توانستن رنگ خوشی را ببینند
چرا یه آب خوش از گلویشان پایین نمیرفت

با صدای در رشته افکارش پاره شد

نگاهش را بالا آورد با دیدن آرش در آغوش آسیه مات ماند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
49 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Newsha
1 سال قبل

الهیی دلم برای امیرم سوخت😭
ولی بازم نباید بیشعور بازی می‌کرد باید میذاشت گندم توضیح بده🤦🏻‍♀️😂

بی نام
1 سال قبل

سلام لیلاجونم عالی بودچقددلم سوخت واسه هردوشون….خسته نباشی الان سالنم ولی نتونستم ازخوندن رمانت بگذرم

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

دوست ندارم درمورداتفاقی دیروزعصرافتادچیزی بگم ولی خودت حدس بزن چی شده دیگه قابل گفتن نیست آخه

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

نه بابا مهرداد نیست درمورداون دختره ست

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

به امیرعلی نگفتم که یه وقت ناراحت نشه ولی خودش ظاهرامیدونست یعنی تمام دیشب روکابوس دیدم بیچاره امیرتاصبح نخوابید صبح که منورسوند چشماش ازخستگی بازنمیشد

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

همچین حقشوگذاشتم کف دستش که دیگه سایشم ازکنارم ردنشه یه سلیطه ای شدم خودمم جاخوردم همچین خوابوندم زیرگوشش پرت شدروزمین اووووووففففف دلم بدخنک شد….دیگه بسه هرچی ساکت بودم به قول مهرداد بایددودستی بچسبم به عشق وزندگیم شایدحرفاش اولش دلگیرم کرد ولی الان میبینم حق بااونه بایدمحکم‌باشم

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

آره بخدا دیگه خسته شدم هنوزمشکل قبلی تموم نشده یه جدیدش میاد حالموبه هم زدن همشون دیگه زره ای ازرفتنم ناراحت نیستم حتی بهتره بگم خوشحالم

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

مرسی که همیشه هستی حرفات واقعا دلگرمیه برام ….مطمئنم باش آدمی نیستم که بخاطر حرفای بقیه رفتارم باامیرتغییرکنه اونم همچین روزقشنگی …تازه امیررضابهم پیام داده که امیرعلی واست یه سوپرایزتوپ داره …راستی آخرش یکم موهامو کوتاه کردم تقریبا مدل موهام تمومه

بی نام
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

یعنی برادرشوهرخبرچین غنیمته ها ازاونطرفم امیرمحمدهردقیقه زنگ میزنه آمارمیده😂

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

اسم زن امیررضا پریسا هست زن امیرمحمد هم رها …راستی امیررضا یه پسر یه دختر داره امیرمحمدهم یه دختر…..راستی به مامانم گفتم رمان زندگیم روداری می‌نویسی گفت حتمامیخونه…

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

مرسی بخداحتی امیرهم مشتاق دیدارت شده …کارام تقریبا تموم یه ساعت دیگه امیرمیاددنبالم بریم واسه آتلیه واینا خیلی خوشحالم اصلانمیتونم حالموتوصیف کنم😊

بی نام
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

راستی دیشب بود گفتم زنگ در میزنن امیر بود دیگه رفتم دکترسوزن آرامبخش بهم زدوسرم وصل کردم یکم بهترشدم اماخب همش خواب بودم ببخش نتونستم بهت خبر بدم….دکترهم گفت حمله ی پانیک بوده بخاطر ترس و اضطرابی اینجوری شدم …ولی خداروشکرالانم خوبم بهتره بگم سعی میکنم خوب باشم

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

اسیه…….استغفرالله🙄

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

نگم بهتره🙄🤣

راه پله خونه گندم اینا
راه پله خونه گندم اینا
1 سال قبل

😁✌🏾بازم من به دوتاشون حق میدم
آخه واقعا امیر گناه داره … بعدِ مدتها اومده زندگی کنه ولی یه سری بی فکریایِ گندم باعث شد، اوضاع بد شه…
گندمم تجربه نداش خو!
ای کاش از یه نفر مشورت میگرف یا با خودِ امیر صحبت میکرد! اون موقع قطعا اوضاع اینطوری نمیشد …
اگر بتونم یه برداشتی از این پارت های اخیر داشته باشم … « تحتِ هر شرایطی صحبت کردن؛ راجع به مشکلات و توضیح دادن » می‌تونه از خیلی اتفاقایِ بد و اذیت کننده جلوگیری کنه
دمتون گرم🙌🏾

الماس شرق
1 سال قبل

مثل همیشه عااالی بود
ولی بنظرم امیرم داره یکم خنگ بازی درمیاره
باید یکم شک کنه دیگه خوبه خودش میگه گندم خیلی عاشقش بوده و اگریکم منطقی قکر کنه کسی که دوسال بود دیگه امیر ولش کرد رفد خارج؟خیانت نکرد باز میخاد الان خیانت کنه اونم با کی؟علیرضا!کسی که به خاطر همین امیر وسط عقد ولش کرد
هرچه هم عصبانی باشه بازم اینا چیزی نیست که فکر نکنه😒
نتیجه گیری می‌کنیم که امیر از اون مردای تعصبی خودخواهه
نتیجه‌گیریم چطور بود؟🤓😂

الماس شرق
1 سال قبل

یچی دیگم هس لیلا جون، خواهشا باز این آسیه رو ورنداری عاشق امیر کنی باز بیاد مخ امیر بزنه
اینطوری کنی کلاهمون میره توهم🤦🏻‍♀️😂

Ghazale hamdi
1 سال قبل

دلم واسه امیر سوخت🥺🥺
کاش زودتر همه‌چیز درست بشه🥲🥲

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

خیلی گناه دارن همشون🥲😢

Narges Banoo
1 سال قبل

بچه رو آورد هورااااااا😂😂😂

سفیر امور خارجه ی جهنم
1 سال قبل

به نظرم هر چقدر کار گندم اشتباه بود کار امیر صدبرابر اشتباهه، نمیزاره زنش حرف بزنه
و داره پاره ی تنشو ازش میگیره و انگ خیانت بهش میزنه
در صورتی که موضوع این نیست
بازم میگم وقتی پای زندگیش وسطه باید حرفای شریکشم بشنوه به اون اعتماد کنه نه به کسی که میدونه عاشق زنش بوده و قرار بوده ازدواج کنن باهاش و این قطعا یه انتقامه
به نظرم گندم نباید دیگه برگرده
البته که کار گندمم اشتباه بود که از اول هیچ حرفی نزد
اگ همه چیو میگفت قطعا اوضاع این نمیشد

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط سفیر امور خارجه ی جهنم
سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

درستع
اعتماد تو یه رابطه خیلی مهمه
امیر اینهمه گفت عاشقشتم عاشقتم به عشقش، زنش اعتماد نداشت
به اون علیرضای عوضی اعتماد کرد؟
که میدونست عاشق گندم بوده
به نظر من حرف زدن در مورد هر چی توی آرامش خیلی از مشکلاتو حل میکنه و جلوی خیلی اتفاقا رو میگیره

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  سفیر امور خارجه ی جهنم
1 سال قبل

و خب اینجا به هر سه هم حق میدم هم نمیدم
به علیرضا چون عاشقش بوده و تقریبا همه میدونستن قراره ازدواج کنن،و خب از اینطرفم حق نمیدم چون اگ واقعا دوسش داشته باید میزاشت تو آرامش باشه عشقش و زندگیشو خراب نکنه
و خب گندم اینکه شوهرش بد رفتاری کرده باهاش بچه شو گرفته ازش و انگ خیانت زده بهش و حرفاشو نشنیده، و حق نمیدم چون از اول باید میگفت تا به اینجا نرسه
و امیر رو زنش غیرت داره و اینکه خب عکسای این دو نفرو دیده، هر چند که خب اون عکسا به خواست خود گندم نبوده، دیده که اینا قرار گذاشتن در صورتی که خب اینجوری نیست و اون از دید خدش داره قضاوت میکنه
و حق نمیدم چون پای زندگیش وسط بوده باید حرفای شریکشو میشنید به اون اعتماد میکرد نه به کسی که چشم بسته هم میشه فمید که برای خراب کردن زندگی اینا اومده جلو

Narges Banoo
1 سال قبل

لیلا چطوری ؟ 😁
نگا یه چندتا سوال داشتم ازت خو
چطوری تو رمان دونی پارت میزارن من اول میخواستم اونجا بزارم ولی نمیدونستم چطوری ؟
چطوری عکس گذاشته میشه تو پارت ؟
بعد اینکه چطوری پی دی اف رمان میزارن تو رمان دونی 😂
سوالاتم زیاده و نمیدونم چطوری به مدیر این سایت اطلاع بدم بهم توضیح بده

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  Narges Banoo
1 سال قبل

ببخشید دخالت میکنم
تو رمان دونی نزار اینجا بزار، جو اینجا بهتره، بیشتر حمایت میشه
البته باز خودت میدونی
من خاستم بگم
بازم ببخشید🤍✨

Narges Banoo
پاسخ به  سفیر امور خارجه ی جهنم
1 سال قبل

ها آره اینجا خیلی باحال تر از رماندونیهدخودمم راحت ترم😂🤩😍

Narges Banoo
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

قادر؟ آها آقاست 😂
از اونجایی که تلگرامم افتضاحه ینی اصن نمی گیره 💔 تو همین مدوان بزارم بهتره😅

دکمه بازگشت به بالا
49
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x