رمان بوی گندم جلد دوم پارت هفت
مگر قرار نبود به سفر برود پس…پس این سر و وضع و آمدن یهوییش خبر از چه میداد !
سرش را بالا گرفت و آرام لب زد
_چیزی..شده ؟
حرفش تمام نشده بود که سیلی به صورتش نواخته شد
از شدت ضربه کف سالن افتاد
با ترس و وحشت بهش نگاه کرد که از خشم میلرزید ماند چه بگوید فقط ناباور اسمش را صدا زد
_امیر ؟
یقه اش کشیده شد و به دنبالش صدای فریادش در گوشش طنین انداخت
_خفه شو لعنتی…با زندگیمون چیکار کردی هان…چه غلطی کردی ؟
حس کرد قلبش از نبض ایستاد چرا هیچ درکی از حرفهایش نداشت چرا نمیتوانست بفهمد منظورش چیست
این رگ بیرون زده که اینطوری بهم خیره شده چی از من میخواد !
_چشم منو دور دیدی…کثافتکاریاتو آوردی اینجا نه ؟
فریاد کشید
_جلوی چشم بچم ؟
هوا برای نفس کشیدن کم آورد
آرش دیگر جیغ میکشید
چهار دست و پا جلو آمد و پای مادرش را چسبید
حتی قدرت در آغوش کشیدن پسرکش را هم نداشت نگاهش مات مرد روبرویش بود که با چشمان به خون نشسته بهش خیره بود
او هم شکه بود از دیدن زنش در آن وضعیت
خدا کند آن چیزی که در ذهنش جولان میدهد حقیقت نداشته باشد وگرنه…
از ترس بدنش روی ویبره رفته بود
_امیر..تو رو خدا…بگو چیشده ؟
صدایش انگار که آتش خشمش را زیاد کرده باشد با پشت دست به دهانش کوبید
_خفه شو نشنوم صداتو
شکه دستش را روی دهانش گذاشت
خیسی خون را احساس میکرد ولی نگاهش فقط به مرد روبرویش بود این نگاه غریب و این لحن سرد و پر از خشم خطاب به او بود !
آرش که در بغلش آمده بود را به سینه اش فشرد و سرش را پایین انداخت
توی سرش هزار جور فکر میچرخید نه همچین چیزی ممکن نیست مگه میشه !
عرق سرد بر بدنش نشست
امیر ارسلان انگار که دیوانه شده بود با خشونت بازویش را چنگ زد و آرش را از بغلش بیرون آورد
اشکانش سرازیر شد
_امیر بزار توضیح بدم
بی توجه به طرف اتاق خواب رفت
با ضجه صدایش زد
_امیر صبر کن کجا میبریش ؟
آرش را توی رورئکش گذاشت و در را از پشت قفل کرد
حالا او میماند و گندم ، گندمی که نابودش کرده بود گندمی که امروز او را کشته بود
بد نارو خورده بود هنوز درست نمیفهمید چه بلایی سر زندگیش آمده بود دیدن آن مرد در خانه اش آن حرف ها آن صحنه ها او را جنونی کرده بود
بد رو دست خورده بود در عرض دو هفته
همه چی را باخته بود
درست دو هفته ، دو هفته ای که زنش از او مخفی کاری کرده بود آن عوضی را دیده بود ولی بهش نگفته بود بهش زنگ میزد و نمیخواست که بفهمد ، رفته بود دیدنش و حالا امروز دیگر آخرش بود دیگر چوب خطش پر شده بود امروز روز عزایشان بود به نوچههایش سپرده بود که آن مردک را هر جوری که شده پیدا کنند زندهاش نمیگذاشت
بعدش هم نوبت میرسید به زنش زنی که خیانت کرده بود حالا حتی نمیدانست باید چه غلطی کند زندگیش از هم پاشیده شده بود بود عمر خوشیشان چقدر کم بود
گردبادی به ناگاه وسط زندگیشان آمده بود
و خوشبختیشان را ازشان گرفته بود
نگاهش به گندم افتاد که گوشه دیوار در خود جمع شده بود
خشمش سر باز کرد
دخترک خون گریه میکرد مثل عزادارها یک گوشه نشسته بود انگار میدانست چه بلایی حالا قرار است سرش بیاید حسش بهش دروغ نمیگفت علیرضای نامرد یک کاری کرده بود همه چیز دست به دست هم داده بود تا او را گناهکار جلوه دهد اما او که کاری نکرده بود کرده بود !!
با بغض سرش را بالا آورد و به چشمان وحشیش که حالا رگه های خشم تویش موج میزد نگاه کرد
_امیر…به خدا اونجوری….که فکر میکنی.. نیست..
رگهای گردنش از بس برجسته شده بودن
فکر میکرد هر آن ممکن است از گردنش بزنند بیرون این سکوتش او را میترساند آرامش قبل از طوفانش بود !
باید از خودش دفاع میکرد باید حرفی میزد
به سختی از جایش بلند شد و اشکهایش را پاک کرد
_هی..هیچی اونطور که دیدی..
حرفش با پاکتی که به صورتش خورد نصفه ماند
صدای نعره اش چهارستون بدنش را لرزاند
_بگو تا بدونم چطوری بوده ، چطوری بوده هان ؟
با بهت به پاکتی که روی زمین افتاده بود نگاه کرد با ترس و تردید دست برد و برش داشت موقع باز کردن دستانش میلرزید نمیدانست شاید از دیدن چیزی که در آن بود واهمه داشت
با دیدن عکس داخلش حس کرد خون به مغزش نرسید
با همین لباس با یک تاپ و شلوار چسبون روی تخت در بغل علیرضا چکار میکرد !
دهانش مثل ماهی باز و بسته شد ولی هیچ صدایی ازش خارج نشد زندگی قرار بود چه تازیانه ای بهش بزند
یقه اش به جلو کشیده شد و محکم تکانش داد
_بهم بگو اینجا چه خبره…بهم بگو اون عوضی اینجا چی میخواست ؟
مثل مرده متحرک نگاهش کرد یه کاری گندم از خودت دفاع کن
مردش داشت از او خواهش میکرد که بگوید آن چیزی که دیده دروغ بوده ، فریب بوده
باید آرامش میکرد باید توجیهش میکرد
بریده بریده میان گریه گفت
_به خدا نمیدونم امیر….من..من از هیچی خبر ندارم….اون اون عوضی میخواد زندگیمون رو خراب کنه…این…این فوتوشاپه…من…
صدای نعره اش بلند شد
_خفه شو دروغ نگو بهم….عکس واقعیه…تو بغل اون یارو چیکار میکردی ؟ بسه مخفی کاری بسه…فکر کردی فقط عکسه
سرش را به ضرب به طرفش برگرداند مگر بدتر از اینم میشد
تلفنش را از داخل جیبش در آورد و کمی بعد صدای ضبط شدهای در سالن پخش شد
هر چه که جلوتر میرفت حس میکرد جان از بدنش میرود این صدای او بود نه امکان نداشت حتما داشت خواب میدید مگر نه این خندهها و حرف ها مال گندم نبود
مثل دیوانه ها به جان خودش افتاد
_دروغه…دروغه
مرد مقابلش هم تحمل شنیدن ادامه آن
حرف ها را نداشت
گوشی را به ضرب طرف دیگه ای پرت کرد و
سرش را میان دستانش گرفت
_دروغ نیست زن من مست و پاتیل تو بغل اون بی ناموس چیکار میکرد…میخواستی تا کجا باهاش پیش بری هان چه غلطی کردین ؟
زه کمان را با قدرت کشیده بود و تیر دقیقا به هدف خورده بود قلبش مثل تنگ بلوری شکست و هزار تکه شد
زانوهایش شل شد و افتاد روی زمین
امیر اما انگار که او را نمیدید آن صحنه یک لحظه هم از جلوی چشمش کنار نمیرفت
دیدن زنش در آغوش یک مرد غریبه
او را به جنون میکشاند
جلوی پایش نشست و بازویش را چنگ زد
_حرف بزن چرا ساکتی ؟
با فریادش شانه هایش بالا پرید
_چرا لال شدی…یالا از خودت دفاع کن
با بهت نگاهش کرد امیر چی پیش خودش فکر میکرد وای..حتی تصورش هم تنش را میلرزاند
سرش را محکم به چپ و راست تکان داد
آرام زمزمه کرد
_من کاری نکردم….به خدا نکردم…پاپوشه من هیچکاری نکردم امیر
اشک بی محابا از چشمانش میریخت
حالا باید چکار میکرد نکند علیرضای نامرد بلایی سرش آورده باشد حالا او هم تردید داشت اگر…اگر…
با دیدن نگاه سردش تمام امیدش به یکباره پر کشید باور کرده بود مگر نه !
آب دهانش را قورت داد
_امیر..ارس..
نگذاشت حرفش تمام شود
چنان سیلی بهش زد که یک طرف صورتش سوخت
عربده اش به هوا رفت
_اسم منو تو دهنت نمیاری...امیر ارسلان مرد کشتیش
جمله اش توی سرش زنگ زد
فقط خیره با چشمان اشکی نگاهش کرد
از خشم نفس نفس میزد
انگشتش را جلویش تکان داد
_نمیتونی با مظلوم نماییت گناهتو بپوشونی
دستانش را دو طرفش از هم باز کرد
_بگو یه چیزی بگو لعنتی…بگو چه بلایی سر زندگیمون آوردی….تو خونهی من جلوی بچهام
صورتش را با دستانش پوشاند و دیگر ادامه نداد ٫
پلکش پرید عین سکته ای ها نگاهش کرد حتی دیگر قدرت دفاع کردن از خود را هم نداشت
امیری که مقابلش میدید فرو ریخته بود
مرد مغرور و با ابهتش امروز کمرش خم شده بود که اینطور آشفته و بیقرار بود
عقب عقب میرفت و موهایش را چنگ میزد
انگار داشت زیر لب با خودش حرف میزد
سرش را به چپ و راست تکان داد و زمزمه کرد
_نه دروغه….باور نکن امیر….گندم دوست داره بازیت نداده…گندمت پاکه
لگدی به گلدان زد و فریاد کشید
_بهت خیانت نکرده
با هق هق به طرفش رفت و بازویش را گرفت
_نکردم به خدا نکردم…امیر تو رو خدا آروم باش
محکم پسش زد و مشت گره کرده اش را بالا آورد
_نزدیکم نمیشی
دستش را جلوی دهانش گرفت و از روی دیوار سر خورد پایین
این مرد را چطور باید آرام میکرد ، چه میگفت از کجا صحبت میکرد
_اون خودش اومده بود…من…من قرار بود برم سرکار…چرا همچین فکری دربارهام کردی تو داری اشتباه میکنی
شاکی به طرفش برگشت و دندان هایش را بهم فشرد
_خودش اومده بود….با چی…از حصار به این بلندی چطور اومده بود توی خونه ؟
یقه اش را توی مشتش گرفت و دندان قروچهای کرد
_ میخواستی بری سرکار…کو چرا لباس خونه تنته…مگه دیرت نشده بود ؟ در و براش باز کردی آره….من بی ناموس نبودم داشتی واسه خودت خوش میگذروندی ؟
دیگر بس بود این تهمت ها ناروا بهش زده میشد
سیلی به صورتش زد و جیغش به هوا رفت
_ بسه…بسه..بسه
از عصبانیت صدایش میلرزید
_منو اینجوری شناختی…زنت همچین آدمیه ؟
رنگ نگاهش تیره شد گره ابروانش کور شد
عین ببر زخمی نگاهش میکرد
از موهایش گرفت و کشید
جوری که از درد اشک در چشمانش جمع شد
_آی..نه
_خفه شو دروغگو عوضی…منو چی فرض کردی هان چی؟ چطور تونستی بازیم بدی
موهایش را در مشتش فشرد و توی گوشش نعره زد
_رفتی دیدنش لعنتی….مرخصی گرفتی بری دیدن اون مرتیکه
گردنش را به ضرب به طرفش برگرداند
جوری که از درد تیری کشید
یکه خورده نگاهش کرد و آرام زمزمه کرد
_چی میگی ؟
توی صورتش عربده زد
_خودتو به اون راه نزن…به هوای دیدنش رفتی پارک…من برات مهم نبودم…بچت چی لعنتی هان…بچت چی ؟
گوشهایش زنگ زد حس کرد تمام وسایل خانه دور سرش میچرخد
همه چیز بر علیه اش بود امیر همه چیز را طور دیگری فهمیده بود باید بهش میفهماند
با عجز نگاهش کرد و نالید
_داری اشتباه میکنی به خدا….من به خاطر اون نرفته بودم پارک
از خشم نفس نفس میزد چشمانش ناباوری را فریاد میزد
_دروغ میگی…دروغ میگی
دستش را به سینه خودش کوبید
_ از اعتمادم سواستفاده کردی…تو خونه من جلوی چشم پسرم
با جیغ حرفش را قطع کرد
.
_ساکت شو ادامه نده
با مشت به جانش افتاد
دیگر بسش بود بحث ، بحث آبرو و نجابتش بود که همسرش داشت لکه دارش میکرد
گریه میکرد و ضربههایش بیامان روی سینه ستبر و بازوهایش فرود میامد
_نه…نه بهت خیانت نکردم
موهایش را در چنگش کشید
_خفه شو هنوزم داری انکار میکنی ؟
دیدمت…ازش گل گرفتی…چرا بهم نگفتی دیدیش هان…علیرضا بهم گفت زنت چشمش دنبال منه من خر بودم من کور بودم ندیدم
دو دستی زد توی سرش
_من لعنتی باور نکردم….حتما باید عکس و فیلمتون پخش میشد تا بفهمم آره ؟
صدایش از زور گریه ضعیف و لرزان شده بود
_به خدا دروغه…من چرا باید…دنبال علیرضا بیفتم…من ازش گل نگرفتم…اون…اون منو مسموم کرد..
حرفهایش هیچ اثری رویش نداشت ، مثل بمب ساعتی منفجر شد
_دهنتو ببنو..دروغ نگو…من به دو تا چشمم شک ندارم….رفتی دیدنش اونم نه یکبار…قبلا هم همدیگه رو دیده بودین….چشم منو دور دیده بودی…داشتین کثافت کاریاتونو میآوردین توی خونم
حس کرد هوای برای نفس کشیدن کم دارد
مردش داشت بیرحمانه روح و جانش را سلاخی میکرد زبانش بند آمده بود مثل یک مرده متحرک نگاهش کرد
نیشخندی زد
_چیه چرا لال شدی…واسه من ادا نیا
همتون عین همید…یکی براتون کمه
چقدر خر بودم که فکر میکردم تو با بقیه فرق داری
نفهمید این همه زور را از کجا آورد انگار بهش جنون دست داده باشد ، با مشت به جانش افتاد
جیغ نه یک چیز بدتر از گلویش خارج میشد
دیگر بسش بود بحث بحث آبرو و نجابتش بود که همسرش داشت لکه دارش میکرد
با خشونت بازویش را گرفت و پرتش کرد
روی زمین
کمرش از درد تیری کشید
شکه به مرد بالای سرش خیره شد
این مرد امیر نبود شوهرش نبود ، چشمهایش دیگر او را نمیدید
لباس در تنش جر خورد
…
با وحشت لب زد
_امیر ؟
صورتش به ضرب یکطرف کج شد
حس کرد پرده گوشش از سیلی محکمش پاره شد
نفس در سینه اش حبس شد و با ترس عقب عقب رفت
این مرد او را زنده نمیگذاشت حتی اجازه دفاع کردن از خود را هم بهش نمیداد
داشت ناعادلانه مجازات میشد
_تو رو خدا بزار توضیح بدم
صدایش انگار از ته چاه میآمد بیرون
.
کمربندش را از شلوارش بیرون کشید
چشمانش میخ آن چرم مشکی دور دستش شد
پوزخندی زد و یک گام به طرفش برداشت
_چه توضیحی ؟
چشمانش را تنگ کرد و تن صدایش بالا رفت
_چه توضیحی داری بدی خانم محتشم ؟
از ترس و گریه به سکسکه افتاده بود
مثل بچه ای لرزان در خود جمع شد و بهش نگاه کرد
خم شد و موهایش را دور دستش پیچاند
با لحن ترسناکی زیر گوشش غرید
_اینجا آخر راهته….کسی که منو دور بزنه
نابود میشه گندم محتشم….نابود
قلبش عین گنجشک در سینه میتپید
یکهو جرقه ای در سرش زده شد
با امیدواری بهش نگاه کرد
_ یه لحظه صبر کن….بزار از اشتباه درت بیارم
دندان هایش را بهم فشرد
آب دهانش را قورت داد
من…من…اون روز رفته بودم…دیدن یه نفر دیگه….یه ناشناس…خواستم بهت بگم امیر ولی ترسیدم….اون خیلی وقته مزاحمم میشد بزار الان واست شماره شو میارم
اخمهایش درهم رفت هیچ یک از حرفهای بی سر و ته اش را سر در نمیآورد
هیچ مدرکی نمیتوانست بودن یک مرد غریبه در خانه اش را توجیه کند
دخترک با بیچارگی گوشی را سمتش گرفت
_ببین خودت بهش زنگ بزن….همه چیز اونجوری که فکر میکنی نیست
نگاهی به شماره کرد
مخش سوت کشید
گوشی را محکم به طرف دیوار پرت کرد
که از صدایش گندم به خود لرزید
ناباور نگاهش را از گوشی شکسته اش به مرد روبرویش داد که با چشمانی به خون نشسته نگاهش میکرد
اینجا چه خبر بود چی باعث این همه خشم بود او که توضیح داده بود
یک قدم عقب رفت و لبش را گزید
اضطراب و ترس امانش را بریده بود
_چ..چرا شکستیش…من…من که بهت….
این چندمین سیلی بود که ناجوانمردانه روی صورتش میزد
حس کرد یک لحظه قلبش نزد
دستش دوباره بالا آمد که روی صورتش فرود بیاید
صورتش را با دست پوشاند
ضربه به سرش برخورد کرد
شدتش آنقدر زیاد بود که پرت شود روی زمین
کمرش به پایه میز خورد از درد لبش را گاز گرفت تا صدایش در نیاید
مرد مقابلش خشم وجودش را گرفته بود
و اصلا او را نمیدید هیچ رحمی نداشت
آخر یکهو چرا همه چیز انقدر بهم ریخته شده بود
سرش سبک شده بود انگار که وزنی نداشت
نگاه وحشیانه اش در صورتش دو دو میزد
_ در این حد مستی که با وقاحت شماره اون مردک رو بهم نشون میدی ؟
صدایش آرام بود اما انگار داشت خودش را کنترل میکرد که یک بلایی سرش نیاورد
ولی مگر از این هم بدتر میشد چرا هر توضیحی میداد یک داستان جدیدی رو میشد!
آهسته لب زد
_شماره کی؟
همین کافی بود که مثل انبار باروت منفجر شود
با خشونت او را به میز کوباند
_شماره همین بی ناموسی که اومده بود توی خونم
بند دلش پاره شد
حرفش را در سرش حلاجی کرد
یک چیزی عین تیغ قلبش را خراش داد
تازه فهمید چی شده تازه فهمید چه خاکی بر سرش ریخته شده بود ، بدبختی یکهو آوار شده بود روی بام خوشبختیش
درد کمرش را فراموش کرد
ناباور لب زد
_شماره اون نیست…اون مرد علیرضا نیست
انگار که صدایش را نشنید
به خودش آمد دید زیر مشت و لگد هایش دارد جان میدهد حتی نمیتوانست از خودش در مقابل ضربه ها محافظت کند
ضربه های کمربند با بی رحمی روی تن دخترک فرود میآمد
میزد و فحش میداد
به آن نامرد به گندم حتی به خودش
گندم چرا نمیمرد چرا هنوز زنده بود !!
شکه نگاهش میکرد شاید هنوز هم باورش نمیشد این مرد امیر ارسلانش باشد
او که طاقت یک اشکش را هم نداشت
حالا چرا تمام نمیکرد چرا هر بار ضربه هایش محکم تر و دردهایش بیشتر میشد
حس کرد تمام محتویات بدنش دارد بالا میآید همانجا کف سالن زردآب بالا آورد
از وحشت چشمانش گشاد شده بود
دست لرزانش را بالا آورد
با دیدن لکه زرد رنگ آه پردردی کشید
نگاهش را بالا آورد دست از زدنش برداشته بود او هم شکه بود موهایش را در چنگ گرفته بود و جلویش زانو زده بود
حتما داره با خودش فکر میکنه این همون گندم منه پس چرا این شکلی شده چرا تن و بدنش آنقدر میلرزه چرا به این روز آوردمش داره به بلایی که خودش سرم آورده نگاه میکنه
مرد من چرا شونه هات میلرزه پشت پرده اشک نگاهش به چشمان سرخش افتاد
جلو آمد و تن برهنه اش را در آغوش گرفت
از درد زخمش نفسش برید
سرفه کوتاهی کرد و از درد لبش را گاز گرفت
نگاهش در چشمانش دو دو میزد
خشم دلخوری تعجب همه در تیله های مشکیش معلوم بود
بی حال در آغوشش مانده بود با خود گفت شاید این آخرین باری باشد که در آغوشم میگیرد
سرش را به سینه اش چسباند
نگاهش به لکه خونی روی لباسش افتاد و بغض گلویش را گرفت
همینجا در آغوش عشقش باید جان میداد نفس هایش سنگین و صدادار شده بود
با همان حال اسمش را صدا زد شاید بشنود شاید دوباره جانش را تسلیمش کند
اما نه مردش شکسته تر از آن بود که جوابش را دهد امروز هر دو مرده بودن به دست آن نامرد
صورتش را با دستانش قاب گرفت
قلبش تیر کشید بغض مردانه اش را قورت داد
_چرا باهام اینکارو کردی…چرا به زندگیمون رحم نکردی….دنبال تلافی بودی….میخواستی تموم بلاهایی که سرت آورده بودم رو بهم بچشونی ؟ بد کردی گندم…بد…منو زنده زنده کشتی…نابودم کردی
قلبش فرو ریخت مرد مغرورش حالا داشت جلویش اشک میریخت و او قدرت آرام کردنش را نداشت
کاش بتواند تمام دردهایش را در آغوش بگیرد و بگوید دروغ است داری اشتباه میکنی مگر چشم من جز تو میتونه کس دیگه ای رو ببینه
اما این مرد شکست خورده شک به جانش افتاده بود دیگر هیچ چیز مثل سابق نمیشد پس از این با این تردیدها و شک چطور باید زندگی میکردن
خدا لعنتت کند علیرضای نامرد چه ساده اسیر نقشه های شوم آن عوضی شده بود
آن مرد یک شیطان بود همه را بازی داده بود چطور نفهمید کاش همه چیز را از اول به امیر میگفت آنوقت همه چیز طور دیگری بود
کاش ،کاش
لحظه ها همیشه خواستن
که تورو بگیرن از من
چه غریب و ناشناسه
جاده به تو رسیدن
همیشه یه چیزی بوده
شوقت رو از دلم ربوده
ولی یک تپش دل من
از غمت جدا نبوده
بیا…بیا…بیا
یه روز چشاتو وا کنی
میبینی من تموم شدم
میبینی جام چه خالیه
یا رفته ام پی خودم
اگه یه روز و روزگار
پیش خودت باز بشینی
تموم این روزا رو
جلو چشات باز می بینی
بیا…بیا…بیا..
چقدر ما فاصله داریم
چرا اینو نفهمیدم
کاش این روزا میمردم
یه جور اینو می فهمیدم
دیگه برام نمیمونی
تو چشمات اینو می خونم
چقد دلم گرفته باز
نمی دونم چی بخونم
**************
شما اگه جای امیر بودین چیکار میکردین
به نظرم هر دو تو اشتباه غرقن😑
و با این مسئله به نظرتون گندم چیکار میکنه
میشه مثل سابق کنار هم زندگی کنند !
لیلا جونم خسته نباشی عالی بود ولی خب نمیدونم نظر بقیه چیه امامن باوجوداینکه یه زنم ومحکم ترازیه مرداگرهمچین چیزی ببینم محاله باورکنم دروغه چه برسه به یه مرد …درسته مردها همیشه خودشون روقوی ومحکم نشون میدن اما وقتی پای ناموسشون وعشقشون وسط بیاد خوردمیشن دیگه هیچی ازشون نمیمونه وکلی چیزی رو که میبینن باورمیکنن این وسط مقصرخودگندم نبایدمثل احمقا رفتار میکرد
مرسی گلم ممنون از نگاه گرمت🌻😍
پس همچین نظری داری خب آره تا تو شرایطش قرار نگیری نمیشه قضاوت کرد اما به نظرم آدم باید به شریکش اعتماد داشته باشه با اون ادعای عاشقیش نباید به گندم شک میکرد از یه طرفم میگم چون گندم مخفیکاری کرد همین باعث عصبانیت بیشتر امیر شد
ایشالاتوواقعیت تجربش نکنی ولی واقعایه لحظه خودمونوبذاریم جای امیرحالا اگرفقط عکس گل واین چیزابود یه چیزی ولی متاسفانه اون فیلم وحشتناک حتی من بافکرشم تمام تنم میلرزه واقعابه عشق واعتمادربطی نداره لیلا دیدن این چیزا آدمو نابودمیکنه بعدشم گندم توتمام اینروزاهیچی به امیرنگفت ومخفی کاری کرد واااااااای قلبم دردگرفت دختر…امیرخیلی گناه داره گندم هم همینطور
چی بگم شاید حق با تو باشه😔
منم خواستم همین رو نشون بدم که با حرف نزدن و مخفیکاری چیزی درست نمیشه چه بسا همچین فاجعهای هم بار میاد
هر دوشون ریدن
سکته کردم بابا لیلا این چه وضعشه
اه
امیر گوه خورد نزاشت گندم زر بزنه گندمم گوه خورد از اول نگف این علیرضای بی ناموس چه غلطی قراره بکنه
بد عصبی هستی🙄
خلع سلاح شدم🤒🤣
والا
با ادای عاشقیش نباید میرید به گندم، هعی عاشقشم عاشقشم گوه خوردیی اینجوری کردی
گندمم وقتی میدونست دوباره زندگیش به باد میره باید میگف همون اول
گندم خر دو عالمه اگه باز باش زندگی کنه
مرتیکه ی بی ناموس
بدبختی گندمم زنیکه ی اسکله که نگف از اول بش
باهات موافقم اما خیلی عصبی شدیا😆😆
با این کاری ک امیر کرد اگ گندم بازم باهاش زندگی کنه دیوونگیه
واقعا👍🏻
کاش ایجوری نمیشد زندگیشون🥲🥺
کاش یه مدرکی رو بشه که امیر حرف های گندم رو باور کنه😮💨🥺🥲
هعی😥
😭😭😢😢
واقعا طرفداری هیچ کدومشون رو نمیشه کرد😐
گندم از یه طرف پنهون کاری کرد؛امیرم از یه طرف حتی نذاشت گندم توضیح بده🤦🏻♀️
دقیقا👍🏻
از همون اول با گندم حال نمیکنم
کلا شخصبت مظلوم نمیپسندم
دختره اسکول نگفت نگفت تا کشید به اینجا الان اگه سرش امیر بزنه عین خیالم نیست😒
امیر بیچاره دلم براش میسوزه بنظرم ت واقعیتم هرکی اون مدرک هارو داشته باشه باور میکنه
دقیقا حالابعضی هابه گندم حق میدم چون خودشون دارتچن داستان رومیخونن وازهمه چی خبردارن ولی اگر داستان ازطرف امیرتنهاتعریف میشدهمه حق روبه امیرمیدادن الان امیربادیدن اون فیلمادیوونه شده وفمرمیکنه گندم داره تلافی بدی هایی که درحقش کرده رو درمیاره دیگه چه میدونه همش یه بازی کثیفه ولی واقعا خیلی بده ازاول داستان همش حس میکردم اینجوری میشه 🥺🥺🥺
بله درست میگی ماها خبر داریم اصل قضیه چیه ولی اگه داستان رو از زاویه دید هر کس ببینیم اونوقت همه چی فرق میکنه
پنهون کاری نتیجهاش میشه همین دیگه🙄
ولی اینقدخوب همه چیزوبه تصویرکشیدی که وقتی میخونم حس میکنم من دارم تماشاشون میکنم باورت میشه گریم گرفت ولی بخاطرشرایطم که دورم شلوغ بود خودموکنترل کردم واقعاقلمت حرف نداره خواهری
قربونت برم عزیزم🤗💙
واقعا گریهات گرفت ؟ من انقدر خوندمش هیچ حسی نمیگیرم فکر میکنم بقیه هم همچین حسی دارن ؟
منم گریه م گرف 🥺🥺
ای بابا چی بگم حرفی ندارم🙇♀️
ببین اشک سفیر امور خارجه ی جهنمو در آوردی🥺
شعرشو خوندم یاد یه چیزی افتادم، دارم گریه میکنم😭💔
هیع
بمیرم برات گریه نکن🥺🫂
بیا بغلم
الهی😥💔
چرا آخه دختر بخند ببینم💃🏽💃🏽
🥲😂
وای خدا
مرسی لیلا جون
الان حتما عصبی هستی از دستم😂
خواهش میکنم عزیزم مرسی از نگاه گرمت🧡💛