رمان بوی گندم پارت ۴۲
مطب دکتر خیلی شلوغ بود نمیدانست آن ها امیر را از کجا میشناختن که سریعا نوبتشان شد یعنی قبلا هم اینجا اومده ؟
فکرش را پس زد الان باید به خودش و حال خرابش فکر میکرد
دکتر داشت روی کاغذ چیزهایی را یادداشت میکرد از استرس به جان ناخن هایش افتاده بود
_گفتین چند روز ماهانه تون عقب افتاده؟
دهان باز کرد تا بگوید که امیر زودتر از او جوابش را داد
_ده روز
با دهانی باز بهش زل زد چرا انقدر لحنش سرد بود از آن اخم هایش معلوم بود که از این وضعیت راضی نیست
دکتر برایش آزمایشی نوشت
زانوهایش شل شده بود نمیتوانست قدم از قدم بردارد چرا انقدر میلرزید امیر متوجهش شد تازه دید دخترک چه حالی دارد
دست زیر شانه اش گذاشت و او را صاف
نگه داشت
رنگش عین گچ دیوار شده بود
_گندم خوبی ؟
انگار فقط منتظر این حرفش بود
با لبی لرزان نگاهش کرد چشمان پر آبش تیری بود بر قلبش
چنگی به موهایش زد
دستش را دورش حلقه کرد و زیر لب گفت
_الان حالت خوب میشه خوشگلم
نگاه خیلی ها رویشان بود بعضی ها با تعجب و بعضی ها هم از سر حسادت آن ها فکر میکردن چه شوهری هست که انقدر به زنش توجه دارد ولی خودش خوب میدانست که مردش در فکر چیز دیگری است
بالاخره آزمایش را داد مردش انقدر عجله داشت برای جواب که با پول کاری کرد تا دو ساعت دیگر جواب آزمایش را آماده کنند توی ماشین نشسته بودن هیچکدامشان حرف نمیزدن
به آب میوه نخورده توی دستش خیره شد قلبش انقدر تند میزد هر لحظه فکر میکرد میخواهد از سینه بیاید بیرون
آرنجش را روی شیشه گذاشت و دستی پشت گردنش کشید
نگاهش بهش افتاد و پوفی کشید
_گندم
انگار که در این دنیا نبود با صدایش
شانه هایش پرید بالا
_امیر ؟
چشمانش را با درد بست
_حرف نزن آب میوه تو بخور رنگ به رو نداری
برایش مهم بود ؟
اصلا میخواست ناز کند نازش را میکشید؟
_نمیخورم
نگاه غضبناکی بهش کرد
_یعنی چی با کی داری لج میکنی بخور بهت میگم
لبش را بهم فشرد
رویش را برگرداند شاید دارد اشتباه میکند شاید حامله نباشد ولی نه این فقط صورت مسئله را حل میکرد امیر کلا بچه دوست نداشت کاش میشد دلیلش را ازش بپرسد
همه لحظات انگار داشت مثل صحنه آهسته میگذشت اصلا نمیدانست دارند به کجا میروند چند جا سکندری خورد و اگر امیر نبود غش میکرد و میفتاد
دوست داشت به خواب عمیقی برود و این لحظات سخت را نبیند
در دل گفت یعنی همه زن و شوهرهای اینجا مثل او و امیر هستند؟؟ همه عاشق بچه دار شدنند ولی آن دو دعا میکردن که بچه ای در کار نباشد
لبخند دکتر گیجش کرده بود چرا نمیگفت !!
_تبریک میگم جوابتون مثبته مبارکتون باشه
گوشهایش زنگ زد مات به چهره دکتر و آن لبخندش خیره شد
جرئت نگاه کردن به امیر را نداشت دکتر با تعجب نگاهشان را بین آن دو رد و بدل کرد
_چیزی شده ؟
خنده کوتاهی کرد
_ باور نمیکنین نه ولی حقیقته جنین بیست روزشه اندازه یه لوبیا حالا مونده تا یه هلوی خوشگل و جیگر واسه مامان و باباش بشه
هیچ یک از حرف های دکتر را نمیفهمید فقط آن دو واژه مامان و بابا در ذهنش میچرخید
منظورش از مامان و بابا کیا بودن ؟
گردنش را کج کرد
صورتش از خشم قرمز شده بود رگ گردنش باد کرده بود یک دستش را روی پایش مشت کرده بود عصبانی بود مگر نه ؟
با هم از آن ساختمان بیرون زدن هیچکدام حرف نمیزدن سکوت امیر او را میترساند همش فکر میکرد الان با شنیدن جواب قشقرقی به پا میکند ولی او با آرامش داشت رانندگی میکرد
شاید این آرامش قبل از طوفان بود
بغض به گلویش چنگ انداخت مگر نباید الان هر دو خوشحال میشدن پس چرا اینگونه ماتم گرفته بودن !!!
جلوی در خانه توقف کرد
نیم نگاهی بهش کرد که همانطور نشسته بود و خیره به جایی زل زده بود
_پیاده شو
برگشت نگاهش کرد چرا انقدر لحنش
غریب و ناشناخته بود ؟!
_تو..تو نمیای؟
گره ابروانش کور شد
با دو انگشت پیشانیش را فشرد و دستی بر صورتش کشید
_نه جایی کار دارم زود میام
با اکراه از ماشین پیاده شد حتی نماند کامل در را ببندد گازش را گرفت و رفت
چرا اینطور شد حالا باید چکار میکردن
با وجود یک بچه !
با همان لباس های بیرون خود را روی کاناپه انداخت و هق هق گریه اش به هوا رفت
*********
جلوی در حجره زد روی ترمز
به کاغذ مچاله شده توی دستش خیره شد برگ برنده حالا توی دستش بود دیگر به هدفش رسیده بود
عینکش را به چشمش زد و از ماشین پیاده شد حاج رضا داشت با چند نفر که مشتری بودن صحبت میکرد با دیدنش سرش را برایش تکان داد
همانجا روی صندلی نشست باید از الان
نقشه اش را اجرا میکرد یک نقشه تر و تمیز که مو لای درزش نمیرفت
مشتری ها که او را میشناختن با گرمی باهاش سلام علیک کردن سری برایشان تکان داد
وقتی که رفتند نگاهش را به پدرش داد که مشغول ریختن چای در فنجان ها بود
_نمیخواد حاجی اومدم باهاتون کار مهمی داشتم زود میرم
سینی را روی میز گذاشت و روبرویش نشست
_خوش اومدی حالا چه عجلیه گندم خوبه ؟
با شنیدن اسمش همه چیز یادش آمد
خوب بود ؟ نه نبود
سعی کرد لبخندی بزند نمیدانست موفق بود یا نه
تکیه اش را از روی صندلی گرفت
_خوبه اومدم تا مطلبی رو بهتون بگم
ابرویش بالا رفت
_جان بفرما چی شده ؟
دستش را توی جیب شلوارش کرد و کاغذ تا شده را روی میز گذاشت
_بفرمایید خودتون ببینین کاش به پدربزرگ هم میگفتین بیاد
با تردید نگاهش را از او به داخل کاغذ داد
_این چیه امیر ؟
پا روی پا انداخت و با خونسردی گفت
_جواب آزمایش،دیگه بهونه ای ندارین که دارین؟
رنگ نگاهش عوض شد تعجب صورتش را
در برگرفت
_تو..تو راست…میگی پسر ؟
لبش را کج کرد
_آره دروغم چیه بیست روزشه
حاج رضا باورش نمیشد روی پا بند نبود از جا بلند شد و پسرش را در آغوش گرفت
_مبارکه پسرم قدمش خیر باشه حالا باید یه سور حسابی بدیم گندم کجاست اصلا همین امشب بیاین خونه ما ، به حاج عباس هم زنگ میزنم همه دور هم جمع بشیم ، همیشه خوش خبر باشی پسر
برخلاف پدرش فقط توانست یک لبخند تلخ روی لبش بنشاند
از کنارش بلند شد و گفت
_قبل از اینا باید قولتون رو ادا کنید
لبخند پررنگی روی لبش نشست
کنارش ایستاد و دستی بر شانه اش زد
_معلومه که ادا میکنم اصلا همین الان با هم میریم محضر تمام حق و حقوقتو به نامت میزنم
یک تای ابرویش بالا رفت
حاج رضا از شنیدن این خبر انقدر خوشحال بود که اگر لب تر میکرد هر کاری برایش میکرد
پوزخندی در دل زد این خوشحالیشان زیاد دوام نخواهد داشت
*******
بعد از مدت ها حس عجیبی داشت یک حس پیروزی حالا دیگر هر کاری که میخواست میتوانست انجام دهد
همین یکساعت پیش آن چیزهایی که میخواست به نامش شده بود همان هایی که به خاطرش نقشه ها کشیده بود تا برود آن زندگی که دلش میخواهد را انجام دهد
با حس سرخوشی کلید را توی در چرخاند و وارد خانه شد
سکوت همه جا را فرا گرفته بود
به سمت آشپزخانه رفت که نگاهش به
گندم افتاد
تازه یادش افتاد که گندمی هم هست یک
بچه ای هست حالا که به هدفش رسیده بود باید با گندم چکار میکرد ؟
نمیخواست طلاقش دهد به هیچ وجه هنوز از او سیر نشده بود دلش میخواست حالا حالاها در کنارش باشد ولی این بچه دست و پایش را میبست
کنارش نشست و دستش را روی بازویش گذاشت دخترک احمق لباسش را هم عوض نکرده بود
تند دستش را روی صورتش گذاشت
چقدر داغ بود !
از جا بلندش کرد و تکانش داد
_گندم بیدار شو
زیر لب ناله ضعیفش را شنید
سرش را روی شانه اش گذاشت و در آغوشش گرفت و از روی کاناپه بلند شد
دخترک فقط میلرزید و هذیان میگفت
آرام روی تخت گذاشت و موهایش را که به پیشانیش چسبیده بود را کنار زد
داشت توی تب میسوخت نفسش را در هوا فوت کرد و مشغول در آوردن لباس هایش شد
*****
با کرختی چشمانش را باز کرد چقدر دوست داشت بخوابد اصلا نمیدانست چه ساعتی از روز است با دیدن تاریکی آسمان از پنجره قدی اتاق فهمید که شب شده
غلتی در جایش زد که امیر را مقابل خود دید پلک هایش بسته بود و معلوم بود که خوابیده حتما لباس هایش را هم او عوض کرده بود
آهی کشید و روی تخت نشست
چقدر بیحال بود امروز وقتی مادرش بهش زنگ زد و گفت برو دکتر هیچوقت فکرش را نمیکرد حالا بعد از چندین ساعت حالش اینگونه شود
او حالا موجودی در بطن خود داشت خواسته یا ناخواسته بچه او و امیر بود ،
حالا باید چکار میکرد ؟
دوست داشت حداقل امیر سکوتش را بشکند و چیزی بگوید این بی تفاوتیش داشت او را نابود میکرد
دستش رفت تا در موهایش فرو رود و آن موهای پرپشت مشکیش را نوازش کند اما جلوی خودش را گرفت و دست مشت شده اش را روی تخت گذاشت
با صدای فین فین گریه ای چشمانش را باز کرد با دیدن گندم که خودش را گوشه تخت بغل کرده بود آهی کشید
تازه چشمانش گرم خواب شده بود
شقیقه اش را میان دو انگشتش فشرد و کنارش نشست
دستی بر پیشانیش کشید نفس راحتی کشید تبش پایین آمده بود
شانه های ظریفش را در دست گرفت
_چت شده داری گریه میکنی جاییت درد میکنه هومم؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و لبش را بهم فشرد
پوفی کشید و چیزی نگفت
بینیش را بالا کشید و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد با تردید نگاهش کرد و سوالی که در دلش بود را بر زبان آورد
_حالا…حالا…با..باید..چیکار کنیم ؟
از گوشه چشم نگاهش کرد
دستی بر صورتش کشید بدون اینکه جوابش را بدهد تیشرتش را از روی تخت چنگ زد و از سر جایش بلند شد
بغضش را قورت داد و سرش را پایین انداخت این سکوتش را باید چه معنی میکرد؟
با صدای زنگ تلفن شانه هایش پرید بالا
امیر عصبی گوشه لبش را به دندان گرفت
نگاهش را از دخترک گرفت و گوشیش را برداشت مادرش بود
گندم با کنجکاوی داشت حرف هایش را
گوش میداد
دستی پشت گردنش کشید و برگشت نیم نگاهی بهش کرد
_نه مامان امشب نمیایم یه خورده گندم کسله بزاریدش واسه فردا اره اینجاست
قدم زنان به سمتش رفت
_بیا مامانمه میخواد باهات صحبت کنه
دستش را دراز کرد و آرام گوشی را ازش گرفت
صدای گرم و مهربان ریحانه خانم توی گوشش پیچید
_الهی دورت بگردم مادر چرا زودتر بهم نگفتی ؟
با تعجب نگاهش را بالا آورد
یعنی به این زودی خبرشان کرده بود !!
_عه..خب آخه ما هم تازه فهمیدیم
ریحانه خانم یکریز داشت قربان صدقه خودش و آن بچه هنوز از راه نرسیده میرفت چقدر صدایش خوشحال به نظر میرسید باید هم خوشحال میشد آخر اولین نوه شان بود آن هم نوه تک پسرشان
کاش او هم پا به پایش میتوانست خوشحالی کند ولی حس میکرد در یک برزخی گیر افتاده که نمیداند مقصدش بهشت است یا جهنم…
نظرتون در مورد این پارت ؟
عاالی
ولی چقد کم بود🥲
مرسی مهربون ایشاالله پارت بعدی طولانی تره🙂
بیچاره گندم😢
امیر خیلی در حقش داره نامردی میکنه🥺🥺
منم این پارت با خوندنش حالم خراب شد😩
کیلیلیییی گندم حاملست🤣🤣🤣💔 . ممنون بخاطر پارت❤️ . راستی لادن میخواد پارتشو ارسال کنه اگه دوست داشتی بخونش😊
خوبه حالا تو خوشحال شدی😂😂
امیر که عین برج زهرمار میمونه😑
باشه چشم حتما مرسی که خوندی مهربون🌻
شب امتحان فیزیک دارم به پهنای صورت به حال گندم اشک میریزم …. این وضعیت زشتهههههههه بدههههه
یکی بده من این امیرو پاره کنم … مردی که بی لیاقتِ یه لاقبا … خجالتم خوب چیزیه والا …
خوبه هرکس بر خلاف عقیده اش حرف میزنه … با آسفالت کوچه یکیش میکنه … ولی یه جو انسانیت نداره … نویسنده جون … خیلی خوب بود ولی کم بودااااا!!
هوی هوی
حواست باشه درمورد دوست پسرم چی میگیااا
نزار اون روی سگم بالا بیاد
اوه اوه سنگر بگیرید صاحبش اومد😂
😎😎
🙄محض اطلاع دوست پسرِ گرامتون دهنِ دختر مردمو صاف کرده
حقش بود
دیگه قضیه داره جدی میشه هااا🤣🤣 . آروم باشید😀
الهییی دورت بگردم منم دلم واسه گندم خیلی سوخت امیر عوضی😑
قلمت زیباست 👸🏼💜
قربونت عزیزم تو هم خیلی قشنگ مینویسی
رمانتو دوست دارم😍
یه حسی بهم میگه امیر گندم و بچه رو ول میکنه کلا از ایران میره:)
حالا که این همه ارث بهش رسیده
منم همین حسو دارم 🤣💔🥲
حست دیگه چیا میگه🤔
هیچی دیگه
منو امیر از ایران میریم😎
🤣🤣🤣🤣
میبینیش تو رو خدا
دختره عقل نداره چشم سفید با مرد متاهل که از قضا بچه هم داره میخواد بره اونور آب😂😂
هعیی عجب زمونه ای شده🙁
هعییی هعییی . دنیا خیلی خراب شده خواهر🤣. از الان به بعد باید مواظب شوهر نداشتت هم باشی که ندزدنش🤣🤣🤣
همچین شوهری همون بهتر که بره 😂😤
همچین شوهری همون بهتر که بره😂😤
چشم سفید خوب گفتیاااا
کلا سحر اتیش بیار معرکه اس🤣🤣
خودش کجاست داریم پشت سرش غیبت میکنیم🤭🤭
خجالت نمیکشین شماها؟
ارسلان فقط دلم میخواد ببینمت….
خب دیگه چی 🤨
مگه اینکه از رو جنازه گندم رد شی 😤
سحر واسش مهم نیست رد میشه🤣🤣🥲
عه اینجوریاست پس😂
😂با آرزوی خوشبختی برای شما دو گل نوشکفته
ای بابا چه آدمیه این امیر بیشعورزنش حاملین ولی حتی نقشه ی نکبتیش هنوزم ازسرش نیفتاده… دلم گرفت نکن اینجوری توروخداامیر روزودسربه راه کن
گندم باید سر به راهش کنه به من چه خواهر🤷♀️😂
بابااین گندم اصلاسیاست نداره فقط گریه بلده مثل منه باگریه هم سربه راه که نمیشه هیچ فراری هم میشه😞جان من خودت یه حرکتی بزن ته این داستان اشک نباشه
هعیی چی بگم حق با توعه
امیرم حتما داره با خودش میگه من که یه بچه دارم دیگه دومی رو میخوام چیکار😂
زیبااااست 😍
آخخ فقط روزی ک امیر ب پای گندم بیوفته فقط اون روز ..
ممنون از نظرت جانا🤗💛
تا ببینیم چه شود😅
یه حسی بهم میگه امیر گندم رو مجبور میکنه که سقط کنه😁😂
ممکنه🤔🤣
تو کجا بودی سِتی جون منتظرت بودما
پارت جدید رو فرستادم حتما بخونش😍
فقط یه خواهش اگه میتونی صبح پارت بده
نه میفته غروب گلم عصرها میفرستم تا ادمین تایید کنه شب میشه🙃
😘 😘 ❤ ❤
درگیر امتحانام 🤦♀️ 😂
هر وقت فرصت کنم یه سری میزنم
اتفاقا منم پارت فرستادم 😂 😂
موفق باشی عزیزم
عه چه عالی حتما میخونم☺
💖 💖 😘 😘 💖 💖
حس ششمم میگه امیر ول میکنه میره 😕
یه حس دیگمم میگه غلط کرده نمیره😂
😂😂 حسهات قاطی کردن
بدجورر تا دیروز مغزم قاطی کرده بود امروز حس هام دیگه فردا چیم قاطی کنه خدا داند🤣
سلام سلام سلام
به به به به ابجیا داداشیا همه هستن فقط ارسلانتون کم بود
اقا این دختره چشم سفید سحر کجاست؟؟؟
گوشیش خاموشه😒
میزنگم جواب نمیده
استغفرالله📿🤨 ، سحر مگه تو با امیر ارسلان نبودیییی🤣🤣 . اینکه که ارسلانه نه امیر ارسلان💔🤣🤣.
یه سوال تو رمانی جز ارباب عمارت که اسم خودت توش بود میخونی🤨؟
یه لحظه وایسید ببینم اینجا چه خبره🧐🧐
چیشده 🙄
سحر جوابگو باش 🤣🤣
عهه استیکر منو کپی نکن لیلااا🤣🤣
وگرنه میکشمتااا🗡🗡
جاااااان😳😳
باشه باشه منو نزن خواهر😅😅
وگرنه وسط رمان ول میکنم میرما بعد میمونین تو خماری😜😜
😂😂😂😂😂😂😂
دیگه دیگه
با دونفر در ارتباطم🤣
ن ارسلان فقط رمان ارباب عمارت رو میخونه چون اسم خودش توش بود
چشمم روشن واه واه واه😮🙄
مگه ارسلانو میشناسی ؟
اره بابا😂
دیگه از طریق رمان ارباب عمارت باهم دوست شدیم
جالب اینجاست که همشهری مونه😂بابلسر زندگی میکنن
بیرونم رفتیم باهم🙄
آخیی چه جالب که اینطور🙃
نمیدونم این ادمین کجا رفته تایید نمیکنه
سحر تو پارت نمیزاری دیر کردیا !!
امروز بیرون بودم توی ماشین نوشتم فرستادم🤣
دیگه نمیدونم از دست قادر سرمو به کجا بکوبم😐😂میاد نگران نباش
عه آهان🙃
آره دقیقا👍🏻
😐😐😐😐😐
حالا من شدم چشم سفید؟؟؟
به به میگفتی گاوی گوسفندی جلو پات قربونی کنیم عزیزم😁
با این حرف ها توقع دیگه داری جاااانممم😂
ارسلان بمیری ایشالله😂