رمان بوی گندم جلد دوم پارت سی و چهار
کتری سوت میکشد ، جیغ فر بلند شده
..
بی توجه به همه چیز نگاهش را به ناخنهای کدر و نامرتبش داد که برخلاف همیشه بی رنگ و لعاب مانده بودن
رخت سیاه بر تن داشت مگر کسی مرده بود ؟
..
تازه یادش آمد طفلکش یکماهی بود که نبود دیگر در این خانه صدای خندههایش نمیپیچید دیگر بابا گفتنهایش کسی را سر ذوق نمیاورد
اصلا کجا بود ؟….کجا بود که مثل همیشه از نزدیکی پدر و مادرش حسادت به جانش بیفتد و با مشتهای گره کرده آنها را از هم جدا کند…
اگر جدا میشدن برمیگشت ؟…قهر کرده بود ! فکر میکرد فراموشش کردن…
…
آه که این حرفها بر دلش سنگینی میکرد و روز و شب فقط در سکوت به خودش میگفت و خودش هم میشنید
…
صدای بسته شدن در هال را شنید و باز هم توجهی نکرد دیگر ارتباطش با این دنیا هم قطع شده بود چشم دیدن این مرد چشم مشکی را نداشت
نگاهش را بالا آورد مردمکهایش از بس سرخ بودن که حس میکرد اگر منفجر شوند شعلههایش این ویرانه خانه را میسوزاند
..
این مرد چشم مشکی هیچ شباهتی به آن مرد نداشت دیگر قدمهایش هم محکم و استوار نبود گود زیر چشمانش و آن زخم روی سمت چپ صورتش یادگاری این روزهایش بود
…
آن شب دیوانه شده بود انگار همه توانش همانجا خاک شد و تا به الان نتوانسته بود بلند شود تمام وسایلهای خانه را میشکست جیغ میزد ضجه میزد و پسرکش را میخواست
..
امیر سعی داشت آرامش کند حاج بابا هم آمده بود هیچکس نمیتوانست جواب دل سوخته مادری چون او را بدهد آخر سر هم ترکشش دامن گیر مرد مقابلش شد و لیوان شکسته صورتش را زخمی کرد…
..
از آن شب به بعد دیگر گریه کردن هم یادش رفته بود فقط به نقطهای زل میزد تا شب بشود شبها در اتاق خودش نه ، در اتاق آرشش میخوابید… عطرش هنوز هم پابرجا بود
..
گهواره خالی را تکان میداد آخر پسرکش بدخواب شده بود الانا بود که گریهاش بلند شود امیر هم وسط خواب عصبی بلند میشد و غر به جانش میزد که ساکتش کند مبادا فردا دیر به شرکت برود آخر کارش واجب بود قرار بود یک پروژه پرسود و کلان نصیبش شود قرار بود بعدش با هم بروند سفر قبل از به دنیا آمدن دوقلوها … قرار بود کلی کار نکرده انجام دهند
…
دستی روی دستش نشست، محکم نه .. مثل همیشه فشار انگشتانش دور مچش حلقه نشد، با احتیاط با طمانینه دستش را گرفت و گهواره از حرکت ایستاد
…
مثل برق گرفتهها سرش را برگرداند که نگاهش قفل یک نگاه غمگین و تیره شد
..
ازش چه میخواست ؟ برای چه وارد اتاق پسرکش شده بود !
اینجا این چهاردیواری کوچک متعلق به او بود یک حریم خصوصی کوچک بین او و پسرش چرا میامد و داغ دلش را تازه میکرد ؟
….
بی توجه دوباره گهواره را تکان داد و زیرلب مشغول خواندن لالایی شد هنوز هم بود انگار قصد نداشت برود صدای بم و گیرای مردانهاش این روزها عجیب گرفته و تلخ شده بود
…
_پاشو بریم بیرون نکن با خودت اینجوری
…
به سرعت انگشتش را جلوی بینیش گرفت و اخمی کرد
…
_هیش آرش خوابه، به زور خوابوندمش
…
دو گوی سیاه چشمانش مثل یک دریای متلاطم طوفانی شد مشتش را گوشه لبش فشرد تا هق هق مردانهاش بلند نشود
…
زیر سنگینی نگاهش گهواره را تکان داد پسرکش چقدر سنگین شده بود همیشه خدا امیر از سر این تپلیش باهاش شوخی میکرد حالا از بس وزنش سنگین شده بود که تکان دادن گهواره هم برایش سخت بود
…
دست دراز کرد و پتوی آبیش را برداشت و روی سینهاش فشرد کم کم نفسهایش صدادار شدن ضربان قلبش بالا گرفته بود
….
امیر از حالت صورتش میفهمید که حال خوشی ندارد
این شوکها چرا جانش را نمیگرفتن ؟
زیر دلش تیر میکشید و او بی تفاوت خیره شده بود به گهواره خالی
…
شانههایش تکان میخورد و او قادر به هیچ حرکتی نبود
…
با برخورد سیلی به صورتش نگاهش را بالا آورد
..
سرد و یخ زل زد به تیلههای وحشی خونیش زل زد به فک منقبض شده از خشمش سرزنش در نگاهش را چه باید معنی میکرد ؟
..
یکهو هجوم افکار بد به ذهنش باعث شد به شدت پسش بزند
_برو عقب…برو
…
باز هم حملات عصبیش عود کرده بود و مردش هم تمام سعیش را میکرد تا آرامش کند
..
مشتهایش بر سینه و بازویش فرود میامدن
…
_ولم کن..
حق نداری اینجا باشی…آرشم کو ؟ بدون اون حق نداری بیای خونه
آخرش را با جیغ گفت و با تمام توان هلش داد
…
با خشونت میان آغوشش فشرده شد
_هیش بسه…به خودت بیا
…
از صدای دادش سعی کرد سرش را از روی سینهاش بردارد اما گردنش را محکمتر گرفت و حلقه دستش را تنگتر
…
_به خداوندی خدا، بخوای باز شروع کنی جوری میرمو و گورمو گم میکنم که دست کسی بهم نرسه
…
نفسهایش سنگین شدن مثل طفلی ترسیده شانههایش میلرزید
یعنی او هم باور داشت که عقلش زایل شده بود و از سر دیوانگی چنین کارهایی میکرد ؟ شاید با خود میگفت حتما باید به گفتههای بقیه گوش دهم و همسرم را به یک دکتر نشان دهم
…
امیر با دیدن حالش لعنتی نثار خود کرد و سرش را از روی سینهاش برداشت
دخترک مثل مردهای متحرک خیره نگاهش میکرد
…
قلبش تیر کشید
شکست…فرو ریخت و فقط به موهایش چنگ زد
….
_بس کن لعنتی
تر نزن به اعصابم…آخه اگه یه تار مو از سرت کم شه من دنیا رو آتیش میزنم
چته تو آرشمون زندهست…قول دادم سر حرفمم هستم
…
گوشهایش میشنید اما قادر به سخن گفتن نبود این لرزش لعنتی چرا دست از سرش برنمیداشت رنگ صورتش عین میت بود
..
بعد از چندی مایع شیرینی را بین لبش احساس کرد هوا سرد بود که او لرز بر جانش گرفته بود ؟ چرا دیگر آغوشش مثل گذشته گرم نبود از سرما دندانهایش بهم میخوردن
…
مستاصل و نگران با پتو به سمتش امد و دورش پیچید حتی بوسههایش هم دیگر گرمش نمیکردن
…
_امیر برات بمیره…
چت شده تو ؟ به من نگاه کن عشقم…دردت به جونم ببین منو
…
نمیخواست چشمش بهش بیفتد از این مرد دلخور بود از این مرد بدقول حسابی شاکی بود
…
کمی بعد صدای گریه مردانهاش را دقیقا بغل گوشش شنید این مرد دیگر غروری برایش نمانده بود که اینطور با عجز هق هقش را روی شانهاش خالی میکرد
….
_گریه کن نفس امیر…گریه کن عزیزدل امیر…
من بدون شماها هیچم نکن اینجوری
….
قهر نبود فقط انگار حرف زدن بر لبش نمیامد بنشیند.. وگرنه به اندازه همین یکماه غصه داشت که باید بهش میگفت اما به جایش فقط با نگاه مات عسلیش به چهره کلافهاش زل زد
….
امیر حال زنش را که اینطور میدید دوست داشت سرش را به جایی بکوبد کاش میمرد و این روزها را نمیدید
….
همهاش تقصیر خودِ لعنتیش بود نباید وارد این بازی میشد این بازی که جان خانوادهاش را داشت میگرفت یک مرد بیصدا میشکند وقتی غم ببیند در تنهایی خود سیگار دود میکند و گریههایش را در خودش میریزد بیشتر از گندم نبود کمتر از او عذاب نکشیده بود
…
این مصیبت در این مدت کمرشان را شکسته بود در تمام این یکماه هر کاری که باید انجام دادن به هر ریسمانی چنگ زد نشد که نشد مالکی و گروهش زیر زمین آب شده بودن و اثری ازشان پیدا نبود
در این مدت فقط دو بار توانسته بود با مالکی صحبت کند نه پول میخواست و نه آن اسناد را ، خواستهاش چه بود خدا میدانست …
…
انگار هدفش زمین زدنش بود نمیدانست او از خیلی وقت پیش شکسته بود دلش برای پسرکش خون بود دور از خانوادهاش کجا بود همینها خونش را به جوش میاورد
باید کاری میکرد دست دست کردن فایدهای نداشت پک آخر را به سیگارش زد و از جا برخاست
…
ساعت دو نصفه شب را نشان میداد شماره مالکی را گرفت تیری در تاریکی بود شاید جواب بدهد
…
یک بوق
دو بوق…سه بوق…
…
صدای زهردارش در گوشش پیچید
_اوه جناب کیانی
این روزا زود دلت برام تنگ میشه !
از عصبانیت دستش را کنار پایش مشت کرد
_ببین چی بهت میگم…همین فردا همه چیو تموم میکنی به من بگو چی میخوای…پسرمو ول کن طرف حسابت منم ، پس با من تسویهاش کن لعنتی
…
تک خنده کریهای زد
..
مشتش را روی دیوار گذاشت و چشمانش را یک بار باز و بسته کرد تا بر اعصابش مسلط شود
_خیلی داری تند میری پسر حاجی دقیقا عین پدرتی غد و مغرور
…
هیچ یک از حرفهایش را نمیفهمید بی تعادل خودش را روی کاناپه انداخت و موهایش را در چنگ کشید این مرد پدرش را از کجا میشناخت ؟
..
_اونم مثل تو بود…اگه شریک بودن رو بلد بود حالا کار به اینجا نمیکشید
…
چشمانش تنگ شد لحنش تلخ و کلافه شد
_برای من قصه تعریف نکن…هر کاری داری
رو در رو مثل یه مرد جلوم بگو نه اینکه مثل موش تو سوراخ قایم شی
حالا او بود که شاکی بود
_ببین کی به کی میگه مرد…تو پسر همون نامردی پس برای من حرف از مرام و معرفت نزن
..
چرا هر چه میگذشت جملههایش سنگین و پیچیده میشدن ؟ این مرد پشت خط این لحن پر نفرت انگار مخاطبش کس دیگری بود کسی به جز حاج رضا نبود… اما آخر چه ربطی به این قضیه داشت باید میفهمید
…
_منظورت چیه ؟
زود باش بگو چی از جون منو و خانوادهام میخوای
…
خونسردیش عصبیش میکرد با لحن تلخ و گزنده تیر آخر را هم زد
…
_ تو و خانوادهات مهرههای بازی منین
هنوز صید اصلیم مونده اگه میخوای جواب سوالاتو بدونی فردا میفهمی پسر حاج رضا کیانی…آدرس رو برات اس میکنم
قطع کرد و او را با یک دنیا بهت و ناباوری تنها گذاشت
….
نزدیکیای صبح بود حتی یک لحظه هم خواب به چشمش نمیامد
…
نالههای گندم را میشنید و بالاسرش بود تا آرامش کند شکم و کمرش را نوازش میکرد تا بخوابد
…
فکرش درگیر بود درگیر حرفهای مالکی بوهای خوبی به مشامش نمیرسید نزدیک شدنش به هوای شراکت پیشنهاد آن پروژه این رشتهها به کجا میخواست برسد ؟
از نظرِ من مشکل اصلی و اساسی زندگی امیر و گندم عدم مشورته…
اینکه هیچ کدوم احساستشون رو با هم در میون نمیذازن
زندگی مشترک فقط به روابط جنسی و قربون صدقه نیست . به اینه که تو هر فکر و تصمیمی داشته باشی رو با شریک زندگیت در میون بذاری . اگر یه آدم قراره احساساتش رو درون خودش بریزه همون چه بهتر که وارد زندگی متاهلی نشه ..
یکی از دلایل دیگش هم به خاطر غرور بی جای هر دو نفرشونه . آدم جلکی هر کسی میخواد مغرور باشه ولی جلوی همسرش باید یه فرد بدون غرور باشه تا بتونن بهتر همو و درک کنن ……
عزیزم حرفات درست ولی مشکلشون یه چیز دیگستاااا ربطش اصلا به امیر و گندم نیست فکر کنم واضح نشون داده باشم تو شرایطی که بچه دزدیده شده و همه چیم برملاست اینا میتونند با کنار هم موندن درداشون رو کم کنند الان دیکه مثل فصل قبلمشکلی تو رابطهشون ندارند باید با این طوفان زندگیشون مقابله کنند که سخته
شاید….🤷♀️
ولی من بازم هیچ دل خوشی از هر دوشون ندارم🤭
ضحی تو مطمئنی این پارت رو خوندی😂
اینا هر دو که عزادارن یه جورایی باید خودتو تو شرایطشون بذاری امیر که بیچاره غرورشو کنار گذاشته اصلا چیزی ازش مونده؟
بله…
ولی از اگه از همون اول غرور نداشت و با گندم درباره همه چیز صحبت میکرد هیچکدوم از این اتفاقا نمیفتاد😊
چون نمیخواست مشکلات کاریش رو وارد خونهاش کنه زنش حامله بود نمیخواست بهش استرس بده خبر نداشت که میخواد اینجوری پیش بره…به گندم هم گفته بود که مالکی تهدید میکنه اگه پارت قبلی رو خونده باشی ولی خب کاری از دستشون برنمیومد
اولینتنن💪🤣
لیلا دلت براشون نمیسوزه؟؟؟😢😢
گناه دارناااااا🥲🤦♀️
یعنی توف تو روح اون رضای بیشعور ک دست از سر زندگی اینا بر نمیدارههههه
فصل اول یه حور فصل دومم یه جور دیگه😐🤦♀️🤣
راستشو بگم رمانت از اول سبک مورد علاقه من نبودش اما قلمت انقدر زیباست ک منو وادار به خوندن پارت بعدیت میکنه😁❤️
چرا خیلی ولی به عنوان نویسنده نباید این چیزا برام مهم باشه
داستان بازم میگم پیچیدهتر از این حرفاست حالا بازم تو پارتهای بعدی بیشتر متوجه میشید دارم آروم آروم بهتون شوک وارد میکنم😂
منظورت فصل دوئه این جلده؟
آروم آروم؟؟؟🤣🤦♀️
آرومت اینه سریعت چیه خواهر؟؟؟🤣🤣🤣
آره
حالا بعدا میفهمین همتون 🤣
اینا چیزی نیس میگه ستی
معلوم نیس چه بدبختی از این بیشتر بذاره نازل بشه🤣
یه رازیه که با فهمیدنش زندگیشون طوفانی میشه دیگع بیشتر از این نمیگم😁
خب این چیییی بود گفتی
من الان تا کی کنجکاو باشم
چه غلطی بکنمممم🤣😰
ازم نپرسین بهتره ای بابا🤧
یعنی چی هنوز صید اصلیم مونده🥺😰
کاااش فردا نره..ولی به خاطر بچه هم که شده مجبوره
🥺🤦🏻♀️
تو پارتهای بعدی متوجه میشین
مرسی که خوندی عزیزم😍🤗
من که دیگه قهرم با همه انقدر میام تو سایت گریه ام میگیره با رمان ها😭اه اصلا من رفتمممم
ناز بشی تو بیا بغلم🤗🤒 والا اون موقع که گل و بلبل بود هی میگفتین خیلی آروم و رمانتیکه من موندم به کدوم ساز شما برقصم
من کی میگفتممم من همیشه میگفتم همینجوری بمونن😭🥺🥺🥺🥺
مستی هم درد منووووو😭😭😭😭
😂😂 به هر حال سبک قلمم تو این رمان اینجوریه اثراث خوندن رمانهای خانم ایلخانیه
درد منو دوا نمیکنه😂
جبران میکنم براتوننن به خدا با این کارهایی که شما میکنید😑
نیوشا😂
اسمتو روی بچه گندم و امیر گذاشتماااا
با ما به از این باش دختر😁
باشه حالا فکرامو بکنم شاید یه ارفاقی کردم😂😂
آفرین گلدختر😂
لیلا خیلی دیگه داری سر امیر و گندم بلا میاری به نظرم ی رمان دیگه بنویس بقیه بلا ها سر اون شخصیت ها به خدا کم مونده به خاطر امیر و گندم گریه کنم.
یعنی بلای بدتری سرشون بیاری میام 🗡🗡🗡🗡🗡🗡
یعنی باور کنم توام گریه میکنی🤒🤧 یعنی انقدر احساساتی هستی🤕
دیگه نمیشه کاریش کرد تو نگران نباش بقیه رمانام موضوعشون متفاوته تخیل من وسیعه جونم
بی احساس که نیستم ، با بلاهایی که تو سر این دوتا میاری….
غرررررر نزنننننن🤧
بغض کردم اونجایی که گفت گهواره ی خالی را تکان میداد
بگردم براشون
تروخدا بسه لیلایی
قربون بغضت شم من😥
به خدا منم جای شما بودم از تلخی رمان خون گریه میکردم ولی تو جایگاه نویسنده نباید هر چی سلیقه خودمه رو به خورد مخاطب میدم
مرسی از نظرت فاطمهجون حتما پارتهای بعدی رو بخون که قراره یه چیزایی کشف شه
واقعا چقدر خوبه پارت هات این قدر طولانیه
داشتم رمان دلارای رو میخوندم الان
یعنی ۱۰ پارت طول کشید برن اون شرکت بود کجا بود اونجا
حرصممممم و در آورد
ی پارتش به زور چهار تا کلمه حرف میزنن😡
دمت گرم😂😁
چون من اینو قبلا نوشتم البته یه پارتی ازش مونده..آره واقعا دلارای دیگه مسخره شده هیچ ارزشی واسه مخاطب قائل نیستند
آهان آره این طوری راحتره که قبلا نوشتی 👍
هیچ ارزشی 🤦🏻♀️😞
قلمش عالیه نویسنده ولی جو گرفتتش
آره ولی رمانهای قشنگتر و بهتری هم وجود داره منتو رماندونی سهم من از تو رو میخونم پارتگذاریشم منظمه خدا رو شکر
سهم من از تو ت روبیکا کانالش رو داشتم ولی موضوعش زیاد خوشم نیومد به نظرم قلمش در حد رمان دلارای نیست
اره خیلی قشنگه
ولی خب میبینن خواننده داره نمیده
مسخره 😣
لیلا جان زودتر آرش رو برگردون
😥😓
امیدوارم دیر نشه
لیلایی تو نوشتن تراژدی استاد قشنگ بود
مرسی قشنگم والا از بچگی پر از ایده بودم کلا تخیلم زیادی فعاله دیگه گفتم تو قلمم بیارمش بهتره😂
خوشحالم که موردپسندت واقع شده عزیزم
ممنون لیلاجون دلم واسشون سوخت خیلی سخته دوری ازبچه ت آدم نمیتونه چن ساعت بیشترازبچش دوربمونه چه برسه به یکماه لیلاگندم بیچاره حاملس لطفامراعاتشوبکن این همه دردبلاسخته
آره واقعا 😥💔
ولی اینم جزوی از داستانه باید دید در آینده چه اتفاقی رخ میده
مرسی از نظرت آیلین جان😊😍🤗
عالییییی بود لیلی جونم🧡🧡😘😘😘
خیلی منتظر اون شک بزرگ داستانم😞
کجا بودی تو دلم واست یه ذره شده بود🤗
مرسی از نظرت عزیزم💛
در حال کار های خوب خوب🤣😝
منمهمینطور🥺
لیلی کوچه باغم کامنت گذاشتم برات🙃
عه برم بخونم
وای لیلا خدا بگم چیکارت نکنه اولش فکر کردم آرش مرده😭😭😭😢😢😢😢🥺
خیلی نامردییییییییی😭😭😭😭😭
داشت گریم میگرفت🥲🥲🥲
عالی بودددددد🥰🤍
❤اتفاقا منم وقتی داشتم این پارت رو میخوندم یه لحظه با خودم گفتم الان همه فکر میکنند آرشی مرده
ممنون که وقت گذاشتی خوندی غزلجان💛
آره بابا قلبم ریخت🥲🥺
خیلی دلم میخواست زودتر بخونم اما اصلا وقت نکردم🤦♀️😮💨
الانم باید برم باشگاه😭😭😭
اشکالی نداره عزیزدلم برو دیرت نشه😍
وای بمیرم براش چقد دلم گرفت اونجایی که گندم گفت آرش خوابه اشکمودرآوردی خداکنه آرش اتفاقی براش نیفته😭😭😭