رمان بوی گندم جلد دوم پارت پایانی
پنج سال بعد
…
بسته کیک را باز کرد و درون یخچال گذاشت
از آشپزخانه نگاهی به توی سالن کرد
با دیدن آرش که میان خواهر و برادرش نشسته بود و سعی داشت آن ها را از هم جدا کند لبخندی روی لبش نشست
…
وروجک هفت سالش بود و ادای آدم بزرگ ها را در میاورد چقدر از خدا بابت نعمتهای زندگیش شکرگزار بود حالا حس میکرد خوشبخت ترین زن دنیاست کنار عزیزانش آرامش بی حد و حصری داشت که هیچ جا نمیتوانست پیدایش کند
….
از آن روزها حالا چندین سال میگذشت
حالا او و امیر پخته تر شده بودن بهتر با مسائل کنار میامدن حالا آن ها سه تا فرزند داشتن، عشقشان تقسیم شده بود و نثار بچههایشان میکردن به قول امیر میوههای زندگیشان
….
با کشیدن دامن لباسش از فکر بیرون آمد
سرش را پایین انداخت با دیدن نیاوش که با چشمان درشت طوسیش بهش خیره بود لبخندی روی لبش نشست ، چشمانش عجیب شبیه عمه دریایش بود خم شد تا همقدش شود
…
_جانم مامان چی میخوای ؟
…
پسرک مشت کوچکش را زیر چشمش مالید و با لحن بچگانهاش گفت
…
_مامان درسا اینا کی میان ؟
درسا دختر دریا بود که یک سال از دوقلوهایش کوچکتر بود و فوقالعاده هم شیطون…
…
دستی به سرش کشید و موهای خرماییش را مرتب کرد
…
_الان میان مامانجون
تو برو پیش همتا بشین، بدو پسرم
…
پسرک سرش را کج کرد و بدو بدو به طرف سالن رفت
…
با لبخند به رفتنش نگاه کرد و رفت تا سری به غذا بزند چند جور خورشت درست کرده بود
خورشت بامیه که آرش عاشقش بود با قرمه سبزی و فسنجان ، شامی و زرشک پلو هم بار گذاشته بود در کل حسابی تدارک دیده بود مهمان زیاد دعوت کرده بود و پ میخواست همه چیز به بهترین نحو انجام شود
زیر گاز را خاموش کرد که دستی دور شکمش حلقه شد
…
نفس در سینهاش حبس شد هنوز هم مثل گذشته حتی بیشتر از قبل با نزدیکی بهش از هیجان بدنش گر میگرفت
…
امیر از پشت بهش چسبید و صورتش را کج به گونهاش چسباند
_بانو دارن چیکار میکنند ؟
…
لبخندی زد و به طرفش برگشت با عشق در نگاه وحشیش زل زد
_داشتم کارامو میکردم آقا ، ببینم مهمونا دیر نکردن !
…
نچی کرد و دستش را کشید
..
_کار دیگه بسه
از صبح نتونستم درست و حسابی ببینمت
لبش را گزید و آهسته گفت
_عه امیر خیلی لوسی !
..
بی توجه به حرفش تک خندهای زد و در اتاق خواب را باز کرد
…
گندم با حرص دستانش را به کمر زد
..
_چیکار میکنی بابا الان مهمونا میان
…
بی توجه شالش را از روی سرش برداشت
_نمیان زنگ میزنن..
…
پوفی کشید
_بچه ها بیرونن !!
…
امیر عصبی و کلافه سرش را عقب برد
…
_بسه دیگه…
منو دیوونه کردی هی بچه ، بچه
شب ها که از دستشون خلاصی نداریم یه دقیقه هم نمیتونم با زنم تنها باشم اَه
…
لبش را گزید و صلاح دید چیزی نگوید مردش زیادی دلش پر بود دلش به حالش سوخت حق هم داشت بنده خدا…
حالا آرش بیشتر شبها در اتاقش میخوابید ولی دوقلوها یکسره بهشان چسبیده بودن شب ها میامدن وسط تخت را اشغال میکردن
در دل خندید وروجک های شیطون الان نزنند خونه رو نترکونند این امیرم که دست بردار نیست
…
با استرس نگاهش را به در اتاق داد میترسید یکیشان سر برسد آن وقت بیا و جمعش کن
بوسه های طولانی امیر روی لبهایش حالا ریز و ادامه دار شده بود عاشق این عشق بازیهایش بود مردش خوب بلد بود با دلش بازی کند
…
دستانش را دور گردنش حلقه کرد و خودش را بالا کشید
امیر کمرش را دربرگرفت و چرخی دور خودش زد با هیجان موهایش را چنگ زد
مرد مقابلش دیگر نمیتوانست صبر کند به سمت کاناپه رفت و او را خواباند
…
دستش را روی سینه ستبرش گذاشت
_بسه امیر
…
اخمی کرد و سرش را در گردنش فرو برد
…
لبش را به پوست گردنش چسباند و لب زد
_دلم واسه بوت تنگ شده بود گندمم
…
بیحال از حرفهای عاشقانهاش در دلش قند آب میشد
…
آه ریزی از دهانش خارج شد که امیر با هیجان به کارش ادامه داد
…
با صدای در هر دو از جا پریدن
…
قیافه امیر دیدنی بود اخم وحشتناکی بین ابرویش بود و صورتش از خشم و حرص قرمز شده بود
…
سراسیمه از جایش بلند شد و یقه لباسش را مرتب کرد
…
نیوشا با چشمان گرد شده جلوی در ایستاده بود
_مامان خانم داشتی چیکار میکردی ؟
وای زبانش عین این سلیطهها نیش داشت
…
تا خواست جواب درستی به دخترکش دهد امیر به طرفش رفت و برزخی جوابش را داد
…
_صد بار گفتم هر جا میرین در بزنین
این اتاق در داره نیوش واسه چی سرتو انداختی پایین اومدی اینجا هان ؟
…
دخترک با صدای داد پدرش اشک در چشمان عسلیش حلقه زد
…
گندم اخمی کرد از جایش بلند شد و به طرفشان رفت
…
_امیر این چه وضع حرف زدنه بچم ترسید
…
چشم غره ای برایش رفت و با تحکم گفت
_باید یاد بگیرن گندم
انقدر لی به لالاشون نزار پس فردا همین کارها واسشون میشه عادت
با تو دارم صحبت میکنم نیوشا واسه من بغض نکن
…
دخترک دیگر بلند بلند گریه میکرد مگر ساکت میشد
…
با صدای گریهاش آرش و نیاوش هم وارد اتاق شدن
…
با دلخوری به امیر نگاه کرد
…
_حتما باید اشکشو در میاوردی نه ؟
..
امیر نیم نگاهی بهش کرد و جلوی پای نیوشا چمپاتمه زد
_خب بابا بسه واسه من آبغوره میگیره
مگه چی گفتم ؟
قول بده دیگه تکرارش نکنی تا بوست کنم
بیا…
دستانش را از هم باز کرد و سرش را کج کرد
…
_نفس من بدو دیگه با بابا قهری ؟
…
با گریه نیوشا ، نیاوش هم بغض کرده بود
به سمتش رفت و در آغوشش کشید تا آرام شود دوقلو بودن دیگر
…
نیوشا تا لحن مهربان پدرش را دید
گریه اش قطع شد جلو آمد و گردنش را چسبید بغض کرده گفت
…
_من..من…ببخشید بابایی جون..
…
امیر بوسه طولانی روی موهایش نشاند و اشکهایش را پاک کرد
…
همیشه همین بود امیر قانونهای خاص خودش را داشت چه به عنوان شوهر چه پدر..
جانش بسته به بچههایش بود ولی عقیده داشت که باید لوس بارش نیاورند از ابهتش خودش که به این سن بود حساب میبرد چه برسد به این فسقلها
…
کم کم مهمان ها هم سر رسیدن
امشب تولد آرش بود تولد هفت سالگیش
..
تمام فامیل را دعوت کرده بودن
…
سبحان و مهتاب همراه با پارسا که به قول خودش حالا مردی شده بود اولین نفراتی بودن که رسیدن
…
علی و سمیه با دخترشان عسل که چند ماهی از آرش بزرگ تر بود نفرات بعدی بودن
..
زلزلهای بود برای خودش چشمان عسلیش شبیه به خودش بود الحق که اسمش بهش میآمد
…
به محض ورود به سمت آرش رفت و دستش را کشید تا باهاش بازی کند
…
خانواده شوهرش هم سر رسیدن
دریا و اشکان، ساحل و مهرداد همه و همه
آخرین نفرات مهدی و شیوا بودن
…
مدت ها بود که مهدی عاشقانه همسرش را میپرستید چقدر هم که بهم میامدن یک پسر شش ساله به اسم سینا داشتن که کپ مهدی بود
…
همه به نوعی سختیهایی در زندگی کشیده بودن که حالا سربلند ازش بیرون آمده بودن
گل لبخند روی لبهایشان نشان خوشبختیشان بود در دل آرزو کرد که این خوشی همیشگی باشد
…
نگاهی به امیر کرد که دوقلوها را در آغوش گرفته بود و چیزی برایشان توضیح میداد
…
لبخندی زد حالا دیگر از هیچ چیز نمیترسید میدانست زندگی پست و بلندی های زیادی دارد اما با هم همه موانع برداشته میشد روزهای سخت هم برایشان شیرین میشد
…
بعد از خوردن شام نوبت به خوردن کیک رسید با دیدن پسرکش دلش ضعف رفت روز به روز شباهتش به امیر بیشتر میشد
با شمارش همگی آرش سرش را جلو برد و محکم شمعش را فوت کرد
اشک در چشمانش حلقه زد برای پسرکش آرزوها داشت
…
دستی دور کمرش حلقه شد
_نبینم اشکتو گندم بانو ؟
لبخند پررنگی روی لبش نشست ، نم اشک به جا مانده را از گونهاش پاک کرد و گفت
_اشک شوقه…
…
با عشق نگاهش کرد و بوسه نرمی روی گونهاش زد دیگر به این بوسه پها در جمع عادت داشت که اعتراضی نمیکرد
_هر کاری واسه خوشبختیت میکنم عزیزم
..
دلش پر از آرامش شد
…
دستش را گرفت
_من الانشم خوشبخت ترین زن دنیام
…
و چه حرفی بالاتر از این که مردش را به اوج ببرد
…
در این جشن زهرا با خبر بارداریش خوشحالیشان را دوچندان کرد مدت ها بود پیگیر بچه دار شدن بودن که خدا رو شکر خواستهشان برآورده شده بود
…
_ببینم از فردا نگی مرخصی میخواما ؟
تا چهار ماه فعلا باید کار کنی
زهرا پشت چشمی برایش نازک کرد و گفت
_خب حالا خبیث بازیتو بزار کنار
…
لبخند دندون نمایی زد و رویش را برگرداند
حالا مثل سابق در موسسه کار میکرد
زندگی حالا بهش روی خوش نشان داده بود
…
دریا به سمت ضبط رفت و دکمهاش را زد که آهنک شادی پخش شد همه رفتن وسط حتی بزرگترها با لبخند همانجور که مشغول کارش بود از آشپزخانه بیرون را تماشا کرد
…
ساحل وارد آشپزخانه شد
_وای گندم بیا بیرون مثلا تولد پسرتهها
..
دیس میوه را به طرفش گرفت
_ بیا اینو ببر منم الان میام
سری تکان داد و دیس را ازش گرفت
…
دستانش را پاک کرد که دستی پهلویش را چنگ زد
_خانم نمیخوان از اینجا دل بکنند ؟
با خنده به طرفش برگشت
_داشتم الان میومدم
لپش را کشید
_پس بریم تا از بقیه عقب نمونیم
..
دستش را کشید و به سمت پیست رقص رفت
…
با شنیدن آهنگ لبخندی روی لبش نشست
دستانش را دور گردنش حلقه کرد و بهش چسبید
امیر لبخند کجی زد و کمرش را در بر گرفت و آرام مشغول تکان دادنش شد
…
من سپاسگزار خدام که تو رو برای من فرستاد عشق من
You found me home and sail with me
تو خونه ی من رو ساختی و با من روی هوا حرکت کردی
And I`m here with you
و من اینجا با تو هستم
Now let me let you know
حالا به من اجازه بده که بزارم بدونی
You`ve opened my heart
تو قلب من رو باز کردی
I was always thinking that love was wrong
من همیشه فکر میکردم که عشق اشتباهه
But everything was changed when you came along
ولی همه چیز تغییر کرد وقتی که تو اومدی
…
برق عشق در چشمانشان موج میزد با نگاه بهم حرف های دل همدیگه را میخواندن نیازی به حرف نبود و این چقدر خوب بود
yektanet-logo-sign
And theres a couple words I want to say
و دوتا کلمه هست که من میخوام بگم
For the rest of my life
برای بقیه ی زندگیم
I`ll be with you
من میخوام با تو باشم
I`ll stay by your side honest and true
من میخوام در کناره تو صادق و خالصانه بایستم
Till the end of my time
تا پایان عمرم
I`ll be loving you. loving you
من میخوام عاشقت. باشم عاشق تو
For the rest of my life
برای بقیه زندگیم
Thru days and night
از اغاز تا انتهای روزها و شبها
….
سرش را روی سینه اش گذاشت و همراه با ریتم آهنگ بدنش را تکان داد خوشبختی همینجا بود در آغوش این مرد زیر نگاه عاشقانه و زمزمههای زیر گوشش
…
I`ll thank Allah for open my eyes
من میخوام از خدا تشکر کنم برای اینکه چشمان من رو باز کرد
Now and forever I…I`ll be there for you
حالا و برای همیشه من…من میخوام در اینجا برای تو باشم
yektanet-logo-sign
I know that deep in my heart
من میدونم که در اعماق قلبم
I feel so blessed when I think of you
من احساس خوشبختی زیادی میکنم وقتی در فکر توام
And I ask Allah to bless all we do
و من از خدا میخوام همه ی کارهایی که ما انجام دادیم رو ببخشه
You`re my wife and my friend and my strength
تو زن من و دوست من و نقطه قوت من هستی
And I pray we`re together eternally
و من دعا میکنم که ما تا ابد با همیم
Now I find myself so strong
حالا من خودم رو خیلی قوی میدونم
Everything changed when you came along
همه چیز تغییر کرد وقتی که تو اومدی
And there’s a couple word I want to say
و دوتا کلمه هست که من میخوام بگم
For the rest of my life
برای بقیه ی زندگیم
I`ll be with you
من میخوام با تو باشم
yektanet-logo-sign
I`ll stay by your side honest and true
من میخوام در کناره تو صادق و خالصانه بایستم
Till the end of my time
تا پایان عمرم
…
و انگار این آهنگ حرف دل هر دویشان بود
غرق لذت میشد از بوسه های ریز و نرمش روی صورتش
…
لبخندی زد و در آغوشش چرخی زد
امیر دو طرف کمرش را محکم گرفت و کمی روی بدنش خم شد
گندم با انعطاف بدنیش توانست تعادلش را حفظ کند در بین زوج ها حسابی داشتن با رقصشان خودنمایی میکردن
…
I`ll be loving you.loving you
من میخوام عاشقت. باشم عاشق تو
For the rest of my life
برای بقیه زندگیم
Thru days and night
از اغاز تا انتهای روزها و شبها
I`ll thank Allah for open my eyes
من میخوام از خدا تشکر کنم برای اینکه چشمان من رو باز کرد
Now and forever I…I`ll be there for you
حالا و برای همیشه من…من میخوام در اینجا برای تو باشم
I know that deep in my heart now that you`re here
من میدونم این در اعماق قلبمه حالا که تو اینجا هستی
In front of me I strongly feel love
در مقابل من من شدیدا احساس عاشق بودن میکنم
And I`m singing loud that I`ll love you eternally
و من بلند میخونم که من میخوام تا ابد عاشقت باشم
For the rest of my life
برای بقیه ی زندگیم
I`ll be with you
من میخوام با تو باشم
…
گندم زیر لب این جمله را تکرار کرد
…
چشمان امیر زیر هاله نور برقی زد بدن خود را مماس با بدنش کرد و بوسه ای زیر گوشش زد
…
_تو شیرین ترین اتفاق زندگیم بودی گندمم
…
یک زن مگر چه میخواست از زندگی با عاشقانه های مردش بهشت از آنش بود
…
I`ll stay by your side honest and true
من میخوام در کناره تو صادق و خالصانه بایستم
Till the end of my time
تا پایان عمرم
I`ll be loving you. loving you
من میخوام عاشقت. باشم عاشق تو
For the rest of my life
برای بقیه زندگیم
Thru days and night
از اغاز تا انتهای روزها و شبها
…
با تمام شدن آهنگ لبخندی زد خودش را بالا کشید و زیر گوشش آهسته زمزمه کرد
…
_و تو تموم زندگی گندمی عشق من
…
*******
نگاهی به چهره غرق خواب بچه ها کرد
در دل قربان صدقهشن رفت طفلکیها حسابی خسته شده بودن و حالا قصه تمام نشده خوابشان برده بود
…
خواست از جایش بلند شود که حس کرد میان زمین و هوا معلق هست
…
از ترس خواست جیغی بزند که دستی جلوی دهانش قرار گرفت
_هیش نترس عشقم منم
…
نفس راحتی کشید
با خنده سرش را در سینهاش فشرد
…
_این چه کاری بود دیوونه ؟
داشتم میومدم بابا
…
در اتاق را با پا بست و به سمت تخت خواب رفت در همان حال با حرص جوابش را داد
_بله دیدم…
کم مونده بود پیش بچه ها بخوابی با زور باید آوردت
…
نتوانست خنده اش را مهار کند غش غش شروع کرد به خندیدن
…
امیر با دیدن خندهاش رنگ نگاهش عوض شد رویش خم شد و با شیطنت گفت
…
_نمیترسی انقدر دلبری میکنی ؟
…
یک ابرویش را با ناز بالا داد و لبش را زیر دندان کشید میدانست چطور با دل مردش بازی کند
…
_نه مگه هیولایی ازت بترسم ؟
دقیقا مثل آن روزهای اول این جمله را گفته بود
…
اخم شیرینی کرد که دل گندم را صدبار با خودش برد
_کم زبون بریز که امشب یه دوقلو دیگه میزارم تو شکمتا
..
هینی کشید که قهقهه خنده امیر بلند شد حرصی رویش را برگرداند
فقط بلد بود خجالتش دهد مرد گنده
…
امیر همانطور که پیراهنش را از تنش در میاورد زیر گوشش لب زد
…
_امشب حسابی میدرخشیدی خانمم
نمیدونم باید چطوری ازت تشکر کنم به خاطر خوبیهات
تو..
پشت دستش را بوسید از بالای چشم نگاهش کرد و ادامه داد
_تو اونقدر خوبی که کلمه برای وصفت کم میارم فقط میتونم بگم خیلی عاشقتم و کمترین کاری که میتونم بکنم اینه که جونمو واست بدم
…
قلبش طاقت شنیدن این عاشقانهها را نداشت با حرف آخرش اخمی کرد
…
دستش را به روی ته ریشش کشید و گفت
…
_من نمیخوام جونمو برام بدی جونتو نیاز دارم عزیزم تا ابد کنار من بمون
…
امیر خم شد و بوسهای به گردنش زد
_تا ابد نوکر تو و اون فسقلام
…
دلش آرام شد حضور مردش را در این زندگی نیاز داشت و هر بار امیر با تکرار این عاشقانهها آرامش میکرد
…
امشب هم یکی از شبهای خاطره انگیز برایشان بود که در ذهنشان ثبت میشد
…
با صدای جیغی تند از هم فاصله گرفتن
…
امیر یکه خورده سرش را برگرداند
…
با دیدن سه جفت چشم گرد شده که بهشان خیره بودن آه از نهادش بلند شد
…
نیم نگاهی به امیر کرد که با نگاه غضبناکی خیره شان بود لبش را گزید و ملحفه را دورش گرفت
با من_من گفت
_شما..این..اینجا چی..چیکار میکنین بچه ها؟
…
نیوشا با تعجب و نازی که در صدایش موج میزد گفت
…
_بابایی به خدا ما در زدیم
…
امیر با غیض از روی تخت بلند شد
_کسی هم اجازه داد که سرتون رو پایین انداختین اومدین تو
…
ریز خندید همه نقشه هایش نقش بر آب شده بود
…
_شماها مگه نخوابیده بودین واسه چی نصفه شب پاشیدن اومدین ؟
…
آرش بالش به دست به سمت تخت آمد و خواب آلود گفت
_تنهایی خوابمون نمیبرد میشه اینجا بخوابیم ؟
…
لحنش آنقدر مظلوم بود که امیر اخمش محو شد و نفسش را در هوا فوت کرد
…
نیاوش که همیشه کنجکاو بود و سوال زیاد میپرسید جلو آمد و با تعجب گفت
…
_شما داشتین چیکار میکردین ؟
ما رو خوابوندین بعد خودتون بیدار بودین !!
..
امیر حرصی نگاهش کرد
_نه که گرفتین خوابیدین !
کم مونده به توعه الف بچه جواب پس بدم
…
دوقلوها با بهت به پدرشان نگاه کردن
فقط آرش بود که بیخیال وسط تخت لم داده بود و گرفته بود خوابیده بود انگار فقط آمده بود برنامه پدرش را خراب کند که موفق هم شده بود
..
نمیدانست چرا خنده اش میگرفت
…
امیر چپ چپ نگاهش کرد
_فکر نکن حالا که بچه ها اومدن ازت میگذرم نه ، کور خوندی
…
چشمانش درشت شد و بهش اشارهای کرد
جلوی بچه ها هم رعایت نمیکرد
…
نیاوش همانطور که توی فکر بود در آغوش مادرش خزید این بچه تا جوابش را نمیگرفت خوابش نمیبرد
_مامان شما شب ها هم بازی میکنین ؟
…
چشمانش گرد شد این بچه چی میگفت وای خدا حالا چه جوابش را میداد ؟
امیر دندانهایش را بهم فشرد
_آره داشتیم کشتی میکردیم تو خواب نداری بچه ؟
نیاوش نچی کرد و سرش را در سینه مادرش مخفی کرد نیوشا هم روی سینه پدرش نشست و با ناز دست بر صورتش میکشید
..
_بابایی مگه شما بچه کوچولیین که بازی میکنین ؟
..
بوس محکمی از گونهاش گرفت و دستی به موهایش کشید
…
_بعضی موقع ها آدم بزرگا هم بازی میکنند عزیزم ، حالا بخواب خوشگلم آفرین
…
عجیب بود که دیگر نیوشا بدقلقی نکرد و در آغوش پدرش به خواب رفت ولی امان از نیاوش..
…
عین جغد چشمانش باز بود امیر یکطرف تخت و گندم هم طرف دیگر دراز کشیده بودن سه تا بچه ها هم وسط خوابیده بودن
البته نیاوش بیخوابی زده بود به سرش هی ازشان سوال میپرسید گندم هم یکی در میان جوابش را میداد آخر سر امیر چنان نگاهی بهش کرد تا حساب کار دستش بیاید
..
_تا سه میشمارم..
خوابیدی که خوابیدی، وگرنه اون رومو میبینی
یالا بخواب
…
پسرک تخس سر بالا انداخت
_خب خوابم نمیبره اَه..
اصلا چرا خودت نمیخوابی ؟
…
گندم فقط میخندید از حاضرجوابیهای این بچه
امیر چشم غرهای برایش رفت
_توی نیم وجبی داری به من امر و نهی میکنی بزار بیام اونجا
…
ترسیده خودش را در آغوش مادرش انداخت
_وای نه مامان بابایی منو میزنه
..
آرام خندید و دستش را دورش حلقه کرد
_نه عزیزم بابایی شوخی میکنه
…
امیر جایش را عوض کرد و کنار نیاوش دراز کشید و از پشت بغلش کرد
_گازت بگیرم هان ؟
نیاوش با کولی بازی لگد پراند و نه بلندی گفت
..
امیر اخمی کرد
_هیش میخوای اینا رو هم بیدار کن…
تو به کی رفتی بچه ؟
..
لبش را جلو برد
_به تو
…
امیر چپ چپ نگاهش کرد و لا اله الا اللهی زیر لب گفت
..
تا لبخند گندم را دید اخمهایش محو شد و دستش را دورش حلقه کرد
_من خیلی خوشبختم گندم که همچین خونوادهای دارم
…
لبخندش عمیقتر شد و در دل خدا را شکر کرد
…
_بابا مامانی رو بوس کن
امیر با اخم نگاهش کرد
_تو چرا انقدر شیطونی پسر یک درصدم به من نرفتی
گندم با خنده گفت
_اتفاقا کپ خودته
از الان داره مثل خودت شیطون میشه
امیر لبخندی گوشه لبش نشست اول از همه بوسه نرمی به صورت نیاوش زد تا در روحیهاش تاثیر نزارد و بعد از آن به سراغ گندم رفت و در آغوشش کشید و بوسه طولانی روی چال گونه اش نشاند
..
یک خواب پنج نفره در آغوش هم شبشان را تکمیل کرد
…
بوی گندم مال من هرچی كه دارم مال تو
..
یه وجب خاك مال من، هرچی میكارم مال تو
..
اهل طاعونی این قبیله مشرقیام
تویی این مسافر شیشهای شهر فرنگ
..
پوستم از جنس شبه پوست تو از مخمل سرخ
..
رختم از تاوله تنپوش تو از پوست پلنگ
..
بوی گندم مال من هرچی كه دارم مال تو
یه وجب خاك مال من هرچی میكارم مال تو
بوی گندم مال من هرچی كه دارم مال تو
یه وجب خاك مال من هرچی میكارم مال تو
..
تو به فكر جنگل آهن و آسمون خراش
من به فكر یه اتاق اندازه تو واسه خواب
تن من خاك منه ساقه گندم تن تو
تن ما تشنهترین تشنه یك قطرهی آب
…
بوی گندم مال من هرچی كه دارم مال تو
یه وجب خاك مال من هرچی میكارم مال تو
بوی گندم مال من هرچی كه دارم مال تو
یه وجب خاك مال من هرچی میكارم مال تو
…
شهر تو شهر فرنگ آدماش ترمه قبا
شهر من شهر دعا همه گنبداش طلا
تن تو مثل تبر تن من ریشه سخت
طپش عكس یه قلب مونده اما رو درخت
..
بوی گندم مال من هرچی كه دارم مال تو
یه وجب خاك مال من هرچی میكارم مال تو
بوی گندم مال من هرچی كه دارم مال تو
یه وجب خاك مال من هرچی میكارم مال تو
..
نباید مرثیهگو باشم واسه خاك تنم
تو آخه مسافری خون رگ اینجا منم
تن من دوست نداره زخمی دست تو بشه
حالا با هركی كه هست هركی كه نیست داد میزنم
..
بوی گندم مال من هرچی كه دارم مال من
یه وجب خاك مال من هرچی میكارم مال من
..
تن من دوست نداره زخمی دست تو بشه
حالا با هركی كه هست هركی كه نیست داد میزنم
بوی گندم مال من هرچی كه دارم مال من
یه وجب خاك مال من هرچی میكارم مال من
پایان
ممنون عزیزان به خاطر این مدت طولانی که با بوی گندم همراهم بودین کار بعدیم به جز نوشدارو یه رمان عاشقانه و درامه که قراره بعد یه مدت تو رماندونی بذارمش خوشحال میشم اونجا هم حمایت کنید 😊
کوچیک شما لیلا❤
.
اول هنوز نخوندم برم بخونم
به شما هم مدال تعلق میگیره😂🎖
ستی اونجا رو اصلاح کن اشک در چشمان عسلی نیوشا حلقه زد نه مشکی اوایله🤦♀️
وای خدا😭😭😭
بالاخره با کلی حرص و جوش بوی گندم هم تموم شد👏👏
هعی کاشکی رمانت رو اینجا میزاشتی
به این جمع عادت کرده بودم😪
آخه قادر گفت از این به بعد رمانهایی رو که مینویسم اونجا بذارم ممنوت از حمایتتون اونجا هم منو فراموش نکنید رماندونی که راحتتر میتونین بیاین😊
چرا میگن اونجا بزاری؟
اجباری نیست ولی گفتن که اونجا چون ویو بیشتر میخوره و سایت شناختهشدهتریه رمانهام رو بهتره اونجا بذارم☺
لیلا اونجا هم میشه دید که چقدر ویو خورده؟
آخه من ندیدم اصلا🤦🏻♀️
نه تو تلگرام میشه فهمید ولی در کل نسبت به این سایت مخاطب بیشتر داره🙃
خیلی عااالی بود..
خداروشکر که بالاخره خوشبخت زندگی کردن
موفق باشی لیلا بانو 👌✨
مرسی سعیده خاتون’😁
بوس به کلهات😘🤗
وااایییی عااالییی بود چه پایان خوشگلیی❤🥺🥺🥺
خسته نباشی عزیز دلم واقعا زندگی کردیما با بوی گندم🥲💋
حواسم بود به من گفتی سلیطه ها واقعا که سلیطه که شدم زبونم که نیش داره زشته والا زشته😡🗡🤣
بیا بغلم نیوش خوشگله🤗😥
دیگه حرص خوردنت ملسه😂
تو هم بیا بغلمم🫂😂❤
ولی باورم نمیشه گفتی سلیطه به مننن🤣🤣🤣
🙌🏻 حالا نیوشای گندم اینا از تو سلیطهتره🤣
😑😑😑😑ناناحت شدم🤣🤣🤣🤣🤢🤢
آخ چقده تو نازی آخه🤧
🤣🤣🤣
خسته نباشی لیلاجون ی سوال حالا که رمانت تمام شده چه حسی داری ؟🌹🌹🌹🌹🌹🌹
ببین وقتی یه کار رو تموم میکنی انگار باری از رو دوشت برداشته شده و حس سبکی و خوبی داری ولی من تو این مدت با این شخصیتها یه جوری زندگی کردم و واقعا وابسته این رمان بودم به خاطر همین تموم کردنش یه غم کوچیکی هم داره، فعلا دارم رو دو تا رمان کار میکنم اینجوری سرم گرم میشه 🙂
مرسی که خوندی عزیزم ولی آخر سر سنتو بهم نگفتیا😂
اشکال نداره دوست داشتی نگو😉
خسته نباشی نویسنده عزیز ♥️♥️
نیاوش اصلا ماه این باید باشه تا امیر بفهمه چی به سر پدر مادرش آورده 😂
مرسی عزیزم از نظرت🎉
آره وروجکیه برای خودش ولی اولشو نفهمیدم نیاوش ماه چی باشه ؟
هرآغازی پایانی دارد
این رمان هم به پایان رسید از تلاش های بی دریغ لیلاجان سپاسگزارم و امیدوارم در تمام مراحل زندگیتان موفق و پیروز باشید
ممنون از انرژیتون🤩
حتما با کارهای بهتر و جذابتری برمیگردم😊❤
لیلا عاااالی بودش
واقعا از خوندن رمانت لذت بردم 😍😍😍
با اینکه عاشق قلمتم و ایده هات رو دوست دارم اما از نوش دارو و رمان بعدیت ک تو رماندونی میذاری حمایت نمیکنم و نمیخونمش😁😁😁
کاملا جدیم
مرسی از نظرت عزیزم🙂
حتما دلیل موجهی داری ولی منم کاملا جدی این حرف رو زدم به نظرم حتی اگه بوی گندم رو اونجا میذاشتم مخاطبهای بیشتری پیدا میکرد حالا اما پشیمون نیستم چون نوشدارو تا قسمت بیست و شش نوشته شده و حیفه که نخونین خودمم کیف میکنم با خوندنش رمانهای دیگهام هم سناریو و قلمش از بوی گندم بهتره حالا هر جور خودتون صلاح میدونین اصراری به حمایت نمیکنم💙
هر کاری ک میکنی موفق باشی
منم سعی میکنم تند تند سر بزنم
ولی گذاشتی بگو میام میخونم حمایت میکنم😊
ممنون عزیزم یه سعید نامی زیر رمان نظر داد اول فکر کردم تویی خوبه زیاد صمیمی باهاش حرف نزدم 😂
مگه پارت آخر رو نمیگی؟🤦🏻♀️😂
همین پارتی که تازه از نوشدارو گذاشتم
تو بودی؟
اره دیگه
پروفایلمم کیه🤣🤣
ولی اونجا نمیخوام هیچ صمیمیتی باشه
کلا از جو اونجا خوشم نمیاد
برا همین اون طوری پیام گذاشتم لیلایی🥺😂
ای ناقلا پس تو بودی😅
هر جور راحتی گلم سایت متعلق به همهست😊
وااااای چشمام اکلیلی شد خیلی قشنگ تموم شد یه لحظه خودمو توپنج سال آینده تصور کردم خسته نباشی عالی بود 😘
ممنون از نظرت عزیزم تو این مدت همتون بهم دلگرمی دادین با کامنتهای قشنگتون💝
امیدوارم بدرخشی بیشترازاین هرچند تو کلا بهترینی
مرسی بابا انقدر هندونه بغل من نذارید😂
راستی بیا ایتا😉
چقدر زیبا تموم شد این رمان!😍
از روز اولی که شروع کردم به خوندن این رمان و تا الان که پارت پایانی رو خوندم🥲
ما هممون با با درگیری های امیر و گندم درگیر شدیم . با غمشون ناراحت شدیم و با خوشحالیشون ، خوشحال…
همه ی این ها بخاطر قلمِ خوب و بی نظیر توعه لیلا جونم😍..
امیدوارم در تمام مراحل زندگیت موفق باشی🥰
یکی از خواننده های رمانت؛ ضحی🙃😘
ضحیجونم تو همیشه بهم لطف داری واقعا نمیدونم چی بگم فقط اینو میدونم که اگه این رمان ادامه پیدا کرد فقط به خاطر نگاههای قشنگ شما بود باشه که با کارهای بعدیم باز هم خوشحالتون کنم همچنین تو هم موفق باشی موچتریجونم😍😘
😘🥰
لیلا اسم رمانت که میخوای بزاری رمان دونی رو میگی؟
تانسو راستی پی وی رو چک کن😂
والا تا قسمت بیست و چهار نوشتمش ولی هنوز اسم مناسبی براش پیدا نکردم فعلا نمیخوام بذارمش تا نوشدارو تموم شه
لیلا این چه اسمی که برای خودت گذاشتی 🤣🤦🏻♀️
قشنگه نه😀
یه جا تو رمان امیر به نیوشا گفت نخود باباشه منم دوست داشتم گذاشتم
اره قشنگه🤣
آها
لیلا این اسمتتتتت نیم ساعته دارم میگم این نخود کیه
فیلیکس عزیز پی وی رو چک کردی؟😂
آره ضحی عزیز🤣
خسته نباشی لیلا جان یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم بی صبرانه منتظر رمان جدیدت هستم❤
قلمت مانا😇
لطف داری نوشینجانم🤗
نوشدارو رو تو رماندونی دوست داشتی بخون😍
😚💞
اونو هم دارم میخونم عزیزم مگه میشه تو رمان بنویسی و من نخونم🥹🫀
وایی چی بگم من حالا اون داستانش تازه داره شروع میشه هر چی بریم جلوتر قشنگتر هم میشه یه خورده صبر کنید😊
خیلی خوب تموم شد و چقدر خوشحالم که پایانش تلخ نبود🥺🥺🤍🥰🤍🤍
مرسی قشنگم بس که من دلرحمم 🤧
ما با بوی گندم زندگی کردیم با غماشون با خوشحالیاشون
خیلی قشنگ بود انقدر که دوست ندارم تموم شه و حتی شاید دوباره از اول بخونم
منتظر رمان بعدیت هستم لیلا جونم🤎
وقنی بعد از تموم شدن رمان نظراتتون رو میخونم کیف میکنم از این همه لطف و محبتتون🤗😍
رمانت تموم شده فراموش نکن بیایی سری به سایت بزنی لیلایی🥺
مگه میشه نیام اینجا خونمه😂
واااای لیلی جونم خسته نباشی خیلیی قشنگ بودش این پارت آخر اشک شوق تو چشمام حلقه زد خسته نباشییی به امید رمان های بعدیت موفق تر و قلمی قوی تر😍😍🥺🥺🥺💋💋💋💋💞💞💞
مرسی قشنگم💛❤
همین الان داشتم پارت ۲۸ نوشدارو رو تایپ میکردم اشکم در اومد دیوونهام من😂
ولی همیشه موقع تایپ تموم حسها رو میگیرم بعدش بیتفاوت میشم🤦♀️
آخی عزیزم🥺🥺
نخود امیر دیگه چیه لیلی جونم
به جاش بنویس لیلی شونم😝🤣
بابا اشتباه فکر نکنین نخود همون دختر امیره منظورم نیوشاست
بیا دیدی اسممو عوض کردم
میدونم
حالا شد لیلی خوشمل تره😍🥺
لیلا این همه رمان مینویسی چطوری خودت رو کنترل میکنی نزاری تو سایت؟😂🤦🏻♀️
من ی پارت ذخیره دارم فقط همش دلم میخواد برم بفرستم 😂
خوب بفرست🤣🤣
به خدا این قدر خودمو کنترل میکنم نفرستم 🤦🏻♀️
این اولین باریه که آماده دارم..😂
رمان آماده داری آفرین اسمش چیه؟
نه بابا من ی پارت آماده رو نمیتونم نگه دارم چه برسه ی رمان کامل😂🤦🏻♀️
من غلط کنم دیگه رمان نصفهای رو شروع کنم بذارمش تو سایت قشنگ با خیال راحت مینویسم و بعد هم با حس خوبی پارتگذاریش رو انجام میدم اینجوری کیفش بیشتره
بعد هم سعی کن روزی یه بار پارت بذاری که مخاطبات زده نشن از خوندن اینجوری علاقهشون بیشتر میشه و همه هم میرسن پارت جدید رو بخونن
وااای من پارت بعدی شاه دل رو فرستادم که🥺🤦🏻♀️
خوب کردی 😝😝
نه والا من زده نمیشم آخه میدونی مثلا الان مهسا انقدر طولانی نمیده که آدم بخواد زده بشه خوب ولی وقتی روزی دو پارت میزاره آدم کیف میکنه ولی مثلا تو که یه پارت خیلی طولانی میدی همیشه اگه بخوای روزی دو پارت بدی آدم زده میشه اگه مهسا هم مثل تو یه پارت طولانی بده دیگه نیازی نیست روزی دو تا پارت بده
اره خب دوتا پارت من تازه میشه ی پارت بوی گندم 😊
🥺🥺🥰
خسته نباشی.خدا قوت.دستتت درد نکنه.خدا رو شکر بدون خونریزی جدی تموم شد.🤗باورتون شاید نشه,ولی سر اون پارتی که امیر گلوله خورد,اینقدر استرس گرفتم,روز بعدش تبخال زدم.😐اینو به عنوان یه خاطره از خواننده فصل دوم بوی گندم داشته باش.😅
یا ابالفضل من محو شم بهتره🤦♀️🤦♀️
الان جدی گفتین دیگه ؟
خدا رو شکر چیز دیگهای نشد😂
مرسی از همراهیت عزیزم💗
عالی لیلا جان 💚💚💙💙
ممنون از نگاه قشنگت💛
🥰
لیلا خانم . من خواننده ی خاموش رمانتون بودم تا الان🙂
خیلی رمان خوبی بود . و اینکه ممنون از قلم خوبتون . منتظرم رمان بعدیتون هم بیاد تا بخونم
مرسی از نظرت عزیزم به زودی پیدیافش هم میاد😉
ممنون لیلا جان خیلی قشنگ بود امیدوارم همیشه موفق باشی با این قلم عالی
مرسی خواننده همیشگی سعی میکنم قلمم رو بهتر از قبل کنم🤗
💋💖🌹
وای من دیگه به چه امیدی بیدار بشم؟🥺
الهییی دورت بگردم من 🤗😍
با کارهای جدیدم تو رماندونی برمیگردم الانشم نوشدارو رو میذارم هر روز پیدیاف بوی گندم هم به زودی میاد جون دل❤
لیلا جونم … خسته نباشی 💜
نمیدونم حالا که این رمان زیبا رو تموم کردی چه حسی داری …
ولی …. میخوام بدونی این یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم و واقعا لذت بردم …. هم از داستان عالی …. قلم قوی و …. خیلی چیزای دیگه حتی پارت گذاری منظمت .
در کل یک نویسنده فوق العاده ای هستی …. امیدوارم روزی به جایی برسی که واقعا دلت میخواد … بدرخشی و به جایگاه های خوبی برسی …
راستی منتظر رمان بعدیت هم هستم … نمیدونم کجا رمانتون میزاری … اگ میشه بگو من حتما دنبال کنم و از قلم زیبات لذت ببرم ❤️
این نامه بلند بالا از طرف هلی 😅💜
به به هلیای عزیزم مرسی از پیام قشنگت✨✨🎉🎉
والا چون درگیر نوشتن رمانهای دیگهای هستم زیاد غمگین نشدم اما هنوزم دلم برتی امیر و گندم و حتی آرش تنگ میشه حتی گاهی پارتها رو دوباره میخونم🤒
الانم نوشدارو رو فعلا تو رماندونی پارتگذاری میکنم❤
میگم لیلایی امکان داره فصل سومشو تایپ کنی
بعد در مورد بچه هاشون باشه؟
خودم دوست دارم شاید روزی نوشتمش ولی فعلا تمرکزم روی نوشدارو و رمان دیگهایه از اونطرف هم چند تا کار نصفه نیمه دارم که بعدش هم میرم سر وقت اونا🤣🤣
کلا تا بچههاشون بزرگ شن منم مینویسم
ولی یه بار تو ذهنم فکر کردم نیاوش رو ناخلف کنم آرش هم آدم موفقیه 🤣
منم دلم براشون تنگ میشه … شاید نشستم از اول خوندم 😭🤧
حتما میخونمم… خیلی خوشحال شدم ….