رمان بوی گندم پارت ۶۰
امروز زهرا پیشش آمده بود
توپش حسابی پر بود
عصبی دور اتاق میچرخید یکهو ایستاد و با حرص گفت
_ببینم تو عقلتو از دست دادی…میخوای با اون پسره ازدواج کنی که چی بشه ؟
بی توجه به حرفهایش لباس های آرش را پوشاند
دندان هایش را بهم فشرد
_گندم خودتو به اون راه نزن…اینطوری نابود میشی من میدونم
چشمانش را باز و بسته کرد و پوفی کشید
_میشه دست از نصیحت کردنم برداری…من تصمیمم رو گرفتم..به هیچ وجه تغییرش هم نمیدم…پس انقدر خودتو خسته نکن
کنارش چهار زانو نشست
_باشه…ولی اینو بدون امیر اجازه نمیده…این خط این نشون
شاکی نگاهش کرد
_قرار نیست چیزی بفهمه…امروز همه چیز تموم میشه…موقعی میفهمه که من و علیرضا عقد کردیم
خونش به جوش آمد
_دختره دیوانه تو فکر کردی الکیه…میدونی بعدش چی میشه…امیر که این چیزا حالیش نیست هم تو رو میکشه ، هم اون پسره علیرضا رو
با حرص لبش را جوید
_هیچکاری نمیتونه بکنه…حالا تو چرا انقدر جوش اونو میزنی ؟ هی امیر ، امیر…تازه هواخواهش شدی !!
چشم غره ای برایش رفت
_نه…ولی تازه فهمیدم این امیر…اون آدم سابق نیست…دیشب سعید پیشش بود…میدونی حالش بد شده بود ؟
کلاه آرش در دستش فشرده شد
اخمی کرد و خودش را به بی تفاوتی زد، اما زهرا دست بردار نبود
_خدا رو شکر که سعید بود بردش بیمارستان تازه امروز مرخص شده
دلش ریخت حالش انقدر بد بود که رفته بود بیمارستان !
افکارش را پس زد سعی کرد عادی کارش را بکند ، کلاه بچه اش را سرش کرد و در بغلش گرفت لباسش را مرتب کرد و از جایش بلند شد و به سمت در رفت
زهرا هم مثل جوجه اردک به دنبالش بود
_گندم سعی نکن جوری رفتار کنی که انگار برات مهم نیست…من میشناسمت تو دوستش داری…فقط داری لج میکنی
به تندی به طرفش برگشت باید جوری جوابش را میداد که دیگر نتواند ادامه دهد
_بهتره تمومش کنی…چون من از اون آدم متنفرم فهمیدی…متنفر ، چیه چرا اینطوری نگام میکنی…تازه دارم میشم مثل خودش…کجای کارم اشتباهه ؟
ناباور در چشمانش خیره شد و لب زد
_گندم !!
سرش را سوالی تکان داد
_هان…مگه چیکار دارم میکنم…حق ندارم واسه زندگیم تصمیم بگیرم…دیگه نمیخوام چشمم به چشمش بیفته…دیگه حتی اسمشو هم جلوم نمیاری…شوهر من از امروز علیرضاعه..برو بهش بگو اگه بچشو میخواد میتونه ببینه…حرفی نیست…ولی دیگه مزاحم من نمیشه
سری از روی تاسف تکان داد
_تو دیوونه شدی داری گند میزنی به زندگیت ، تو حق نداری فقط تنهایی در این مورد تصمیم بگیری
با بهت به دوستش که اشک میریخت نگاه کرد…چش شده بود !!
از حرص به جان لبش افتاد سرگردان دنبال جایی بود که خودش را در آن حبس کند و کسی نتواند به سراغش بیاید
این دیگر چه زندگی عذاب آوری بود علیرضا تا چند دقیقه دیگر میامد و او مثل عزا گرفته ها اینجا نشسته بود
تا چند ساعت دیگر به عقد مرد دیگری در میامد مردی به جز امیر
داشت با خود چکار میکرد ؟
آرش چهارماهه در بغل زهرا لجبازی میکرد دلش برای پدرش تنگ شده بود !!
آخر در همه این مدت میامد جلوی در این خانه و آرش را هم میدید ، پسرکش هم به این دیدارهای کوتاه عادت کرده بود اما با امروز یک هفته ای میشد که نیامده بود حتما خسته شده بود مگر چقدر دیگر میتوانست منت و نازش را بکشد ، مرد صبوری نبود تا اینجا هم زیادی تحمل کرده بود…آن هم از سر عشق زیادش به گندم
آخ که اگر میدانست امروز عقد گندم است آن محضر را تبدیل به عزاخانه میکرد، ولی نه نباید میفهمید این عقد آن هم با این همه عجلگی برای این بود که دیگر دست از سرش بردارد که بداند گندم شوهر دارد که برود پی زندگیش
این پیشنهاد حاج عباس بود جور دیگر نمیشد این معرکه را خواباند
چادر را روی سرش مرتب کرد
زهرا با دعوا و قهر چند لحظه پیش از خانه بیرون زده بود، فحشش داده بود سرش فریاد زده بود که این کار را نکند ولی نه او تصمیمش را گرفته بود شاید به ازای نابودی زندگیش تمام میشد اما میدانست که عادت میکند حداقل از این دوراهی و کشمکش خسته میشود
ولی دلش که این چیزها حالی نبود انگار در قلبش داشتن رخت میشستن
روی پایش نمیتوانست بماند، بیحال و سِر شده بود کاش بتواند کمی بخوابد
علیرضا اتوکشیده با دسته گلی از گل های سوسن و زنبق به دنبالش آمد
چادرش را سفت چسبید آخر از سرش هی سر میخورد پایین
نگاهش فقط به کفشهایش بود زهرا آرش را با خود برده بود به خانه امیر ، باید یکجوری سر آن مرد را گرم میکرد، نباید میفهمید امروز روز عقدش هست
با قدم هایی سست به طرف ماشین رفت
علیرضا با لبخند در را برایش باز کرد و گل را به سمتش گرفت
_گل…برای گل…گندم خانوم نمیخواین سرتون رو بالا بیارین ؟
چشمانش را با درد بست
( _گندم خانم نمیخوای گل رو ازم بگیری ؟
با لبخند دسته گل رز را ازش گرفت و روی بینیش گذاشت
با چشمانی که برق تویش موج میزد نگاهش کرد
_از کجا میدونستی رز دوست دارم !
چشمکی بهش زد و با شیطنت گفت
_خیلی چیزهای دیگه هم میدونم به وقتش بهت میگم
با تعجب نگاهش کرد و چیزی نگفت )
از فکرش بیرون آمد و آهی کشید
با دستانی لرزان گل را ازش گرفت و سلام زیر لبی داد ، صدایش اصلا در نمیامد نمیدانست شنید یا نه
در این گیر و دار عذاب وجدان هم به سراغش آمده بود، علیرضا مرد بدی نبود نباید بازیچه انتقام او میشد، کاش عاشق دختری مثل گندم نمیشد که روزگار بهش زخم زده بود و او حالا کینه از قاتل زندگیش داشت
***************
زهرا آرش را در بغلش گرفت و پتویش را دورش مرتب کرد
زنگ در را فشرد که سعید در را برایش باز کرد
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید وارد خانه شد ؛ در سالن فقط سعید بود
سلامی بهش داد و آرام پرسید
_امیر کجاست بهتره ؟
به سمتش آمد و سری تکان داد
_جسمی خوبه ولی حال روحیش…
پوفی کشید و دیگر ادامه نداد
به جایش چشمانش را ریز کرد و گفت
_تو چیکار کردی…با گندم حرف زدی ؟
با شنیدن اسمش دستپاچه شد
سعید نمیدانست امروز چه روزی است حالا باید چکار میکرد ؟
گندم بهترین دوستش قسمش داده بود به هیچکس چیزی نگوید اما از اینطرف نباید میگذاشت زندگیش خراب شود ، اگر دوستش بود باید کاری میکرد
آرش را به سمتش گرفت کمی در ماشین خوابیده بود و حالا تازه بیدار شده بود
_ببرش پیشش منم الان میام…باید حرف مهمی بزنم
با تعجب نگاهش کرد و آرش را ازش گرفت
پسرک تازه بیدار شده بود و با دهانش صداهایی از خودش در میاورد
در را آرام باز کرد که صدای عصبیش بلند شد
_مگه نگفتم کسی تو نیاد…برید بیرون
لبخند محوی زد آرش هم با چشمان درشت شده به مردی که روی تخت دراز کشیده بود نگاه میکرد
بدون اینکه هیچ صدایی ایجاد کند آرش را آرام روی تخت گذاشت و خودش هم از اتاق بیرون رفت
پسرک در ان پتوی آبیش به دور و اطرافش نگاه میکرد و انگشتش را میمکید
مراعات حال پدرش را میکرد که هیچ سر و صدایی نمیکرد !!
غلتی در جایش زد و چشمانش را یک لحظه باز کرد ، با دیدن چیزی در کنارش خواب از سرش پرید
یه موجود کوچیک با چشمانی گرد و درشت بهش زل زده بود
فکر کرد دارد خواب میبیند
روی تخت نشست پسرک از دیدن پدرش تعجب کرده بود و مشتش را بغل لبش گذاشته بود
لبخند محوی روی لبش نشست
پسرکش کنارش بود چقدر شیرین بود
دوست داشت لمسش کند ، حسش کند حتما بوی گندمش را میداد
رویش خم شد و لبش را به صورتش چسباند
چشمانش را بست و عمیق بو کشید بوی بهشت میداد ، حسش را هیچ جوره نمیتوانست بیان کند
پایین تر رفت کنار گردنش بچه اش قلقلکی بود مثل گندم… صدای نامفهومی از دهانش خارج شد
سرش را عقب برد چشمانش پر از اشک شد میدانست پدرش است ؟ او را حس کرده بود مگر نه !!
کلافه روی تخت نشست چه کسی این بچه را آورده بود…حالش داشت بدتر میشد
سیگارش را برداشت نگاهی به پسرک انداخت از کشیدن منصرف شد و به گوشه ای پرت کرد
آهی کشید و کنارش دراز کشید
دست کوچولویش را بین دو انگشت گرفت
این بچه چی داشت که اینطور جذبش میکرد مثل مادرش مظلوم بهش خیره بود
چقدر میتوانست بد باشد که جلوی بچه ات هم شرمنده باشی ، یک روزی میخواست نابودش کند چقدر از گندم ممنون بود که نگهش داشت یک بچه از وجود خودش و گندم
دوست داشت بغض مردانه اش را همانجا خالی کند
بوسه ای به کف دستش زد و موهایش را ناز کرد
در آن لباس بافت آبی رنگ حسابی شیرین و خوردنی شده بود
بوسه ای به صورتش زد
_دلت واسه من تنگ شده بود ؟
چقدر خوب بود که گریه و لجبازی سر نمیداد پیشش غریبگی نمیکرد
بوسه دیگری این بار روی گردنش زد
_دل مامان گندمت چی…واسم تنگ نشده نه ؟
رفت پایین تر روی شکمش را بوسید
خنده های شیرین پسرکش در آمد، از بوسه های پدرش خوشش میامد
همانجا بغضش ترکید اما بیصدا
با مردمک های لرزان و خونی سرش را بالا آورد
_-جان نفس من…بابا قربون خنده هات بشه
پسرک خوب بلد بود خودش را در دل پدرش جا کند مشتش را بالا آورده بود و هممم بلندی گفت انگار اینطور میخواست خوشحالیش را از بودن با پدرش نشان دهد
دلش برایش ضعف رفت برای آن
چال گونه هایش که عجیب شبیه به گندم بود
روی صورتش خم شد و بوسه های ریز و طولانی روی پوست نرم و لطیفش نشاند از خنده هایش انرژی بهش تزریق میشد و جان دوباره ای میگرفت
_بابای کیام من ؟
پسرک حالا ساکت شده بود و با چشمان درشتش بهش خیره بود
اخم شیرینی کرد و با انگشت لپش را آرام کشید
_گاز میخوای توله….این همه لپ از کجا اومده هان؟
لفظ توله از زبان پدرش برای پسرک عجیب و غریب بود پدرش یکم بی ادب بود چکار میشد کرد
از آن اخم ها و لحن جدیش بغض کرده نگاهش میکرد ترسیده بود آخر
لبهایش کش آمد این بچه را باید یه لقمه چپ میکرد از دست پدرش نمیتوانست که در امان بماند بالاخره کار خودش را کرد و گاز ریزی ازش گرفت که صدای گریه اش بلند شد
_جان..جان، هیش…هیچی نیست…هیش
لبش را همانجایی که گاز گرفته بود گذاشت و مک عمیقی بهش زد تا آرام بگیرد
_فسقل..من…عین مامانت باید…نازتو کشید
لطفا از هر گونه سلاح سرد و گرم، پاره آجر و سنگ در کامنت ها خودداری کنید
به من چه بابا🤷♀️ زندگی خودشونه هر گندی میخوان بزنند😶
ولی خودمونیما آرش طفلکی یه روز دست امیر باشه چیزی ازش نمیمونه...مرتیکه گنده🙄🙄
لیلا جون میشه یه پارتی بازی بکنی اینا بهم برسن 🙂🥺
گندم گناه داره ها
🤷♀️🤷♀️
لیلای کثافت من علیرضا رو نمیخوام🤣
من امیر ارسلان رو مخ و مغرور و حال بهم زن و حرص درار خودمو میخوام🤣🤣
این گندم هم انگار دیوانه شده که میخواد بره با این علیرضای سگ
( نگاه لیلا کاری کردی که من توی یه جنله صد تا فحش بنویسم🤣🤣🤣)
😂🤕
حالا دیگه من شدم کثافت نه🤒🤧
خب چیکار کنم علیرضای بدبخت چه گناهی کرده خب مثل آدم اومده جلو دیگه
منو نزنی🏃♀️🤣
به نظرم امیر میفهمه میره عقدو بهم میزنه دست گندمم میگیره میبره خونش😂 که اینطور نمیشه😊
مرسی لیلا جان💕
مرسی از تحلیلت عزیزم😂👌🏻
ممنون از نگاه قشنگت💖
صد در صد لیلا انقدر بدجنس هست که امیر رو گندم رو به هم نرسونه😑😐
خوبه گفتم حرصتونو رو سر من بدبخت خالی نکنید😂
لیلا تو نویسنده این رمانی🔪🔪🔪🔪
چظوری میتونی یه شخصیت انقددرررر چندش مث گندم خلللق کنیییی
تازه دارم میفهمم امیر انقدرا هم بد نبوده😁😂
گندم بدرد نخور و … اس🔪🤦♀️
من اصلا هیچی نمیگم هر چی دلت میخواد بگو آجی قشنگم😟😓
حالم افتضاح بود … دنبال یه بهانه بودم برای اینکه گریه کنم …
و دقیقا اون تیکه «بابا قربون خنده هات » بغضم ترکید …
چقدر بابا شدن به امیر میاد … چقدر الان که فهمیده اشتباه میکرده پخته تره…
نمیگم گندم داره اشتباه میکنه … به هر حال اونم الان بعد کلی سختی … دلش آرامش میخواد (با هرکس، به جز امیر) دنبال فرار از اتفاقات قبلی زندگیشه و این خیلی طبیعیه
از طرفی علیرضام رفته دنبال حرف دلش و عشقش… یعنی از لحاظ منطق این دوتا هیچ کار اشتباهی انجام نمیدن 😁🤷🏽♀️
ولی …
چیزی که این وسط کارو سخت کرده … ارش و قلبِ گندمه که هنوزم واسه امیر میتپه… ارشم که قطعِ بر یقین هیچکسو جای امیر قبول نمیکنه … امیرم که الان واااااااقعا گناه داره 🙂
و احوال الانش دل سنگ که سهله دل فولاد و بِتُنَم آب میکنه🤦🏾♀️
الهییی😟😟💔💔
بله کاملا درسته…واقعا نمیدونم چی بگم امیر داره چوب اشتباهش رو میخوره و حالا داره تاوان پس میده
مرسی که همیشه با کامنتهات بهم انرژی میدی❤
انتقام بگیر گندم
ایشالا تو راه انتقامت بمیرییییی
ایشالا خبر مرگت رو لیلااااا بیااارههههه
ایشالااا فلججج شییییی انقدرررر امیررر رووو دق میدییییی
ایشالااااا با اون مرتیکه قزمیت باهم بدرک برررریننن…
ایشالا….
بقیه اش دیگه خیلی بی ادبیه😂🤦♀️🔪
آی جونمممم عجب بابای مهربونییی 🤩🤩🤩
فقط کاش گندم عقد نکنه
فک میکنم امیر میفهمه بعد میره محضر نمیزاره دست گندم و میگیره بعد ببرتش شمال یه ویلا باهاش حرف بزنه راضیش کنه بعدم خانواده سه نفره
ناز نازی
ای کاش لیلا بزاره😂
ای کاش لیلا با سنگ بزنه تو سر گندم آدم شه🤦♀️😂
بابا من اصلا برم بهتره وگرنه زندهام نمیزارین شماها🤣🙄
من کاریت نداشتم ک😂😂
میگم گندم رو آدم کن و امیر رو آگاه😂🤦♀️
لیلا نمیتونی امشب پارت بزاری؟؟🥺🥺🥺
بله همینطور از اول هر چی دلتون میخواد به سمتم پرتاب میکنین🤣
نخیر نمیشه تا فردا ولی قول میدم پارت طولانی تر باشه🤗
دیروزم پارت نذاشتی امروزم کوتاه بود بخدا اگه فردا طولانی نباشه…🔪🔪🔪🔪🔪🤣🤣🤣
اوهوم خیلی😟😟
اگر اینجوری بشه که نمیشه
کیلیلیلیلی🤣🤣🤣💃💃💃
هوهو
امیرا باید برقصن
ارسلان ها هم برقصن
امیر ارسلان ها هم برقصن
هوهو🤣🤣🤣💃💃💃
خدایااااا🙄
من دیگه رددددد دادم🤣🤣
نویسنده ی کی بودی توعالی بود خیلی عالی …ازدست گندم خیلی حرص خوردم بخاطراینکه قلبش برای امیرمیتپه ولی بااین حال داره باعلیرضا ازدواج میکنه انگارمیخوادعلیرضاروقربانی انتقامش ازامیربکنه این پارت ازش بدم اومد😞
متعلق به شماهام🤣🤣
قلمم با وجود شما بهتر از قبل میشه😍🤗
خب حق دارین ولی خب یادتون بیاد گذشته رو همین امیر کم گندم رو عذاب نداده وقتشه یکم آرامش داشته باشه این دختر🙂
من دلم واسه امیرنمیسوزه میگم علیرضااین وسط گناه داره چون پیداست گندم هنوزم امیرودوست داره
آهان گندم میخواد که پا رو دلش بزاره و با عقل بره جلو فکرش اینه که با تکیه بر عشق علیرضا میتونه مشکلاتش رو حل کنه حسابی از این وضعیت خسته و کلافهست که البته میشه بهش حق داد
بابت دیروز مرسی چقدقشنگ حرف زدی تو اوج عصبانیت باحرفات آرومم کردی چقد خوبه که رمانت روخوندم وباهات دوست شدم
واقعا ؟ خوشحالم که تونستم بهت کمکی کرده باشم ما آدما وظیفمون همینه حیف که گاهاً خودمون رو گم میکنیم که به همنوع خودمون توجه کنیم 😊 منم خیلی خوشحالم که دوستانی مثل شما رو کنار خودم دارم
راستی راجب زندگینامهات هم تا چند ماه دیگه شروع به نوشتنش میکنم بهتره بگم رمان جدیدم که تموم شد اون داستان حالا تا دوازده قسمتش رو نوشتم نگران نباش
مرسی گلم
مثل یه روانشناس میمونی بخدادیروزبعدازحرفای توبه امیرعلی زنگ زدم و باهاش حرف زدم اونم یه عالمه بهم خندید و گفت که همین امشب برات بلیط میگیرم بیاوگرنه من میام پیشت خلاصه دیشب رفتم تهران خونه ی آیندمون اگربدونی چقدرآقاخوشحال بودازحسادت من همش هرهر میخندید میگفت خوشحالم که حسودیت شده ….میبینی توروخدا شانس منو یه مرددیونه قسمتم شده😉وای که چقدر سخته وسایل چیدن خونه البته من کاری نمیکنم ولی بازم خسته کنندست
عزیزم خوشحالم برات بابا این مرد عاشقته به خدا ببین منتظر یه تماس از تو بود😂
تو داشتی حالتو بد میکردی در حالی که اون اصلا به این چیزا فکر نمیکرد و کاملا فراموش کرده بود
بهت خوندن دو تا کتاب رو پیشنهاد میکنم خیلی بهت کمک میکنه
یک : مثل یک مرد فکر کن مثل یک زن رفتار کن
دو : مردها چه میگویند زن ها چه میشنوند
دیشب بیشترازهمیشه به دوست داشتنش پی بردم خوب شد که دیروزبهش زنگ زدم وگرنه تا الان دیونه میشدم ازفکروخیال میدونی لیلا وقتی ازتوواسه امیر حرف میزنم میگه چقداین دختربا سن کمی که داره عاقله …میدونی من اصلا هیچ دوستی ندارم که باهاش دردودل کنم حرفاموبه هیچکس نمیگم و همیشه تودلم تلنبارمیشن به جز بعضی اوقات که واسه امیرعلی تعریف میکنم توخیلی خوبی مطمئنن شوهرآیندت خوشبخت ترینم مرد روی زمین میشه بس که توهمه چی تمومی
خب خدا رو شکر آخیی داشتن یه دوست خوب نعمته ، البته وجود امیرعلی خودش یه هدیه بزرگه وجود هردوتون برای همدیگه
خوشبخت بشید عشقتون مانا🤗
شاید من از اون دست کسایی باشم که به همه مشاوره میدن و بعد تو زندگیشون عین خر تو گل گیر میکنند😂
وااااای خدانکنه نگواینجوری ایشالا یه کی مثل امیرعلی من بیادتوزندگیت وهمهیشه باهاش خوش باشی ولی فقط به اندازه امیرعلی راستگو نباشه امیرعلی اصلابلدنیست دروغ بگه من این اخلاق رودوست ندارم
مرسی گلم ولی خدا رو شکر کن خصلتش تو این دوره زمونه کمه واقعا
هوففف آره ما که سالی یه بار خونه تکونی میکنیم بازم جابجا کردن وسایل از این اتاق به اون اتاق سخته حالا چیدن جهیزیه آدم دوست داره یه گوشه بشینه زار بزنه فقط😂
من که دقیقا یه گوشه نشستم سرم توگوشیه وباتوحرف میزنم چقدخوبه که اینقدراحت میتونم ازهمه چیزبگم وای دختر تومهره مارداری
انقدر هندونه بغل من نزار جنبه ندارما😂😂
بیچاره امیرعلی الان حتما کلی فحشم میده بست نشستی اونجا خب یه تکونی به خودت بده🙊🙊
امیرنیستش ازصبح رفته هنوزم نیومده تاساعت 6بایددانشگاه باشه
کارگرا دارن میچینن من ازدور نظارت میکنم🤣🤣🤣
آهان زحمت میکشی از کمر نیوفتی یه وقت😂
نه مراقب خودم هستم نگران نباش عزیزم😂
خیلیم خوب پس پاشو حداقل یه عصرونه خوب براش درست کن
شدم عین این مامانا اصلا تو دختر خودمی هر مشکلی داشتی بهم بگو🤣
عصرونه چی درست کنم من رابطم باآشپزخونه خیلی خوب نیست به نظرت چی درست کنم؟ والامامانم بودمیگفت واسش کوفت درست کن🤣🤣🔪 ولی چه مامان باحالی هستی ازخودم کوچیکتری🤔😕
اشکالی نداره یاد میگیری… به نظرم آب پرتقال و کیک خیلی خوبه یا حتی کلوچه خودت درست کنی خیلی خوب میشه مت الان وقت ندارم وگرنه دستور پختش رو بهت میگفتم قدیمیا راست میگن که راه دل شوهر از مسیر شکم میره
واسش کیک خیس درست کردم باآب میوه تویخچال داریم اومدبراش میریزم دیگه کم کم پیداش میشه….راستش مامانم تاحالا یه بارم منوتشویق نکرده به خوب رفتارکردن باامیرعلی بعداین همه سال هنوزم بااین بیچاره دلش صاف نمیشه همش طرف پسربرادر بیلیاقتشومیگیره چقددوست داشتم باهام بیادواسه چیدمان خونه امابه بهونه کارمنوازسرخودش بازکرد🥺😞😕
آفرین گل دختر…
از اون مادراستهاااا
اشکالی نداره اونم وقتی ببینه چقدر خوشبختی متوجه رفتار اشتباهش میشه
به نظر من شما اصلا اشتباهی نکردین که بخواین سرزنش بشین به مامانت بگو که مثل خیلی های دیگه قبل از ازدواج با آدمی آشنا شدم و دیدم اون کسی که میخوام نیست به زندگیم ضرر میرسونه حالا هم مرد زندگیم امیرعلیه و توهین به اون یعنی به من پس به خاطر منم که شده باهاش خوب رفتار کنید
ولی شخصیت مامانت تو رمان خنده دار میشه یکسره میخواد از دیدن تو و امیرعلی حرص بخوره😂😂
دیروز که امیرعلی قراربود جهیزیه روببره وای یه فیلمی درست کرد اشک میریخت بیاوببین میگفت دوست داشتم اینارومهردادببره نه این پسره اونم کجااون سردنیا گفتم مامان من قربونت برم آخه یه جورمیگی انگارقراره برم آمریکا والابخدا مهردادمنودوست نداشت الآنم اگرداره خودشو به درودیوار میزنه واسه اینه که حس میکنه من وسیله شخصیش بودم الان دارن به زورمنوازش میگیرن اون قدرمنونمیدونه منم دوستش ندارم من کنارامیرعلی خوشبخت ترینم آدم دنیام….میدونی بهم چی گفت میگه خوبه والااین پسره ی یه لاقبا چه قبرومنزلتی هم پیشت داره ….نمیدونم دیگه باهاش چیکار کنم حالا خوبه امیرعلی هرچی میبینه به روی خودش نمیاره ومیگه مهم تویی وبس بمیرم واسش پیش مامانم اینقده مظلوم میشه دلم واسش میسوزه
خدااااا😭😩
چی بگم عاشق برادرزادهشه دیگه یعنی ندید چند ماه حالت چقدر بد بود و با مشاوره سرپا شدی وجود امیرعلی مثل معجزه توی زندگیت میمونه اگه رفتارهاش ادامه پیدا کرد به نظرم باید خود شوهرت تو نه فقط و فقط امیرعلی یه ناهار مامان خانوم رو دعوت کنه و باهاش مفصل صحبت کنه مطمئنا حل میشه
فدات شم از ناهارگذشته واسه تولد پارسال مامانم یه دستبندبرلیان خرید یه تولدخیلی عالی هم واسش تویکی ازویلاهای خودشون خارج ازشهرگرفت ولی نمیدونم چرا مامانم بازم بااین بیچاره صاف نمیشه مثل آب امام رضا میمونه شنیدی میگن آب امام رضا صاف نمیشه حکمت دل مامان منه باامیرعلی البته بابام میگه ماتوروبه مهرداد هم میدادیم همین فیلموبامامانت داشتیم مامانم دلش نمیخوادمن ازش دوربشم بابام میگه بیشترمشکلش همینه ولی بخداکه رفتنمون بهتره من چندساله زندگی ندارم فقط وقتایی که امیرعلی پیشمه حالم خوبه تابره من دپرس میشم میخوام برم یکم نفس بکشم واقعا به این دوری احتیاج دارم
الان درد مامانتو فهمیدم آخییی چقدر خوب و حسوده😩 بهش بگو بیاد پیش من مشاوره😂😂 البته اگه منو با بیل دنبال نکنه
فکر کنم بیفته دنبالت اگر دوست داری بهش بگم🤣
نه فعلا نگی بهتره هنوز از جونم سیر نشدم😂
یعنی خیره سرم یکی یه دونم الان مامانم بایدکنارم باشه بجاش لجبازی میکنه خوبه تحصیل کرده هست ومعلم وگرنه اگربیسوادبود فکرکنم باکتک منوازامیرعلی جدامیکرد😂
اون الان دیدگاه متفاوتی داره و خیلیم مصره روی فکرش..باید بهش زمان داد
قربون دیدگاه امروزیش بشم من🤣🤣
همین حرف زدن ساده درمون درد خیلی چیزهاست مشکلی بود مثل یه دوست رو من حساب کن عزیزم❤
ولی من به جات بودم بیکار نمیموندما آخه نمیتوستم همینجوری بمونم تا خونمو یه نفر دیگه بچینه
بی خیالیت برام جالبه😂
امروز رومود کارنیستم اصلا امیرنباشه دلم نمیخوادازجام تکون بخورم اومد بلندمیشم الان تقریبا فاز افسردگی گرفتم خوبه بعدازازدواجمون میرم سرکاروگرنه توخونه موندن بدون امیر علی صددرصدافسرده میشدم
اونم دوست داره همیشه وقتی که میاد خونه یه زن شاد و سرزنده به استقبالش بیاد
من دیگه برم فعلا عزیزم
حتما هم بین کار و زندگیت تعادل ایجاد کن نزار خدای نکرده به رابطه صدمه ای وارد شه مثلا تو حین شیفت براش پیامک عاشقانه بفرست یا روزهای مرخصی اگر هم نمیتونین برین بیرون یه غذای خونگی با هم درست کنین و بشینین فیلم ببینین زندگی با همین چیرهای کوچیک قشنگ میشه😊
لیلا یه اعتراف کنم من هنوز به امیرعلی نگفتم دوستش دارم میترسم بفهمه چقددوستش دارم تنهام بذاره
چطور تا الان نگفتی اتفاقا این رفتارت برعکس عمل میکنه مردها تشنه محبتن حتما بهش ابراز علاقه کن ببین اخلاقش از این بهتر هم میشه🙃
اگه تنهام گذاشت چی من دیگه کشش یه شکست دیگه روندارم لیلا حتی بافکرشم تمام بدنم میلرزه
این افکار فقط تو رو روز به روز غمگین تر و نسبت به امیرعلی بدبین تر میکنه همیشه که این افکار اومد به خودت بگو این مرد تو روزای سختم اومد تو زندگیم همه چیو میدوست با همه سختی ها پام موند تردید و نگرانیت رو درک میکنم ولی تو هر چقدر به شوهرت نزدیک تر بشی و بهش محبت کنی رابطهتون مستحکمتر میشه هیچوقت اون رابطه رو با زندگی الانت مقایسه نکن مهرداد هر کی بوده قرار نیست امیرعلیم اونجوری باشه
لیلا هی نخواستم کامنت ندم نشد 🤦♀️ 😂
لعنتی تو برو مشاوره ازدواج بزن منم هم تبلیغت رو میکنم 😂 😂 😂
نامزد اینا داشتی تا حالا یانه؟؟ فقط محض کنجکاوی اگه دوست نداشتی نگو 🙃
از دست تو 🤣🤣
نه عزیزم کتاب زیاد میخونم….کتاب 😂😂
من اصلا نمیتونم کتابای این مدلی بخونم😂😂🤦♀️🤦♀️
هی مامانم میگه برا آینده ات خوبه بخون هی من نمیخونم😂😂🤦♀️🤦♀️
ولی خدایی مشاوره رو بزن هر چی دراوردیم نصف نصف🤣🤣
اوه زرنگ رو باش😅
من اتفاقا اهل کتاب های روانشناسیم کلا دوست دارم تو هر زمینه ای اطلاعاتم زیاد باشه
آره بخدا اگه بدونی حرفای لیلا واسه من ازمشاورهم بهترعمل میکنه وای من چقدلیلا رودوست دارم بخدا فدات بشم لیلاجونم توعشق منی بخدا خواهری مهربون عاقلم
همه اینایی که گفتی رو موافقم فقط ای کاش لیلا یکم دوز بد جنسیش تو نوشتن رو کم میکرد🤣🤣
بازم از اون حرفا زدیا🙄
بابا من کجام بدجنسه خب رمان این شکلی ساختم ولی خب همش که تلخی نیست روزهای خوبم داره
خب من منتظر روزای خخوبم😂😂
زودتر پارت بده من هی بیام تعریف کنم و بگم لیلا چقدر خوبه😂😂
لیلا فقط یه چیزی میپرسم نگو ببینیم چی میشه و اینا لطفا بگو ته تهش گندم و امیر به هم میرسن یا نه…
جوابشه یه آره یا نه هست اصلا سخت نیست😁
واقعا از من انتظار داری داستان رو لو بدم شرمنده خواهری نمیشه باید بخونی😍
در حد آره یا نه؟؟
ببین من مریضی روانی دارماااا
ته رمان رو نندونم هپی اندینگه یا نه ول میکنمااااا😂🤦♀️
خبه خبه برای من ننه من غریبم بازی در نیار
من اگه تو رو نشناسم به درد لای جرز دیوار میخورم😂
😐😐😐
از پارت بعد که دیگه منو ندیدی میبینی کی ننه من غزیبم بازی در میاره😁
باشه ولی تا اینجا اومدی حیفه بقیشو نخونیا گفته باشم🙃
خیلی…
اصلن نمیدونم چی بگم😂🤦♀️
نم پس نده ی سفت🤣🔪
راحت باش عزیزم😂😂
فدات آجی مهربون و خوشگلم خوشحالم که حالت خوبه اینو بدون فقط خودت میتونی زندگیتو نجات بدی😍
نمیدونم حتی مشاورم هم حرفهای تورومیزنه ولی من هنوز نتونستم به امیرعلی بگم دوستش دارم این ترس توهمه ی وجودم رفته بی محلی نمیکنم اما هروقت بهم ابراز علاقه میکنه من فقط سکوت میکنم و واکنشم اینه که بغلش کنم همین …..ولی به توقول میدم حتمابهش بگم قول
پناه بر خدا از دست تو چی بگم من الان اون بیچاره هم فکر بد میکنه نیاز به مشاوره داره حتما بهش میگی همین الان بعد واکنشش رو بهم بگیا
الان که نه ساعت ده میخوایم بریم بام اونجابهش میگم بعدازعکس العملش رو بهت میگم تواین سایت آبرومون پرچم میشه آخرش میگی نه نگاه کن ولی فکرکنم اون که لایه حسادت اینقده ذوق کرد حتمابگم دوستش دارم سکته رومیزنه😂خدابگم چیکارت کنه دختربهم شجاعت دادی بعدسه سال یک ماه قبل عروسیم به نامزدم ابرازعلاقه کنم ولی اگررفت من تورومیکشم اصلا فرار میکنم میام شمال وبال گردنت میشم 🤗
من بهت تضمین میکنم از خوشحالی بال در میاره اگه نه بیا شمال تا هر وقت دلت خواست ور دلم بمون آخه این چه منطقیه مرد بیچاره تا الان چه جوری تحمل کرده طفلی بدجنس نباش دیگه مردا عین بچه میمونن
😭چرا زهرا به امیر نمیگه🥺
اگه دیر بشه گندم با علیرضا ازدواج میکنه🤧
بیخیال امیرشو عزیزم گندم باعلیرضا ازدواج میکنه …امیرارسلان دیگه بای بای
😂😂 ناراحتش کردی خب
حقیقت تلخه گلم تلخ
دوست داری بگه مثل اینکه میونهتون با علیرضا خوب نیست
عالی بود😘🥰
و البته تلخ😮💨
مرسی از نگاه قشنگت 😊
مثل زندگیه دیگه گاهی تلخ و گاهی شیرین
آره فقط بعضی از زندگی ها تلخیش خیلی بیشتره🥲
مثل رمان تو
مثل خودم😮💨😉
خدا نکنه عزیزم زندگیت تلخ باشه از لحظه لحظه های زندگیت به خوبی استفاده کن برو بیرون ورزش کن موزیک گوش بده دعا کن به خاطر نعمت های ارزشمند زندگیت باور کن شادیت دو برابر میشه😊
اون که آره فعلا خیلی راه دارم تو زندگی ولی منظورم رمان هامون بود🥰
آهان😂😂
آره درسته
رمانم رو خوندی لیلا جون؟
نه عزیزم کاش همینجا میراشتی ولی چشم میخونم❤
اگه دوس داشتی بخون و نظرت رو بهم بگو🥰😘
همین الان خوندم عزیزم قلمت خیلی قشنگه و البته رمان غمگینیه و خوب تونستی صحنه ها رو به توصیف بکشی🤚👏
هر کاری کردم نتونستم عضو سایت شم و نظرمو برات بنویسم واسه همین اینجا بهت گفتم😊
همشو خوندی؟😳
به همین سرعت؟
نه فعلا فقط پارت جدید رو خوندم
آخرین پارتی که گذاشتم غمگین نیست ولی سختی زیاد نوشتم براشون🥲
بعضی اوقات با خودم فکر میکنم اگه جای اونا بودم نمیتونستم دووم بیارم🥺
کاملا حسش کردم خیلی خوب تونستی نشون بدی … آره واقعا سخته
💋💋
خوشحال میشم اگه کامل و همیشه خوندیش یا داخل کامت ها یا توی خصوصی برام نظرتو بنویسی
حتما چرا که نه😘
😍🥰😘
البته خودم خیلی به قانون عشق امید ندارم فقط واسه دل خودم مینویسم چون چند ساله توی ذهنمه و خودم دوسش دارم
همینکه تلاشتو میکنی عالیه هر چی از دلت میاد رو به قلم بیار مطمئنا موفق میشی😊
فعلا که خیلی طرفدار نداره اما رمان دومم یه طرفدار پر و پاقرص داره که امروز زده خودشو داغون کرده😅
منظورت سحره😂😂😂😂😂
دقیقا 😜
یعنی آنقدری که سحر توی این چند روزه درخواست پارت کرده توی ۸۷ تا پارت رمانی که نوشتم آنقدر درخواست پارت نداشتم😅
سحره دیگه😂
بله سحری ثابت شده 😍🥰
خوشحالم که دوسش داشتی عزیزم🥰😘