رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۵۱

4.6
(140)

حاج رضا در حجره مشغول سر و کله زدن با مشتری ها بود

امشب قرار بود برای ساحل خواستگار بیاید باید امروز زودتر میرفت خانه

یکماهی میشد پسر یکی از خانواده های با اصل و نسب که در دانشگاه ساحل را دیده بود پاشنه در خانه شان را کنده بود

خودش نه ولی همسرش از زیر زبان دخترشان کشیده بود که او هم علاقه مند است به این وصلت

بیش از این نباید منتظرشان میگذاشت تحقیق که کرده بود خانواده خوبی بودن میتوانست دخترش را با خیال راحت راهی خانه بخت کند

سر راه چند کیلو میوه و شیرینی خرید وارد خانه که شد ریحانه خانم به استقبالش آمد

لبخندی روی لبش نشست امشب برخلاف روزهای قبل بیشتر به خودش رسیده بود آن چشم های طوسیش که دلش را میبرد در آن خط چشم قهوه ای دلفریب تر از قبل شده بود

آخرین بار کی اینطور خیره هم شده بودن؟

خودش هم یادش نمیامد

لبخند مهربانش موهای رنگ شده که از زیر شال بیرون زده بودن همه و همه از او یک تندیس زیبایی ساخته بود

کسی درون سالن نبود هیچکدام حرفی نمیزدن خیلی وقت بود که با چشمهایشان حرف دل همدیگه را میخواندن ، میدانست در دل همسرش چه میگذرد او هم دوست داشت فارغ از دردهای دنیا باز هم مثل ایام خوش جوانی با هم بنشینند و چای بنوشند یکی شاملو بخواند و آن یکی لبخند به لب فقط نگاهش کند و هر بار با خواندنش مست شود

چقدر زود آن خاطره ها را از یاد برده بودن !

انقدر که گرفتاری های زندگی یکی پس از دیگری بهشان تحمیل شده بود که به خود آمدن دیدن خودشان را فراموش کردن

زنش نیاز به محبت داشت هر دو به آرامش نیاز داشتن آرامشی که چندین ماه بود از خانه شان رخت بر بسته بود

جلو رفت و بوسه عمیقی روی پیشانیش نشاند

_سلام بانو

لبخند دلربایی زد و از آغوشش بیرون آمد

_خسته نباشی چه خوب که زود اومدی

کتش را از تنش در آورد و روی دسته مبل گذاشت

_مگه میتونستم شب خواستگاری دخترمو فراموش کنم ؛ راستی بچه ها کجان نمیبینمشون !

خنده کوتاهی کرد

خریدها را از روی زمین برداشت و در همان حال جوابش را داد

_ساحل رفته خرید دریا و اشکان هم الاناست که برسن ، راستی به حاجی زنگ بزن که برای شام بیان اینجا

چشمی گفت و گوشیش را از داخل جیبش برداشت

ریحانه خانم میوه ها را درون سینک ریخت و مشغول شستنشان شد

خوشحال بود که این یکی دخترش هم دارد ازدواج میکند حداقل خیالشان از بابت آن ها راحت بود

فقط یکی بود که از اول غصه دارش بود و او کسی نبود جز امیر ، ازش دل چرکین بود ولی او مادر بود و جانش بسته به جان پسرش

چقدر بی رحم بود که در این مدت یک زنگ هم به مادرش نزده بود یعنی انقدر ازشان تنفر داشت که اینطور سرد شده بود !

چه میدانست از دل پدر و مادرش پدری که با بدخلقی و حرف نزدن دلتنگیش را بروز میداد و مادری که کار هر روزش این بود که برود توی اتاقش و به عکسش خیره شود

با چنگ و دندان بچه ات را بزرگ کنی و در آخر اینطور از تو دور بشود سخت است ، تلخ است

ساحل با سر و صدا وارد خانه شد

لبخند از روی لبش محو شدنی نبود آنقدر حرکاتش واضح و ضایع بود که گاهی خانم بزرگ و مادرش او را تیکه باران میکردن اما او توجهی به این حرف ها نداشت

بعد از مدت ها شادی در خانه شان را زده بود بعد از مدت ها حس ذوق و آرامشی در دلش ریخته بود مردی به جز پدر و برادرش او را دوست داشت بهش اهمیت میداد برایش حالش مهم بود چه حسی بالاتر از این

بعد از شام با دریا به اتاقش رفت تا آماده شود پیراهن زرشکی عروسکی سنگدوزی شده اش را با یک جوراب شلواری مشکی پوشید

دریا ماهرانه مشغول آرایش کردنش شد

_میگم دریا زیاد نمالیا ملیح باشه

چپ چپ نگاهش کرد

_خودم میدونم تو فقط چشماتو ببند

لبخندی زد و چیزی نگفت

طبق گفته اش سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست

بعد از مدت کمی کارش تمام شد

با رضایت دستانش را بهم کوبید

_خب حالا بفرما خودتو نگاه کن عزیزم

با خنده نگاهش کرد و به چهره خود در آیینه زل زد

لبخندش کش آمد چشمان قهوه ایش زیر آن سایه براق صدفی رنگ جلوه زیبایی گرفته بود قیافه اش شبیه دختران هندی بود

لب و دهان کوچک ، بینی قلمی صورت بیضی شکل با موهای بلند مشکی که او را لوند و جذاب نشان میداد

با خوشحالی خواهرکش را در آغوش کشید

_مرسی دریا جونی کارت عالیه

دستی به پشتش زد و گفت

_قابلتو نداره خوشگل خانم من که کاری نکردم تو همینجوریشم زیبایی

گونه اش را بوسید و رفت تا کفش هایش را بپوشد اندام کشیده اش در آن لباس به خوبی خودنمایی میکرد

دریا هم سریع مشغول آماده شدن شد پیراهن آستین پفی آبی آسمانیش را پوشید که با چشمان آبیش همخوانی زیبایی داشت یه آرایش ملیح چهره اش را از این رو به آن رو کرد

ساحل با دیدنش دهانش باز ماند

اخم مصنوعی کرد و دست به کمر جلویش ایستاد

_ببینم فکر کنم عروس منما احیانا فکر نمیکنی بیش از اندازه به خودت رسیدی ؟!

ریز خندید

_حرص نخور آجی جونم بعدشم خوب نیست هنوز هیچی نشده عروس عروس کنی یکم سنگین باشی بد نیست

ابروهایش بالا رفت

_اوه کی به کی داره میگه خود تو شب خواستگاری از بس ضایع بازی در آوردی نمیشد جمعت کرد ، کم مونده بود آبرومون رو ببری

لبش را جلو برد و با سرتقی گفت

_چی من بیخود حرف نزن بابا…

حرفش با باز شدن در نصفه ماند

ریحانه خانم با نگاه موشکافانه ای به این دو خواهر که برای هم گارد گرفته بودن خیره شد

قدم زنان به سمتشان رفت و دستانش را جلوی سینه اش قفل کرد

_میشه بگین اینجا چه خبره الان مهمونا میان بعد شما هنوز اینجا دارین کل کل میکنین

دریا با چشم غره رویش را برگرداند

_تقصیر دخترته دیگه یکم وقار و متانت تو وجودش نیست

ساحل شاکی نگاهش کرد و خواست بهش بتوپد که ریحانه خانم جلو آمد و نگاه سرزنش باری به هردویشان کرد

_خجالت بکشید این کارا چه معنی میده یعنی شما بچه دار هم بشین من باید نگرانتون بشم هان ؟

هر دو سرهایشان را پایین انداختن و چیزی نگفتن

سرش را با تاسف تکان داد و به سمت در رفت

_تا دیر نشده بیاین پایین

بعد از اینکه از اتاق بیرون رفت

ساحل چپ چپ نگاهش کرد و جلوی آیینه رفت تا برای آخرین بار به سر و وضعش نگاه کند همه چیز خوب بود

با هم از اتاق بیرون رفتن هنوز مهمان ها نیامده بودن

دریا کنار اشکان نشست که به محض دیدنش لبخند پررنگی روی لبش نشانده بود

ساحل در آغوش پدرش جای گرفت چقدر دلش برای نوازش و محبت های پدرش تنگ شده بود در این جمع فقط جای یک نفر خالی بود برادرش…. نبودش حسابی توی ذوق میزد دوست داشت مثل شب خواستگاری دریا امشب هم بود و برایش غیرتی میشد و همان اخم و تخم ها را میکرد

از دار دنیا فقط یک برادر داشت دوست داشت در این شب پشتش به برادرش گرم باشد اما افسوس که او نبود تا برایش برادری کند

با صدای زنگ در از افکارش بیرون آمد

خانواده اشتری با دسته گل و شیرینی وارد عمارت شدن

داماد دو برادر دیگر هم داشت که از او بزرگتر بودن و هر کدام ازدواج کرده بودن در کل خانواده پرجمعیتی بودن

خانواده کیانی جلوی در به استقبالشان آمدن ساحل کنار دریا ایستاد و چشمش به مهرداد افتاد از قبل در دانشگاه او را دیده بود و میشناخت همین چهار ماه پیش بود که بهش ابراز علاقه کرده بود و او پیشنهادش را برای آشنایی قبول کرده بود

مرد خوبی بود در دانشگاه حرف بدی پشت سرش نشنیده بود ؛ اوایل فکر میکرد مرد مغروری است اما وقتی که او را شناخت فهمید که چه قلب مهربان و رئوفی دارد

سه سال ازش بزرگتر بود و فارغ التحصیل رشته عمران ، در شرکت ساختمانی پدرش مشغول به کار بود

قد و هیکل متناسبی داشت قیافه مردانه شرقی داشت موهای لخت مشکی ، پوست سبزه و چشمان درشت قهوه ای تیره که او را جذاب نشان میداد

دور هم در سالن نشستن پدر مهرداد مرد خوش صحبتی بود برعکس مادرش که کم حرف خیلی سنگین روی مبل نشسته بود

دو عروسش که هر کدام دو بچه داشتن با نگاه خیره ای ساحل را زیر ذره بین قرار داده بودن خنده اش گرفت انگار میخواستن جای خالی خواهر شوهر را هم برایش پر کنند !

جمع دو خانواده با صحبت های پدر مهرداد و حاج فتاح و پدرش از حالت یخی در آمده بود و به گرمی با هم گپ میزدن خوب بود که انقدر با هم صمیمی و خاکی برخورد میکردن

در این بین نگاه های گاه و بیگاه مهرداد را هم روی خود حس میکرد گونه هایش داغ میشد با هر بار نگاه کردنش

از کی عشق این دختر در دلش جوانه زده بود خودش هم نمیدانست به خود آمد دید با وجودش آرامش بهش تزریق میشود آن لحن ظریف و خوش آهنگش آن بازیگوشی هایش همه و همه برای او دوست داشتنی بود حس میکرد با داشتن او دنیا مال او هست با آن چشمان ساحلیش …

********

سوئیچ را در دستش چرخاند و وارد خانه شد

چراغ های خانه خاموش بود و معلوم بود که آدرین در خانه نبود بعد از آن شب رفتارش با او سرد شده بود و فقط در حد همخانه بودن نه کمتر نه بیشتر !

گوشیش را در آورد و دید ۱۰ تا میسکال از ساحل و دریا دارد

جوراب هایش را در آورد و گوشه ای پرت کرد ، بدون اینکه پیراهنش را در آورد همانطور با
دکمه های باز طاق باز روی تخت دراز کشید

شماره ساحل را گرفت و گذاشت دم گوشش دیگر داشت قطع میشد که صدای گرفته اش توی گوشش پیچید

_الو امیر ؟

گوشه لبش را به دندان گرفت تازه یادش آمد که امشب شب خواستگاری خواهرش بود و او فراموش کرده بود حتی یک زنگ بهش بزند

پیشانیش را بین دو انگشتش فشرد و نفسش را در هوا فوت کرد

_ببین من مشغله ام زیاد بود….

حرفش را قطع کرد

دلش نمیخواست بهانه های مسخره اش را بشنود

_آره میدونم کارت زیاد بود

صدایش را بالا برد و ادامه داد

_ کار ، کار ، کار…تو امیر کیانی چیزی به جز…کار و منفعت خودت نمیشناسی…حاضری به خاطر اینا از همه چیزت بگذری ، از خانواده ات از…خواهرت که منم…که امشب دلم خوش بود…حداقل تو نبودت یه زنگ به من بزنی…اما تو…

تلخ خندی زد و با بغض گفت

_ تو غیر خودت کسی رو نمیبینی

چشمانش را بهم فشرد و آه غلیظی کشید

حرف هایش عین پتک روی سرش کوبیده میشد حقیقت این بود که او انقدر درگیری فکری داشت که حتی خودش را هم از یاد برده بود چه رسد به دور و اطرافیانش

_دوستش داری ؟

بینیش را بالا کشید

با اطمینان جواب داد

_آره مهرداد خیلی خوبه بهترین خصلتش هم اینه که بهم اهمیت میده عاشقمه و تو این مدت هیچ بدی ازش ندیدم

اخمهایش در هم رفت شانس آورد که آنجا نبود وگرنه میدانست چطور خواهر پررویش را سرجایش بنشاند

_یه وقت خجالت نکشیا جلوی من داری از اون پسره تعریف میکنی

_آره چون واقعیته من بهش اعتماد دارم چون همیشه با من روراست بوده

داشت بهش طعنه میزد مگر نه ؟

پوزخندی زد

_پس بپا یه وقت تو زرد از آب در نیاد راحت اعتماد نکن خواهر من

حرصش گرفت با تلخی گفت

_نترس من انتخابم درسته فکر نکن چون خودت اینجوری هستی بقیه هم مثل توعن

خونش به جوش آمد

ساحل بد پایش را گذاشته بود روی دمش

_داری بیشتر از کوپنت حرف میزنی حالیته میدونی که حوصله طعنه زدن هاتو ندارم رک و راست حرفتو بزن

صدایش را مثل خودش بلند کرد

_چی بگم هان ، چی بگم تو یه تنه گند زدی به هممون به زندگی همه…تو اصلا قلب تو سینته

عصبی دستش را در موهایش فرو کرد

_انقدر مقدمه نچین واسه من حرفتو بزن

کمی سکوت بینشان حکمفرما شد

لحنش حالا آرامتر شده بود

_مامان داره از دوریت دق میکنه بابا هم یه جور دیگه ، امروز بعد از چند ماه دور هم جمع شدیم لبخند زدیم ، بابا اینا تو دلشون هزار غصه ست ولی من دیدم به خاطر من خودشون رو خوشحال نشون میدن چرا اینکار رو کردی امیر چرا ؟ ارزشش رو داشت ، چی باعث شد همه ما رو جا بزاری و بری ؟

مکثی کرد و لب زد

_گندم رو بدبخت کردی آهش دامنگیرت میشه

حرفهایش حالش را خراب کرده بود یعنی باور کند خانواده اش از نبودش ناراحتن آن ها باید خیالشان راحت باشد که دیگر امیری نیست که دیگر امیر گند نمیزند ، آبرویشان را نمیبرد

با تیکه آخر حرفش قلبش تیر کشید

” گندم ”

با همه بدی هایی که در حقش کرده بود باید هم آه بکشد او آنقدر پاک بود که خدا خواسته اش را زود برآورده میکرد

یعنی الان چیکار میکرد کجا بود فراموشش کرده بود !!

شقیقه اش را بین دو انگشت فشرد و میان الو الو گفتن های ساحل گفت

_خبری ازش داری؟

لبش بسته شد منظورش که بود ؟

با تعجب گفت

_کی؟

لب زد

_گندم

چقدر صدایش گرفته شده بود

ساحل حالش را میفهمید که اینطور سکوت کرده بود؟ !

_فقط بگو کجاست ؟

_خونه پدرش میخوای کجا باشه با اون کاری که باهاش کردی نمیتونه زیاد بیرون آفتابی شه…میدونی مردم چی میگن امیر…میگن حتما…دختره هرزه بوده که شوهرش…با شکم بالا اومده طلاقش داده هیچکس نمیدونه….که شوهرش چه هیولایی بوده

حس کرد هوا برایش کم است

دستش را روی قلبش گذاشت

گوشی از دستش افتاد روی زمین

گوشهایش صدای ساحل را که بی پروا حرف میزد نمیشنید فقط ذهنش روی آن کلمه میچرخید حرامزاده

نه گندم از برگ گل هم پاک تر بود او چکار کرده بود ریشه اش را هم سوزانده بود !!

انگ خیانت روی پیشانی زنش گذاشته بودن همان جماعت ، همان هایی که ازشان فراری بود

دست بر گلویش گذاشت و سرش را خم کرد سرفه های خشک و کوتاه تا راه نفسش باز شود

گندم چطور تحمل کرده بود لعنت به او لعنت کاش بمیرد

《 امیر تو رو خدا این بچه قلبشم تشکیل شده ببین مگه تو نگفتی عاشقمی پس چیشد

بازویش را گرفت و دنبال خودش توی راهرو کشید

_راه بیفت همینم مونده یه بچه مثل تو ور دلم بمونه

دخترک جیغ زنان تقلا کرد خود را از زیر دستش خلاص کند

توی بیمارستان همه نگاه ها سمتشان بود

با عصبانیت به طرفش برگشت و تشر زد

_خفه میشی یا نه اگه میدونستم میخوای اینطوری وبالم بشی خیلی وقت پیش دورت مینداختم

دخترک انقدر گریه کرده بود که آرایش صورتش را خراب کرده بود

_باشه…باشه تو مشکلت بچه ست خب سقطش میکنم ولی تو منو دوست داری…مگه نه میتونیم….میتونیم از نو شروع کنیم

پوزخندی زد و سرش را جلو برد

با لحن بدی گفت

_ زیادی دلت خوشه عروسک خانم من نه حوصله تو رو دارم نه اون بچه حرومزاده تو 》

حرومزاده…حرومزاده

مشتش را محکم روی دیوار کوبید

دنیا با او سر بازی داشت میخواست بلاهایی که در گذشته سر بقیه آورده بود این بار به او هم بچشاند که دلش آتیش بگیرد

اما این‌بار فرق میکرد نه آن زن نیلا بود و نه آن بچه حرامزاده

گندمش پاک بود نباید اذیتش میکردن نباید اجازه میداد آن جماعت با زخم زبان روحش را پژمرده کنند نباید..

آدرین از آسانسور بیرون آمد و به سمت واحدشان قدم برداشت

خانه را سکوت فرا گرفته بود با بی خیالی به سمت اتاقش رفت که صدای فریادی به گوشش خورد

صدا از اتاق امیر میامد معلوم نبود باز چش شده بود

خواست بی اهمیت باشد ولی با صدای شکستن چیزی راه رفته را برگشت

به ضرب در را باز کرد که چشمانش از بهت درشت شد

تمام وسایل اتاق شکسته بود

نگاهش را بالا آورد

با دیدنش مخش سوت کشید

بعد از آن شب این اولین باری بود که او را این‌گونه میدید این بار بدتر از قبل شده بود

چشمهایش پر از رگ های خونی

دستان مشت شده اش کنار پایش میلرزیدن

اخمی کرد

_چه خبره اینجا ؟

با صدایش به خود آمد

سرش را برگرداند و به او که حالا با نگرانی بهش زل زده بود خیره شد

_ خیلی عوضیم نه ؟

نگاهش را گرفت و با احتیاط در اتاق قدم گذاشت

همه چیز را شکسته بود !!

ایستاد و دستانش را به کمر زد

_ انقدر دیوونه ای که اتاقتو به این روز انداختی ؟

سرش را بالا اورد و سوالی نگاهش کرد

رنگ نگاهش حالا عوض شد انگار تمام غم عالم را در چشمانش ریخته باشند

تعجب کرد رفیق مغرور و سنگیش از چه غمگین بود ؟

اشک مزاحمی روی صورتش غلطید

با تعجب نگاهش کرد این همه سال او را دیده بود و این اولین بار بود که گریه اش را میدید
چه بر سرش آمده بود !!

لبش را بهم فشرد و چنگی به موهایش زد

_ من احمق چیکار کردم به همه بد کردم اصلا لیاقت زنده موندن ندارم

داشت با خودش حرف میزد

اخمش بیشتر شد

به سمتش رفت و شانه هایش را گرفت

_میخوای بمیری که از زیر مسئولیت شونه خالی کنی…نه حق نداری باید جور کاری که کردی رو بکشی…نمیتونی میفهمی…نمیتونی

نفسش سنگین شد

مشتش را روی لبش گذاشت اشک مزاحم دیگری از چشمش پایین چکید

_نمیتونم..نمیشه

_چرا نشه فکر نمیکردم انقدر ضعیف باشی فکر…

عربده اش هوا رفت

_به بچه من میگن حرومزاده میفهمی ؟

تمام اجزای صورتش از خشم میلرزید

_من….

دستش را روی سینه اش کوبید و ادامه داد

_ من لعنتی غلطی کردم که نمیتونم ازش رها بشم بچه من به خدا پاکه حرومی نیست…نیست

همان‌طور که عقب عقب میرفت سرش را تکان میداد و کلمات آخر را زیر لب تکرار میکرد

با نگاهی مات به حرفهایش گوش میداد یعنی این مرد روبرویش همان امیری بود که میگفت آن بچه را نخواسته حالا داشت از بچه اش دفاع میکرد !!!

چقدر درمانده بود

متوجه شیشه خورده های روی زمین شد

جلو رفت و دستش را بالا آورد

_باشه داداش باشه جلو پاتو نگاه کن شیشه میره توش

اصلا انگار که در این دنیا نبود همان‌طور با خودش حرف میزد

_اگه به دنیا بیاد بهش میگن حرومی به گندم چی بهش انگ هرزگی زدن

دستانش را روی سرش گذاشت و ناباور لب زد

_اون انقدر پاکه حیف بود برای من…تحمل نداره میدونم…میمیره…دلش طاقت حرف اون عوضیا رو نداره

دیگر اشک او هم در آمده بود

_باشه…باشه تو فقط آروم باش ببین دستت داره خون میاد…چیکار کردی با خودت ؟

سوزشی در کف پایش پیچید

صدای نگران آدرین را شنید

ایستاد و نگاهی به زیر پایش کرد که جوی خون ازش روان بود

_اووفف لعنت میخوای بمیری ؟

کاش میمرد زنده ماندنش چه سودی برای دیگران داشت ؟

قلبش بیشتر از زخم پایش میسوخت

آدرین جعبه کمک های اولیه را آورد و مشغول برداشتن خرده شیشه ها از پایش شد

از درد صورتش جمع شد

سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بهم فشرد

با تاسف سرش را تکان داد و مشغول پانسمان کردن پایش شد

_ببین با خودت چیکار کردی چقدر تو کله شقی هان تا کی غد بازی الان یعنی همه چیز درست میشه ؟

آهی کشید افکارش انقدر بهم ریخته بود که حس میکرد هر آن ممکن است مغزش متلاشی شود

زمزمه وار گفت

_کاش بچه ای وجود نداشت

دست از کار کشید

_مشکل تو واقعا اون بچه بی گناه ست ؟

پوفی کشید و دستی پشت گردنش کشید

_جون هر کی دوست داری ول کن همه بی گناهن جز امیر بدبخت نه ؟

عاقل اندر سفیانه نگاهش کرد

_تو دردت چیه امیر بچه که نیستی نیاز به راهنمایی و نصیحت داشته باشی…تکلیف خودتو روشن کن تو به گندم…علاقه داری یا نه ؟

پلکش پرید خشک شده نگاهش کرد

دوستش داشت ؟

این سوالی بود که هر روز از خود میپرسید ولی جواب مشخصی نداشت

تا به حال توی زندگیش دختری برایش مهم نبود با گریه اش قلبش تیر نمیکشید ، با خنده اش دلش نمیرفت

آغوش کسی انقدر برایش آرامش نداشت

او عاشق شده بود !!!

سرش را به چپ و راست تکان داد و لب زد

_نمیدونم

پوفی کشید جعبه را کناری گذاشت و پهلویش نشست

_یعنی چی آخه ، اون شب که اون حرفا رو زدی تنهات گذاشتم تا با خودت فکر کنی ببینی چند چندی..من تو رو میشناسم امیر تو هر چی که باشی..نمیتونی در حق کسی بدی کنی

پوزخندی زد و آرنجش را روی زانویش گذاشت

_ ولی کردم اونم به بدترین شکل من مستحق هر عذابی هستم

_واسه همین میگم که آدم اینکارا نیستی چون وجدان داری ببین حال و روزت رو…تو از اولین روز اومدنت داری خودتو عذاب میدی خودخوری میکنی…عذاب وجدان ولت نمیکنه میدونم

نیم نگاهی بهش کرد و چیزی نگفت

راست میگفت از همان روزی که پایش به این خاک رسید نه آرامش داشت و نه خواب و خوراک ، تمام معادلاتش بهم ریخته بود آن دختر بعد از هفت ماه هنوز هم در ذهن و قلبش پررنگ بود

_تا کی میخوای به این وضع ادامه بدی بشین با خودت خلوت کن اینجوری هم خودتو ازبین میبری هم اون دختر بیچاره رو

تیز نگاهش کرد

منظورش چه بود !

با لحن تلخی گفت

_بین ما همه چیز تموم شده…من و اون دو خط موازی هستیم که هیچوقت بهم نمیرسیم

این حرف را از ته دلش نزده بود ولی واقعیت تلخی بود که باید هضمش میکرد

زندگی که با دروغ بنا شده بود سرانجام خوبی نداشت چه بسا با همه بلاهایی که سرش آورده بود ، با نقشه های شومش که دخترک را هدف قرار داده بود چطور میتوانست امیدوار به زندگی دوباره باشد از اول هم اشتباه بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 140

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
40 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
9 ماه قبل

آخ جوون امیر میخواد برگرده💃💃💃💃

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

نه فکر نکنم💃💃

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

چون ستی ایموجی رقص گذاشته بود گفتم رو ریتم باشم منم ایموجی رقص گذاشتم😐🤣🤣🤣 ‌

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

بخدا که تو از منم خل تری 😂 💃 💃
خوشحالم تنها نیستم😂😂💃💃💃

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط sety ღ
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

بیا دیدی هر چی دیشب گفتم من خل ترم قبول نکردی
حالا خودت به این نتیجه رسیدی💃💃🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

امیدم رو ازم نگیر💃💃💃

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

نمیتونم حسم میگه بر نمیگرده💃💃

بی نام
9 ماه قبل

عالی مثل همیشه لیلاجونم ….دوتا چشمه ی اشک ماروخشک نکنی ول نمیکنی ،بابابذارحداقل توقطره اشک بمونه واسم🥺😭

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

بس که بی احساسی من ازتوبزرگترم بایددل سنگ ترباشم ولی نیستم بخدا گریه میکنم آخه من خیلی احساساتیم همه بهم میگن چطورنامزدت توروتحمل میکنه توش موندیم بس نازنازویی زر زرویی🤔

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

دقیقا همینطوره

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

بقیه رونمیدونم ولی من عاشق رمانت شدم شایدباورت نشه ولی وسط هزارتا کارودرگیری که این روزا دارم بازم دائم میام توسایت ببینم پارت جدید اومده یانه….اونقدکه درگیرشم

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

لیلا یه سوال بی ربط بپرسم؟😅
میتونم بدونم قد و وزنت چقدره؟😂

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط 𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
بی نام
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

😂😂😂😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

آها ببخشیدااا🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

لیلا از این تپلی بامزه ها هستی؟؟😁

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

🤣

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

آفرین👌👏

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

میگم لیلاجون یه عکس براش بفرست خیالش رو راحت کن

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

🤣🤣🤣

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

ولی دورازشوخی من واقعا دلم میخواد یه روزببینمت نمیدونم ولی ازت حس مثبتی میگیرم حالموخوب می‌کنی کلاخاصی😉

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

شیرازی هستم ولی بعداز عروسی می‌خوایم بریم تهران آخه نامزدم تودانشگاه علوم پزشکی ارتش هست واسه زندگی مجبوریم بریم اونجا 🥺اشکامو واسه اون موقع می‌خوام واسه همین گفتم نزارتموم شن خیلی روزای بدی دارم دلم نمیخوادازعزیزام دورشم ولی خب مجبورم دیگه

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

پشت هم که هستیم حسابی…میخواست از دانشگاه انصراف بده ولی من دیدم چقدتلاش کرد واسه رفتن به این دانشگاه دلم نیومد دیگه گفتم منم باهاش میرم راستش زندگی مایکم خاص شروع شد…ناگفته نمونه بعدسی سال میتونیم برگردیم شهرخودمون که دیگه اون موقع فایده ای نداره ولی خب چیکار کنم مجبورم تحمل کنم دلم نمیخوادبخاطرلوس بودن من آرزوهاشوپشت سربذاره

mahoora 🖤
9 ماه قبل

خیلی قشنگه رمانت گلم💖

من چند وقته دارم از اول رمانت رو میخونم ولی نتونستم نظر بدم

قلمت خیلی عالیه امیدوارم موفق باشی😊❤

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط mahoora 🖤
دکمه بازگشت به بالا
40
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x