رمان بوی گندم پارت ۵۲
لپ تاپ را بست و قولنج گردنش را شکست
ترم دانشگاهش شروع شده بود ولی به خاطر وضعیتش آنلاین درس میخواند مهرماه بود و برگ های درخت های توی حیاط نارنجی شده بودن
از پشت پنجره مادرش را دید که داشت حیاط را آب و جارو میکرد کار هر روزش بود آخر در این فصل برگ ها روی زمین میریختن و مادرش هم که وسواسی نمیزاشت حتی یک برگ هم روی زمین باشد
صدای زنگ در آمد چادرش را از روی صندلی برداشت و از پشت پنجره کنار رفت که یک لحظه چشمش به کسی که جلوی در ایستاده بود خورد
اینجا چیکار میکرد !
گلرخ خانم دستش را به کمرش گرفت و کارتی که به طرفش گرفته بود را در دست گرفت
_مبارک باشه ساحل جان مادر خوبن ؟
سرش را پایین انداخت در مقابل متانت و مهربانی این زن چه باید میگفت !
_بد نیست خوبه سلام داره
حرفی که میخواست بزند را مزه مزه کرد
_گندم…چطوره..خاله ؟
گلرخ خانم آهی کشید
_ چی بگم دختر میگه خوبم ولی من که بزرگش کردم میدونم به خاطر ما این حرف رو میزنه…تو اتاقشه اگه همه چیز مثل قدیم بود…فکر میکردی نمیومد بیرون..چه کنیم که داداشت این آتیش رو انداخت تو زندگیمون و میونه ما رو بهم زد
سرش را تکان داد و دستانش را در هم قفل کرد
_درسته من دیگه برم سلام به گندم جون برسونید
پرده را کنار زد و بغل کتابخانه اش ایستاد
بعد از چند ماه باز هم یکی از اعضای خانواده کیانی پایش به اینجا باز شده بود !
آخرین بار ریحانه خانم آمده بود پیشش و میگفت تو دختر سوممی کاری به پسرم نداشته باش خودتو ازمون دریغ نکن
از نوه تو راهیش حرف میزد که برایش کلی وسیله خریده و منتظر به دنیا آمدنش هست
اما او نتوانسته بود قبول کند
سردرگم بود نگران آینده پسرکش بود پس فردا که بزرگ میشد اگر خانواده پدریش را میدید نمیگفت پس پدرم کجاست ؟ نه نمیشد
تقه ای به در خورد و پشت بندش صدای مادرش آمد
_دخترم بیداری ؟
تکیه اش را از دیوار گرفت
_آره مامان بیاین تو
گلرخ خانم با طمانینه وارد اتاق شد
درون دستش کارت عروسی بود
کنجکاو نگاهش کرد
_این چیه مامان ؟
کارت را بالا گرفت و گفت
_این ؟ والا همین الان ساحل اومده بود اینجا ازدواج کرده…اینم کارت دعوتشه..قراره عقد و عروسی را با هم بگیرن
ابرویش بالا رفت
ساحل ازدواج کرده بود !
نگاهی به کارت انداخت ساحل و مهرداد عکسشان هم در کارت چاپ شده بود بهم میامدن انشاالله که خوشبخت شه
نمیدانست برود یا نه اگر میرفت نمیگفتن عروس مطلقه شان چقدر پررو هست که به مجلسشان پا گذاشته ؟
اگر هم نمیرفت ساحل ناراحت میشد تو این مدت فهمیده بود که خانواده کیانی مقصر اصلی نبودن به خصوص ساحل و دریا ، فقط هنوز هم از حاج رضا دلخور بود چیز مهمی را مخفی کرده بود
به فکر پسر خودش بود فکر میکرد اینطوری سر به راه میشود غافل از اینکه دختری این وسط میسوزد و دم نمیزند
ولی تلخیش این بود که او هم پشیمان بود و میخواست جبران کند اما آن مرد نه ؛ اویی که مقصر اصلی بود یکجوری رفت که انگار هیچوقت نبود
ندید با رفتنش چه بلایی بر سر اطرافیانش آمد خدا که جای حق نشسته بود چرا تاوان کار او را هم نمیگرفت !
همه عذاب کشیدن جز خودش بعضی وقت ها فکر میکرد آدم بد باشد بهتر است دنیا به کامش هست ولی هر چه خوبی کنی بختت کورتر است
به خود آمد دید نیم ساعت است همینطور نشسته و دارد فکر میکند دست بر زانو گرفت و از جایش بلند شد ماه هفتم بارداریش بود و پاهایش هم ورم کرده بود
الان میفهمید چرا بهشت زیر پای مادران است پروسه نه ماه بارداری خودش کافی بود بعضی وقت ها انقدر برایش سخت بود که گریه اش میامد هزاران کار باید انجام میداد که دکترش همیشه بهش گوشزد میکرد
درست بخواب رو به شکم که اصلا
صبحانه این بخور ، عصر برو پیاده روی خواب کافی داشته باش و هزار جور امر و نهی که کفرش را در میاورد
واقعا درک نمیکرد قدیمی ها چطور این همه بچه داشتن تازه به کارهای خانه و بیرون هم رسیدگی میکردن واقعا اگر خانواده اش نبود او باید چه میکرد !
صدای زنگ گوشیش بلند شد بیحوصله
جواب داد
_بله ؟
سکوت بود و سکوت
_الو چرا حرف نمیزنین ؟
سیبک گلویش بالا پایین شد دستش را چند بار روی صورتش کشید و چشمانش را بهم فشرد
صدای شاکیش را شنید
_به جای اینکه مزاحم بشین یه چیزی بگین الحمدالله لال که نیستین
لبخند محوی گوشه لبش نشست دخترک گستاخ کاش میتوانست حرفی بزند کاش ،
دلش برایش تنگ بود
برای شیرین زبانی هایش برای آن
حاضر جوابی هایش !
نفهمید چه کسی گندم را صدا زد که سریع تلفن را قطع کرد
صدای بوق ممتد گوشی او را به خود آورد
تلخ خندی زد این دومین بار بود که زنگ میزد همین که صدایش را میشنید تا چند روز آرام بود
چه به سرش آمده بود این روزها میفهمید که یک جای دلش را آن دخترک چشم عسلی پر کرده که اینطور وجودش او را میخواست و او مجبور بود به شنیدن صدایش بسنده کند
گوشی در دستش لرزید با دیدن شماره ساحل نفسش را در هوا فوت کرد
میدانست برای چه کاری زنگ زده است
جواب داد
_جانم ؟
صدای گرفته اش در گوشش پیچید
_نمیخوای بیای ؟
آهی کشید و چنگی به موهایش زد
_نمیدونم ساحل ، نمیدونم
بغضش را قورت داد
به فامیل های شوهرش باید چه جوابی میداد میگفت برادرش خانواده اش را قبول ندارد با ما قطع رابطه کرده است !!
_تو مشکلت چیه به خدا اگه بخوای نیای دیگه نمیگم برادری به اسم امیر دارم میفهمی..
یکهو صدایش قطع شد
لحن آشنایی به گوش امیر خورد
قلبش یک لحظه نزد
این صدا متعلق به کی بود جز مادرش !
ریحانه خانم با نگاهی مات و خشک شده جلویش ایستاده بود
ساحل دستپاچه نگاه دزدید و سرش را پایین انداخت
_کیه ساحل ؟
به این سوال و این نگاه ناباور باید چه جوابی میداد ؟
امیر در آن سو کلافه لب بالایش را به دندان گرفت و مشتش را رویش گذاشت
بعد از مدت ها صدای مادرش در گوشش طنین انداخته بود کاش مثل دوران بچگیش که خطایی میکرد آغوش مادرش برایش باز بود و او آرامش میگرفت از بغل پر محبتش
ساحل به من_من افتاده بود
نگاهی به دور و برش کرد
_عه چیزه یه لحظه وایسا مامان
صدایش بلند شد
_میگم کیه پشت خط ؟
امیر بالاخره سکوتش را شکست
_سلام…مامان
دست دراز شده اش به سمت تلفن در هوا خشک شد
چشمانش از بهت گشاد شد و لبانش لرزید
ساحل دستی بر پیشانیش کوبید به خاطر حواس پرتیش چرا یادش رفت تماس را قطع کند حالا آب ریخته را دیگر نمیشد جمع کرد
صدای یا حسین گفتن ریحانه خانم بلند شد و با زانو افتاد روی زمین
سراسیمه به سمتش رفت
امیر در آن طرف با نگرانی مادرش را صدا میکرد
ساحل با گریه مادرش را که به سینه اش چنگ میزد در آغوش کشید
_جونم مامان تو رو خدا آروم باش
محکم پسش زد
_کجاست ؟
گریه اش قطع شده بود و سوالی نگاهش میکرد
با داد گفت
_گوشیتو بده
سردرگم گوشی را از روی تخت برداشت
تماس قطع شده بود
امیر دیوانه شده بود تمام وسایل روی میز را پرت کرده بود زمین
نگاهش به گوشیش افتاد که روی صفحه اش ترک بزرگی برداشته بود
دوست داشت یک گوشه ای بنشیند و این بغض لعنتیش را خالی کند
لعنت به او که همه چیزش را از خود دور کرده بود اگر مادرش بلایی سرش میامد او دیگر چطور میتوانست نفس بکشد
با دستپاچگی تلفن را برداشت و مشغول شماره گرفتن شد
یکبار ، دو بار کسی جواب نمیداد !
عصبی پرتش کرد روی میز و دور اتاق مشغول قدم زدن شد
موهایش را در چنگ گرفت و کشید
بیچاره مادرش او تا چه حد میتوانست سنگدل باشد لعنت به او لعنت
*******
ساحل با لیوان آب قند بالای سرش ایستاد اشکهایش همینطور روی صورتش میریخت
_مامان تو رو خدا بیا این آب قند رو بخور رنگت پریده
ریحانه خانم گوشه ای در خود جمع شده بود و زیر لب چیزی را زمزمه میکرد
ساحل نمیدانست باید چه خاکی بر سرش بریزد همان روزی که امیر از ایران رفت پدرش هر گونه ارتباط با او را هم قدغن کرده بود اما او دزدکی با امیر ارتباط داشت !! فقط دریا از این ماجرا خبر داشت
همانجا کف اتاق نشست و زانوهایش را در بغل گرفت
مادرش اشک نمیریخت فقط به یک گوشه ای خیره بود و با خودش حرف میزد
اینطور نمیشد باید کاری میکرد از اتاق بیرون رفت و گوشیش را در آورد
شماره امیر را گرفت خاموش بود
ناامیدانه گوشی را پایین آورد حالا او داشت لجبازی میکرد یعنی نمیدانست مادر چقدر برای شنیدن صدایش له له میزند !
صدای در خانه آمد با هول و ولا از بالای
پله ها پایین را دید زد
وای از این بدتر نمیشد !
حاج رضا قدم زنان به سمت پله ها رفت انگار کسی در خانه نبود
بالای پله ها نگاهش به ساحل افتاد
ابرویش بالا رفت
_اینجا چرا وایسادی بابا ؟
دستپاچه دستانش را بهم قفل کرد و با
تته پته گفت
_ س..سلام
چشمانش ریز شد
آن چند پله را هم بالا آمد و با تعجب گفت
_سلام مامانت کجاست ؟
لبش را گزید حالا چه جوابش را میداد
وقتی تعللش را دید نگران شد
_چیشده بابا حواست کجاست ؟
با بغض نگاهش کرد
_هیچی به خدا
اشکش ریخت سرش را پایین انداخت و با صدای ضعیفی گفت
_ تقصیر…از من بود..ببخشید
با کلافگی نگاهش را دور تا دورش چرخاند منظورش را نمیفهمید
راهش را به سمت اتاق خوابشان کج کرد ریحانه خانم متوجه حضورش نشده بود انگار که اصلا در این دنیا نبود
یعنی آن صدای امیرش بود چرا فکر میکرد خواب دیده است درک نمیکرد امیر به ساحل زنگ میزد ولی به او نه ؟
حاج رضا با بهت و نگرانی به سمتش رفت ساحل هم عین بچه های خطاکار جلوی چهارچوب در ایستاده بود
جلوی پایش چمپاتمه زد
با دیدن قاب عکس درون دستش چشمانش به خون نشست
به ضرب قاب را از دستش گرفت و یک طرف دیگر پرت کرد
شانه هایش پرید بالا نگاهش را از قاب عکس شکسته به مرد روبرویش داد
یکهو انگار بهش جنون دست داده باشد
هلش داد عقب
_عکس پسرمو چرا شکستی کی بهت اجازه داد ؟
شانه های ظریفش را گرفت و با لحن کنترل شده ای گفت
_پسر ما مرده میفهمی من پسری ندارم
زد روی تخت سینه اش و با جیغ گفت
_داری ، داری اون پسر ماست همش تقصیر توعه تو اینطوریش کردی ازت نمیگذرم رضا نمیگذرم پسرمو کینه ای کردی
با بهت نگاهش کرد
دیگر حتی جلوی ضربه هایش را نمیگرفت شکه به همسرش که او را توبیخ میکرد نگاه کرد
ساحل با گریه از اتاق بیرون رفت
حالا ریحانه خانم هم گریه سر میداد
با ناله فقط اسم امیر زیر زبانش بود
کی نمیدانست که او به این پسر چقدر علاقه دارد بعد از هفت ماه صدایش را شنیده بود و نمیتوانست خوددار باشد !
حاج رضا با کلافگی همسرش را در آغوش گرفت
مشت بی جانش روی سینه اش فرود آمد
_پسرمو بهم برگردون
چیزی نگفت و بوسه ای به سرش زد
مگر او بیرونش کرده بود که حالا باید برش میگرداند خواست بگوید پسر منم هست من بیشتر از تو حالم خرابه اما نمیشه پسرمون دیگه ما رو نمیخواد نمیشناسه ما رو
پشتش را نوازش کرد و با مهربانی گفت
_گریه نکن ریحانه ما برای اون مهم نیستیم که اگه بودیم یه زنگ میزد
با عجز نالید
_زنگ میزنه
دستش از نوازش ایستاد
از آغوشش بیرون آمد و با صدای لرزانی گفت
_میزنه به خدا همین الان صداشو شنیدم
لبخند تلخی زد یعنی انقدر حالش بد بود که داشت توهم صدایش را میشنید !
صورتش را با دو دست قاب گرفت
_ریحانه خانم هفت ماهه رفته من بیشتر از تو ناراحت نباشم کمتر هم نیستم ، داغشو روی دل ما گذاشته بد کرده به هممون…به زنش به اون بچه تو راهیش….اون قلبش از سنگه اصلا به یاد ما هم نیست باور کن ؛ من شاید ازش دور باشم ولی خبراشو دارم…شنیدی اونجا چه دستگاهی بهم زده ؟
شده یه تاجر معروف…اون دیگه فکر و ذکرش چیز دیگه ایه مثل همیشه
با پشت دست اشکش را پاک کرد
_اما من امروز صداشو شنیدم صدام کرد با گوشی ساحل..
گنگ نگاهش کرد از چه حرف میزد !
_چی گفتی….ساحل ؟
یکهو یادش آمد ساحل دستپاچه بود !
سرش را برگرداند در اتاق نبود
نگاهش را دوباره به همسرش داد
_منظورت چیه ریحانه ؟
_با ساحل در ارتباطه کاری به دخترمون نداشته باش اون که تقصیری نداره…خب برادرشه
دستش را دو طرفش از هم باز کرد و ادامه داد
_ ما هم پدر و مادرشیم رضا یعنی تو دلت تنگ نشده ؟
عصبی از جایش بلند شد چنگی به موهایش زد
_امان از شما ، امان
از اتاق بیرون رفت ریحانه خانم هم به دنبالش جلوی در اتاق ساحل ایستاد
بدون اینکه در بزند وارد اتاق شد
ساحل روی تخت نیم خیز شد و ترسیده به پدرش نگاه کرد که با اخمهای در هم به سمتش میامد
ترجیه داد چیزی نگوید تا خودش سر صحبت را باز کند
دست مشت شده اش را کنار پایش گذاشت و بالای سرش ایستاد
_مامانت چی میگه ساحل؟
نگاهش را دزدید و با لبه لباسش مشغول بازی شد
انقدر هول کرده بود که نفهمید به جای لباس پوست ناخنش را میکند
از سوزشش اشک در چشمانش جمع شد
حاج رضا یک گام جلوتر رفت
_من جواب میخوام دختر مگه من نگفته بودم هر حرفی با اون پسره غدقنه
ریحانه خانم اخمهایش درهم رفت جلو آمد و گفت
_این چه حرفیه مرد آخه کی میخوای..
دستش را به معنای سکوت بالا آورد
_بسه خانم من باید بدونم تو این خونه دور از چشم من چه خبره
ریحانه خانم دیگر طاقت نیاورد با زانو نشست و مشتی به سینه اش کوبید با گریه گفت
_خدا منو بکشه از دستتون راحت شم هر دوتون عین همید اصلا به من فکر میکنید فقط خودخواهی و غرور چشمتون رو گرفته میخواین به کجا برسین هان کجا ؟
نگاهش را از ساحل گرفت و با ابروهای گره خورده به زنش نگاه کرد که پریشان زانوی غم بغل گرفته بود
_یه روزی میرسه که پشیمون میشین هر دوتون امیر خطا کرده درست ولی تا ابد که نمیتونیم از هم دوری کنیم میتونیم؟
با گام های محکم به سمتش رفت و جلوی پایش زانو زد
_میگی چیکار کنم هان چیکار ؟ مگه من گفتم از اینجا برو خود احمقش پاشو کرده بود تو یه کفش و برم برم راه انداخته بود مگه جز خودش و منفعتش چیز دیگه ای هم به چشمش میومد نه خانوم اون الانشم هیچ به فکر ما نیست منتها ما دلشو نداریم پدر و مادر ذاتش اینه که فکر و خیال کنه و بشکنه ولی بچه ککشم نگزه
رد اشک در چشمانش نشسته بود و به زور جلوی ریزششان را گرفته بود همسرش از چه حرف میزد پسرشان با کاری که کرده بود هیچ راه برگشتی برای خود نزاشته بود و فقط پشیمانی بود که نصیب همه شان میشد
《 امیر پسرم بدو بیا الان بابابزرگت اینا میانا
توپش را زمین انداخت و از شیرینی هایی که مادرش درست کرده بود برداشت و با لذت در دهانش گذاشت
حاج رضا کیسه های خرید را روی زمین گذاشت و جلوی پایش زانو زد
_پسر قوی من مامانشو که اذیت نکرده؟
سینه اش را جلو داد و تن صدایش را ضخیم کرد
_از صبح مراقب مامان و دوقلو ها بودم شما هیچ نگران نباشید
خندید و بوسه ای به سرش زد
پسرکش از کودکی دوست داشت مثل آدم بزرگ ها رفتار کند آن روزها از او قول گرفته بود که اگر پسر خوبی باشد و دور از او مراقب مادر و خواهرهایش باشد پیشش جایزه دارد 》
چقدر آن روزها شیرین بود و در عین حال تلخ چون هیچوقت نمیتوانستی دوباره حسش کنی
آن نگاه گرم آن صداقت و بی ریایی آن لبخندها
پکی به سیگارش زد و چشمانش را بست دلش تنگ بود و تنگ ، دلتنگ آن روزها که روی زانوی پدرش بنشیند و با تسبیحش بازی کند
یادش است روزی تسبیح مورد علاقه حاج فتاح را که برادرش از کربلا آورده بود را پاره کرده بود آن روز چقدر پدرش او را دعوا کرد
تلخ خندی زد
کاش باز سرش داد میزد تنبیه اش میکرد ولی اینطور طردش نمیکرد شاید این بار انتخاب خودش بود اما دیگر تحمل این تاوان
را نداشت
دلش برای گندم هم تنگ بود الان اگر بود آقا امیر گفتن هایش از دهن نمیفتاد یکریز میخواست سوال کند نگرانش میشد چطور توانست ازش بگذرد مگر آن دختر سهم او نبود ؟
خودخواه یا هر چیز دیگری نمیتوانست بپذیرد روزی گندم به مرد دیگه ای نگاه کند
یعنی تا الان نکرده بود ؟ نه جرئت ندارد حداقل تا زمانی که بچه او در شکمش بود
بچه اش بود از کی؟؟
مگر نمیگفت باید سقطش کند مگر آن بچه بیچاره به دنیا نیامده از او پس زده نشده بود پس حالا….!!!
موهایش را در چنگ گرفت و کشید مغزش دیگر کشش نداشت دوست داشت سر به ناکجا آباد بزند از این افکار درهم برهمش
روی کاناپه ولو شد و بی هدف کانال های
تی وی را بالا پایین کرد هیچ چیز به درد بخوری پخش نمیشد خاموشش کرد و کنترل را کناری پرت کرد
حوصله این بلاتکلیفی را نداشت نه دوست داشت از این وضعیت خلاص شود و نه دلش این زندگی را میخواست مانده بود چه چاره ای بیاندیشد
************************************
مداد را آرام آرام روی مقوا حرکت داد
تازگیها کشیدن چشم و ابرو را یاد گرفته بود طراحی را دوست داشت و بهش آرامش خاصی میداد
در این فصل تنهایی زندگیش ، هر بدی که نصیبش شده بود خیلی چیزها یاد گرفته بود یکیش این بود که دیگر شخصیت وابسته قبل را نداشت
قبلنا فکر میکرد بدون آن مرد نمیتواند زندگی کند ولی این تنهایی خیلی چیزها بهش یاد داده بود هنرش بیشتر شده بود تجربه اش کارش ، فقط انگار در قلبش یک حفره عمیق به جا مانده بود که آن هم میدانست با گذر زمان التیام میبخشد
یادش نمیرفت یک هفته پیش شیوا آمده بود اینجا و بهش گفته بود
《 تو به من درست زندگی کردن رو یاد دادی اینکه اول از همه عاشق خودم باشم ، تا بتونم موفق بشم پس چرا حالا خودتو عذاب میدی اون مرد ارزشش رو نداشت به خدا نداشت 》
حتی پیشنهاد یاد گرفتن طراحی چهره را هم شیوا بهش داد
هنوز آن جمله اش توی سرش زنگ میزد
《 گندم میدونم الان نباید این موضوع رو بهت بگم اما از خیلی وقت پیش ، تو دلم بود اون موقع خواستم بگم…ولی وقتی میدیدم زندگیتون خوبه…دلیلی نمیدیدم بازگو کنم 》
قلبش باز هم تیر کشید هنوز هم باورش نمیشد
شیوا بهش گفته بود که آن مرد در گذشته با دوستِ دخترداییش دوست بوده و حتی ازش حامله شده بود ؛ اما آن عوضی مجبورش کرده سقطش کند آبروی دخترک را برده بود
حالش ازش بهم میخورد از شیوا عصبانی بود که چرا آن موقع بهش نگفته بود اما او اعتراف کرده بود آن اوایل امیر را نمیشناخته و بعدش دخترداییش برایش موضوع را تعریف کرده بود حتی میخواسته چند بار بهش بگوید ، اما در آن زمان از حسادت حرفی نزده بود حالا معنی آن نیش و کنایه ها را میفهمید شیوا آن موقع چند بار میخواست غیر مستقیم بهش بفهماند
آهی کشید حتی اگر میگفت مگر باور میکرد آوا هم بهش گفته بود اما او چیکار کرد کورکورانه از آن مرد کثیف حمایت کرد
چقدر حرصش میگرفت که در گذشته خام
حرف هایش میشد آوا هر حرفی آن روز زده بود حقیقت داشت همین دو ماه پیش بود که دم در مطب جلوی راهش سبز شد
نمیدانست زندگیش خراب شده بود کلی حرف بارش کرد گفت در آن شب عروسی شوهرت اومده بود پیشم
چقدر آن روز دلش سوخت برای خود و آن دل ساده اش او در یک زندگی پر از دروغ
دست و پا میزد غافل از اتفاق های دور و برش چقدر تحقیر شد آن روز
《 فکر نکن حامله ای یعنی تو چنگت گرفتیش امیر اصلا از بچه خوشش نمیاد میدونی که دست و پاشو میبنده پس دلتو خوش نکن 》
آن روز در جواب فقط لبخند تلخی زده بود چه میگفت که خیلی وقت هست راهش را از آن مرد جدا کرده بود
یک قطره اشک از چشمش چکید دستی به شکمش کشید جلوی هوس بازی های باباتو میگرفتی برای همین نخواستت برای همین ما رو ول کرد
پوزخندی زد الان حتما دختران غربی چشمش را گرفته بود آن مرد در زندگیش هم متعهد نبود چه رسد به….
*******
زیپ چمدانش را بست و از جایش بلند شد ساعتش را از پاتختی برداشت و مشغول بستن دور مچش شد
آدرین دست به سینه جلوی درگاه در ایستاده بود
_حالا مطمئنی میخوای بری ؟
کتش را برداشت و نگاهش را بالا آورد
بعد از کمی مکث با لحن خونسردی گفت
_آره انتظار نداری که جشن خواهرم رو بمونم اینجا ، تو نگران شرکت نباش یه هفته ای برمیگردم
یادش رفته بود کرواتش را ببندد پوفی کشید و کتش را از تنش در آورد
جلوی آینه ایستاد و گفت
_هشت ماهه آزگار اون شرکتو ول کردم به امون خدا باید ببینم چه خبره اونجا یا نه
ابرویی بالا انداخت و وارد اتاق شد
دستانش را پشت سرش قفل کرد و گفت
_منظورم چیز دیگه ایه
شیشه عطر را پایین آورد و سوالی نگاهش کرد
تردید داشت در گفتنش
نگاهش را گرفت و گفت
_اونجا میری به خاطر گندم که…
حرفش را ادامه نداد و سرش را بالا گرفت که دید شاکی بهش نگاه میکند
پوفی کشید و قدم زنان به سمتش رفت
_ببین امیر درسته از هم جدا شدین ولی اینو بدون تو هیچوقت نمیتونی فراموشش کنی حداقل با وجود اون بچه !
اخمهایش بیشتر شد بی تفاوت عطرش را روی میز کوبید و دسته چمدانش را گرفت
قبل از اینکه برود سینه به سینه اش ایستاد و با لحن محکمی گفت
_یه بار بهت گفته بودم همه چیز بین من و اون تموم شده ، بی بچه یا با بچه ؛ اون بچه من نیست
انگشتش را جلوی چشمان پر تعجبش تکان داد و با سردی ادامه داد
_چون هیچوقت نخواستمش حالام نمیخوام انتخاب گندم بوده و بس منم دارم فراموشش میکنم یعنی باید کنم
دستش را پایین آورد و ضربه آرامی به شانه اش زد
_توام نگران اون نباش مطمئنا تا الان فراموشم کرده از اول هم این ازدواج اشتباه بود
از کنارش گذشت و چمدان را دنبال خود کشید
با حرفش پاهایش از حرکت ایستاد
_ولی این نامردیه مگه خودت اون شب نمیگفتی آبروش رو بردی و به اون بچه انگ حرومزادگی میزنن تو باید دهن اون مردم رو ببندی امیر
سرش را برگرداند و چشمانش را تنگ کرد
_منظورتو واضح بگو دهن مردم کی بسته شده که این آخرین بار باشه ؟
جلو رفت و با لحن آرامی گفت
_تو باید پای کاری که کردی وایسی بیشتر از این نامردی نکن
تیز نگاهش کرد داشت پایش را بیش از حد گلیمش دراز میکرد
دستش را مشت کرد و با نگاهی خشمگین از اتاق بیرون رفت حتی جواب خداحافظیش را هم نداد
آدرین با تاسف و نگرانی جلوی در ایستاد و به رفتنش خیره شد هیچوقت از موضعش کوتاه نمیامد میدانست ، فقط خدا خدا میکرد همه چیز ختم بخیر شود رفیق کله شقش را میشناخت تا گند بالا نمیاورد آرام نمیشد
وای حاج رضا اگر او را میدید خون به پا میکرد امیر با چه فکری میخواست در این جشن حاضر شود اما او غد تر از پدرش بود و برایش اهمیتی نداشت واکنش دیگران
او آمده بود که هم به جشن خواهرش برود و هم به کارای شرکت سر و سامان دهد
در تمام طول راه در هواپیما ذهنش حول محور حرف های آدرین میچرخید آخر چه فکری در
کله اش داشت که این اراجیف را سرهم کرده بود
او دیگر نمیخواست گندم نامی در ذهنش باشد حتی عکسهایش را هم از گوشیش پاک کرده بود به نظرش آن دختر بدون او خوشبخت تر بود او هم زندگی خودش را داشت همیشه تنها بود مِن بعد هم به همین منوال میگذشت
پارت بعدی رو حدس بزنید 🙃
به نظرتون چی میشه 🤔
این امیر چرا انقدر یُبسه حرصمو در میاره😑
گندمم کم کم داره با زندگیش کنار میاد
بیا دیدین دیگه لوس و ننر نیست😁
چقدر این امیر خره😐😐
خنگ… نفهم… گاو… بیشعور… سه نقطه…
متنفذرررمممممم ازشششششش🔪🔪🔪🔪🔪🔪
آخه مرتیکه گاو چی زر زر میکنی باید فراموش کنم و اون بچه فلانه و بهمان🔪🔪🔪
یه روز میکشمش لیلا مطمئن باش🔪😂
درکت میکنم عزیزم 😂
حق داری واقعا 🙁
آخه یکی نیست بهش بگه برو یکم از مسیح یاد بگیر مردک نفهم😑
دلیل اصلی که شخصیت مسیح رو این شکل خلق کردم همین حرص خوردنم از دست این مردای روانی بود😂😂
اولش میخواستم نفس و مسیح رو جور دیگه ای آشنا کنم و همدیگه رو حرص بدن و با لج و لجبازی برن جلو بعد دیدم اعصابم نمیکشه مرد انقدر یه دنده و غد و اینا باشه🤦♀️🔪😂
این شد که مرد رویاهام رو اوردم تو رمانم😂😂
اصلا قابل مقایسه نیستن🙃
مردانی مثل مسیح هم آرزوست😂
😎 😎
😂 😂 لیلا تو دلت پاکه آرزو کن از این مرد خوبا سر راه ماهم سبز شه 😂
تو واقعیت پیدا کردنش مثل سوزن تو انبار کاهه😂😂
امیر ارسلان رو نمیپسندی؟
تو دعا کن خودم سوزنه رو پیدا میکنم😂
راجب این پسره اصلا حرفشم نزن اه اه🔪🔪🔪
باید پیدا بشی عزیزم نه اینکه بری دنبالشون بگردی😂
میگن جوینده یابنده است😂😂😂
پس برو تا ندزدیدنش😅
عالی بود عزیزم ولی نمیدونم چرااصلادلم نمیخواد ته داستان جدایی باشه دوست دارم امیروگندم دوباره به هم برسند,🙏🙏
امیر لیاقت گندم رو نداره🔪🔪🔪🔪
بره بمیره🔪🔪🔪🔪🔪
نزدیکت نشیم بهتره امروز بدجور آتیشی هستی😂
😂 😂 😂 😂 🔪 🔪
کاملا موافقممم🤣 . امیر باید بره گم شه🤣🤣
تا دیروز که اشک و آه و ناله تون به راه بود هی امیر بیچاره فلان بهمان😂
خب اخه این تفکرات عهد بوقیش تو این پارت فقط لایق مرگه🔪🔪🔪
مرسی قشنگم🤗😊
هعیی روزگار 😕😕
اصلا نمبتونم رمان رو پیش بینی کنم فقط دوست دارم امیر ارسلان بره بمیره ، یا هواپیماش سقوط کنه یا وسط راه خونه سکته کنه یا اصلا هر چیز دیگه ای فقط دیگه نباشه🤣🤣🗡🗡🗡
ضحا هم با من هم نظره پس لیلا امیر رو بکش😂😂😂🔪
امر دیگه؟
اگه بود میگیم 🤣🤣🤣🤣
😂😂🤭🤭🙈🙈
خدای من ، موندم چی بگم🤒🤒
گندم دیر فهمید ، ولی فهمید
امیرم فرصت رو از دست میده ، ولی بلاخره متوجه میشه که چه اشتباه بزرگی رو مرتکب شده … درست وقتی که شاید زمانی برای جبران باقی نمونده باشه …
آدما همینن… تا وقتی فرصت هست … قدر داشته هاشونو نمیدونن … کافیه یه تلنگر …بهشون بخوره… متوجه میشن که چه چیزی داشتن و از دستش دادن …
به نظرم اینکه گاهی توی کامنت ها امیر رو بی لیاقت خطاب میکنیم …منظور اصلی مون از لیاقت همینه … همینه که امیر قدر نشناسه… درسته که سختی زیاد کشیده … اما دلیل نمیشه غد و یک دنده باشه و حتی اطرافیانشو مقصرِ چیزایی بدونه که هیچ ربطی به اونا نداشته …
دمتون گرم ..من یکی که کلی درس گرفتم از این رمان 🙌🏾🌼
دقیقا👍🏻👏🏻
امیرارسلان به حدی خودبینه که اصلا متوجه دور و برش نیست و هنوز نمیدونه چه کسی رو از دست داده .
خسته نباشی لیلا جان💕😍
فقط تا اینجا میتونم حدس بزنم که گندم میره عروسی ساحل و امیر رو میبینه🤔
امیدوارم این امیر دوباره گند نزنه🥺
قربونت عزیزم😊
مرسی از اینکه دنبال میکنی🤗
آهان🤔 باید ببینیم چی پیش میاد منتظر ادامه اش باش😍
عالی بود لیلا عزیز❤
امیدوارم اگه امیر خواست دوباره با گندم باشه گندم قبول نکنه😁😂
مرسی از خوندنت گلی جان😍😘
هعیی معلوم نیست چی میشه حتما دنبالش کن🙃
باز شروع کرد😐😑
من بالاتر بهت گفتم چی میشه😂
امیر رو میکشی لیلا و گرنه دیگه نمیخونمااااا😂😂🔪🔪🔪
بیا حالا باید ناز خانومو هم بکشیم😂
امیر بمیره خیالت راحت میشه🙄
امروز رو مد کشتنم🔪😂
ممکنه فردا پشیمون بشم😂😂
😂😂