رمان بوی گندم پارت ۶۴
انگار دست سرنوشت میخواست او را دوباره به سمت این مرد بکشاند
در کنارش نه ، روبرویش !
نه گندم زنی بود که پایش را روی غرورش بگذارد و ازش معذرت خواهی کند و حرفش را پس بگیرد و نه امیر مردی بود که به این سادگی ها از غرور له شده اش بگذرد
حرف های آن روز گندم برایش گران تمام شده بود عاشقش بود منتی هم نداشت اما اینکه عزیزترینت جلوی چشمت بگوید دوستت ندارد و از مرد دیگه ای تعریف کند در فکرش نمیگنجید این حالش را خراب میکرد
رفتارهای گندم و پس زدن هایش هم حالش را بیش از پیش خراب تر میکرد باید یک درس حسابی به این دخترک لجباز میداد حالا که جلویش از دوست نداشتنش میگفت باید مقابله به مثل میکرد همانی میشد که خودش میخواست
تمام شب را بیدار بود اصلا خواب به
چشم هایش نمیامد یکهو اصلا چیشد؟
قیافه امیر که توی ذهنش میامد وحشت به جانش مینداخت امشب یک مرد دیگری را دیده بود انگار بهش جنون دست داده بود یعنی انقدر او را عصبی و کلافه کرده بود باید میفهمید امیر مردی نبود که برای خواسته هایش صبر کند اصلا تا به الان هم بیش از اندازه تحمل کرده بود همه این ها باعث این رفتار امشبش شده بود
مردک بی فکر چه راهی را هم انتخاب کرده بود ! نه که تو ازش حساب نبردی نقشه اش بی برو برگرد جواب داد
نگاهش به آرش افتاد پسرکش امشب در آن بلبشو فشار زیادی را تحمل کرده بود
_مامان قربونت بشه دیگه باید ببخشی بابات اعصاب نداره یکم مراعاتشو کن
آهی کشید
فکرهایش را جمع و جور کرد قرار بود او را ببخشد به زندگی دوباره امیدوار شده بود چکار کند که نمیتوانست دنبال کینه و انتقام باشد آن حرف ها هم نفهمید چطور از زبانش خارج شد
قبل از آن روز همه چیز خوب بود تا اینکه امیر با آن دیوانه بازیش تردید به جانش انداخت با این کارش ازدواج را جلو انداخته بود دلشوره بدی داشت چشمان سردش و آن حرف ها او را دچار فکرهای منفی میکرد
نه گندم این بار این مرد دست از پا خطا نمیکنه مطمئن باش ..
********
به چهره خود در آینه زل زد شومیز و شلوار کرم رنگی تنش بود که رویش کمربند قهوه ای میخورد ، شال قهوه ای رنگش را سرش کرد
این رنگ عجیب بهش میامد چشمانش را زیباتر نشان میداد ، خیلی وقت بود به خودش انقدر نرسیده بود
داخل چشمانش مداد قهوه ای کشیده بود که جلوه بیشتری به عسلی چشمش میداد با زدن یک رژ قرمز آرایشش تکمیل شد
کفشهای جلو بسته پاشنه بلندش را پوشید و از اتاق بیرون رفت نگاه همه با تحسین رویش بود همه بودن به جز برادرش سبحان ، هنوز هم دل چرکین بود از آن اتفاق و در نظرش ازدواج دوباره با امیر انتخاب اشتباهی بود
آهی کشید باور داشت که زمان همه چیز را حل میکرد باید به سبحان میفهماند که این بار راه را اشتباه نمیرود
این بار دیگر آن دخترک بی تجربه نبود که با یک نگاه خام شود و با یک محبت دلداده
در آن زندگی چهارماهه کوله باری از تجربه بر روی دوشش افتاده بود که حالا از او زنی قوی و با فکر و درایت ساخته بود حالا با چشم و گوش باز قدم میگذاشت در فصل جدید زندگیش ؛ این بار نمیخواست در خانه رویایی زندگی کند حالا از خدا میخواست که فقط سهمش از این دنیا آرامش باشد و آرامش
خانواده کیانی با اینکه ازدواج دومشان بود ولی تدارک زیادی برای این عقد دیده بودن
به محض وردشان گوسفندی جلوی پایشان قربانی کردن ، دلش به حال آن گوسفند بیچاره سوخت کاش آدم ها یاد میگرفتن برای رفع شدن چشم بد و یک زندگی خوب باید نیکی کنی حالا با گرفتن دست کسی ، یا حتی با کاشتنی درخت
نگاهش به آرش افتاد که در بغل زهرا میخندید دلش برایش ضعف رفت پسرکش در آن لباس با آن پاپیون قرمزش حسابی خوردنی شده بود
خواست بغلش کند که زهرا نگذاشت و برایش چشم و ابرویی آمد
گنگ سر تکان داد این رفتارها چه معنی میداد !
_هوف گندم بعدش میتونی آرش رو بغل کنی برو سرجات بشین الان آقا دوماد میاد
نگاه پرحرصی بهش کرد و روی صندلیش نشست این زهرا هم یک چیزش میشد تمام فکر و ذکرش این بود سریع با امیر ازدواج کند و برود سر خانه زندگیش
آخ که چقدر آن روز از دستش شاکی شد دختره بی عقل رفته بود همه چیز را کف دست امیر گذاشته بود خوب شد حالا قسمش داد ، صدایی در ذهنش گفت اگر نمیگفت که حالا تو اینجا نبودی
با دیدن یه جفت کفش مشکی جلوی چشمش رشته افکارش پاره شد
سرش را بالا آورد که نگاهش در تیله های مشکیش قفل شد کت و شلوار آبی کاربنی تنش بود که حسابی فیت تنش بود ته ریشش را زده بود در دل اعتراف کرد که بدون ریش هم جذاب است ولی یکجور دیگر
دو طرف موهایش را کوتاه تر کرده بود و وسطش را هم به بالا حالت داده بود در کل از همیشه جذاب تر شده بود یادش باشد بگوید همیشه این مدل مو را بگذارد اساسی بهش میاید
تشری به خودش زد الان وقت این فکرهاست گندم خوبه گفتی با چشم و گوش باز تو که با یه نگاه وا دادی
لبش را بهم فشرد و لبه لباسش را به بازی گرفت نگاهش به گل های رز صورتی روی میز افتاد قلبش به درد آمد گل را تقدیمش نکرد مثل اینکه میخواست روی خوش نشانش ندهد پس باید مثل خودش میشد
نقاب بی تفاوتی به چهره اش زد و نگاهش را بین جمعیت گرداند لبخند رضایتمندی روی لبهایشان خودنمایی میکرد
در میانشان نگاهش به پدرش افتاد ته چشمانش نگرانی موج میزد با دیدن دخترکش سری تکان داد و چشمانش را با اطمینان باز و بسته کرد
لبخند ملیحی روی لبش نشست پشتش گرم بود به پدرش همه جا و در هر زمان مثل کوه پشتش بود حتی حالا که تصمیم دوباره به این ازدواج کرده بود ، کنارش ایستاده بود راه را برایش روشن کرده بود برایش از زندگی و مشکلات پیش رویش حرف زده بود جوری که آرام شده بود
حالا باید پدرش را روسفید میکرد دیگر نباید قلبش را ناراحت میکرد باید خوشبخت میشد باید …
عاقد برای بار سوم داشت خطبه را میخواند چشمانش را بست تا چند لحظه دیگر زندگی جدیدش شروع میشد
در گذشته اشتباهات زیادی مرتکب شده بودن خودش هم مقصر بود بچگی و کم تجربه بودنش کار دستش داده بود اما حالا باید از آن خطاها درس میگرفت زندگی همین بود دیگر زمین خوردن و بلند شدن خوبیش این بود که هر چه زمین میخوری قوی تر بلند میشوی قانون کار این بود
تردید در دلش بود اما به قول مادرش هیچ ازدواجی بدون شک و دودلی نیست باید
حس های منفی را کنار بگذارد و همه چیز را دست خدا بسپارد
_عروس خانم وکیلم ؟
چشمانش را باز کرد برای آخرین بار نگاهش را بین حضار گرداند به نیم رخ امیر نگاه کرد حالت صورتش جدی بودنش را نشان میداد
دستانش را درهم قفل کرد و با صدایی رسا بله را داد
صدای دست و سوت جمع بلند شد بعد از اینکه امیر هم بله را داد تبریک ها شروع شد
خجالت میکشید آخر همه این ها را قبلا هم تجربه کرده بود خانواده کیانی سنگ تمام گذاشته بودن که این بیشتر معذبش میکرد یک سرویس طلا و یک ماشین به نامش هدیه پدرشوهرش بود
در دل خوشحال بود ولی از خدا خواست خوشبختی زندگیش از همه این ها جلو بزند ، از این ثروت های مادی
او فقط یک مرد مهربان میخواست که کنارش باشد پدر خوبی برای آرش میخواست دوست داشت رنگ آرامش و یک زندگی سه نفره را بچشد، کاش که بشود
با لبخند به آرش که در بغل امیر بود خیره شد
دست دراز کرد
_بدش به من دلم براش یه ذره شده
آرش را به خود چسباند و نچی کرد
_پسرم جاش همینجا خوبه
حرص وجودش را گرفت از همین الان شروع کرده بود میخواست او را حرص دهد ولی کور خوانده است گندم بیدی نیست که با این بادها بلرزد هه بچرخ تا بچرخیم
با زهرا گرم صحبت بود که چشمش به مرد
غریبه ای افتاد که به سمتشان میامد
نزدیک که شد با لودگی تعظیمی کرد و دست بر روی سینه اش گذاشت
_درود بانو خیلی خوشحالم که بالاخره افتخار آشنایی با شما رو پیدا کردم
با تمام شدن حرفهایش چشمانش گرد شد
این دیگه کیه !!
سعید از پشت سر پس گردنی آرامی بهش زد
_ تو اونور رفتی هنوز آدم نشدی چه لفظ قلمم حرف میزنه
لبش را کج کرد _ درود بانو…. مگه از عهد باستان اومدی دیوونه ؟
سرش را مالید و با حرص گفت
_توام هنوز دستت سنگینه که مرتیکه
کنجکاو بود بداند این مرد کیست نگاهش به امیر افتاد که با یه من اخم به آن مرد زل زده بود کلا با همه مشکل داشت !
_ تو چرا بیخبر اومدی اصلا کی تو رو دعوت کرد هان ؟
لبش را گزید این چه طرز برخورد بود !
با خجالت رویش را برگرداند
_ببخشید آقا خیلی خوش اومدین فقط میشه خودتون رو معرفی کنید
امیر دندان هایش را بهم فشرد
_انقدر رو بهش نده چترشو همینجا پهن میکنه
سعید پقی زد زیر خنده با تعجب نگاهشان کرد اینجا چه خبر بود !!
آن مرد با حرص نگاهی بینشان رد و بدل کرد
_هِر هِر هِر ، منو مسخره میکنین مگه واسه ازدواج رفیقم باید کارت دعوت داشته باشم ؟
رویش را سمت گندم کرد
_ببخشید گندم خانم من خودمو معرفی نکردم اینی که جلوتونه رفیق شادی و غم مرد کناریتونه آدرین هستم
ابروهایش از این تعریف آشنایی عجیبش
بالا رفت
لبخند کمرنگی زد و سر تکان داد
_خوشبختم خیلی خوشحالم میبنمتون
بادی به غبغب انداخت
_همچنین ، واقعا الان که شما رو میبینم میفهمم امیر چرا اونجا عینهو بلانسبت سگ شده بود به جونم… از بانویی مثل شما بعیده همچین گند اخلاقی رو واسه همسری انتخاب کنه خدایی چجوری تحملش میکنین ؟
کم مانده بود شاخ دربیاورد با دیدن قیافه امیر هین خفه ای گفت الان میگیره پسر بیچاره رو له و لورده میکنه
آرش را در بغلش گذاشت و از سرجایش بلند شد
_ اون دهنتو باز میکنی مراقب چیزی که ازش بیرون میاد باش ، چی زر زر میکنی هان ؟
لبش را گزید
_وای امیر شوخی میکنه
دستش را در هوا تکان داد
_تو دخالت نکن من با این ….
اشاره کرد به سمتش و انگشتش را تکان داد
_ یه کار اساسی دارم
به دنبال حرفش بازویش را کشید و به سمت در خروجی سالن برد
پوف این چرا انقدر زهرماره خب بیچاره شوخی کرد جنبه نداره اَه
افکارش را پس زد و به آرش نگاه کرد
لبخند پررنگی روی لبش نشست
_الهی قربونت برم…ببینم پسر خوبی بودی
یا نه ؟
پسرک لبخند شیرینی زد و دستش را تکان داد
گونه اش را آبدار بوسید و به خودش فشار داد
آن شب حاج رضا همه را برای شام نگه داشت
انقدر خسته بود که دوست داشت سرش را بگذارد روی بالش و یک دل سیر بخوابد
تیکه ای از کلم سالاد را داخل دهانش گذاشت اصلا اشتهایش به هیچ جا نمیرفت
سیخ کباب درون بشقابش خالی شد با دهانی باز به امیر نگاه کرد
_چیکار میکنی…این همه ؟ … نمیخورم بابا
با جدیت در چشمانش زل زد و غرید
_نمیخورم نداریم…تمومش میکنی
پوفی کشید و چنگال را روی کباب زد زورگویشش تمامی نداشت محبت هایش اینطور بود دیگر ، میتوانست امیدوار باشد این مرد کینه اش را تمام کرده باشد کاش که فکرش درست باشد
ساعت حوالی یازده شب بود مهمان ها کم کم عزم رفتن کردن کمی استرس داشت نمیدانست چرا تیره عرق بر کمرش نشسته بود آروم باش گندم مگه بار اولته
سعی کرد بر خود مسلط باشد دستش را به طرف آرش که بغل ساحل بود دراز کرد
_خستت کرد عزیزم بدش به من بخوابونمش
نگاه چپکی حواله اش کرد
_وا چه خستگی…آرش خیلی آرومه نمیخواد عزیزم امشب مسئولیتش با ماست تو برو پیش امیر و چشمکی آخر حرفش را زد
گیج به دور و اطرافش نگاه کرد تازه فهمید منظورش چه بود
تا بناگوش سرخ شد دختره بی حیا یعنی
چه آخر آرش شب را باید اینجا میماند !!
بغ کرده سرجایش نشست امیر که گرم صحبت با پدرش بود متوجهش شد سرش را نزدیک صورتش برد و زیر گوشش اهسته گفت
_چیشده چرا اخم کردی ؟
لحن سردش بغضش را بیشتر کرد سرش را بالا انداخت
_هیچی…چیزی نیست
پوفی کشید
_زود آماده شو دیگه باید بریم
با تعجب نگاهش کرد
_الان ؟
اخمی کرد و چشمانش را تنگ کرد
_آره الان…چته تو ؟
انگشتانش را درهم قفل کرد و نگاهش را به آرش داد حرفش را زیر زبانش مزه مزه کرد
_امشب…قراره…اینجا بمونه ؟
سوالی نگاهش کرد رد نگاهش را گرفت
یک تای ابرویش را بالا زد
_ آره….
مکثی کرد، کم کم لبخندی روی لبش نشست حالا همه چیز را فهمیده بود
_واسه همین ناراحت بودی ؟ انتظار نداشتی که امشب تا صبح بچه داری کنیم
از اینکه انقدر صریح حرفش را میزد معذب میشد کاش مثل او میتوانست انقدر راحت باشد
موقع رفتن ریحانه خانم بهش دلگرمی داد که مراقب آرش است و او هیچ نگران نباشد
همانجا در بغلش صورتش را بوسید پسرکش مظلوم با چشمان درشت مشکیش بهش زل زده بود
دلش ریش شد یک شب هم از او دور نبود امیر مثل ابولهوس توی ماشین منتظرش بود
تا سوار ماشین شد پایش را روی گاز گذاشت و به سمت خانه راند
_میموندی فردا میومدی ؟
لبش را بهم فشرد این مرد خسته نمیشد از این رفتارها چرا انقدر دوست داشت کام زندگی را بهشان تلخ کند ، هر بار یک بازی جدید…گندم ناامید نباش تو اینجایی که همه چیز رو درست کنی
به نیم رخش خیره شد
_ماشینی که پدرجون واسم خریده کجاست ؟
پوزخندی زد سعی کرد به خودش نگیرد خوددار باش گندم این مرد میخواد از امشب خونتو تو شیشه کنه
_چیه چشمتو گرفته ؟
نه محکمی گفت و جدی بهش زل زد
_چشمم ماشینو خونه و پول و دم دستگاهتون رو نگرفته ، چشمم فقط یه جو آرامش میخواد که اونم نیست
به دنبال حرفش به صندلی تکیه داد و دستانش را در سینه قفل کرد
گوشه لبش را جوید و نیم نگاهی بهش کرد اخمهایش مثل همیشه تو هم بود
_خودت خواستی…یادت که نرفته…اینی که جلوته تو ساختی گندم…همون روز
ناباور نگاهش کرد یعنی انقدر به غرورش برخورده بود انگار دنبال لجبازی بود او هم گندم بود خوب بلد بود حرصش دهد
_مثل اینکه به غرور جنابعالی برخورده ولی اشکالی نداره خوب میشی پسر حاجی فکر نکن عاشق چشم و ابروتم که اینجام من فقط واسه آرش حاضر به این ازدواج شدم
پوزخند عصبی زد و نگاه بدی بهش کرد
سرعت ماشین زیاد شد به خودش نیاورد و سرش را به شیشه تکیه داد از همان دست بدی از همان دست پس میگیری آقای کیانی بله…
ماشین را که پارک کرد سریع پیاده شد و در را محکم بهم کوبید
از همینجا هم میتوانست قیافه عصبانیش را ببیند حتما خون خونش را میخورد
مجبور بود به خاطر قفل بودن در منتظرش بایستد او هم مثل اینکه بدش نمیامد منتظرش بگذارد با خونسردی حرص دراری آرام آرام کارهایش را پیش میبرد
دیگر کفرش در آمده بود
_خمپاره خوردی مگه اینجوری راه میری اوف خسته شدم
لبخند موذیانه ای زد و سرش را چند بار تکان داد مردک دیوانه ، وای که من چه غلطی کردم آخه از چیش خوشت اومد گندم ، هان از چیش دقیقا !!
در را با کلید باز کرد و خودش جلوتر وارد خانه شد در دل مشغول بد و بیراه گفتن بهش شد یه ذره جنتلمن نیست فقط بلده قلدری کنه
با دیدن خانه تمام فکرهایش پر کشید اصلا همه چیز یادش رفت اشک در چشمانش حلقه زد دلش برای این خانه تنگ بود چقدر هم که کثیف بود
نگاهی از بیرون به آشپزخانه کرد انگار زلزله آمده بود میز عسلی وسط هال پر از پوست تخمه و پوکه های سیگار بود دوست داشت یک جیغ فرابنفش بزند این دیگر چه وضعی بود
از پله ها بالا رفت وارد اتاقش شد لبخندی روی لبش نشست چه خاطره های تلخ و شیرینی که اینجا نداشت
حجله تختش همانطور دست نخورده باقی مانده بود چهره اش رنگ تعجب گرفت پایین تخت پر از لباس زنانه بود
یکم که دقت کرد دید که لباس های خودش هست روی تخت نشست چشمانش چهار تا شد لباس خواب زرشکیش روی بالش چکار میکرد
جرقه ای در ذهنش زده شد لبخند محوی روی لبش نشست خوب مچتو گرفتم آقا
با دیدنش از جا بلند شد و حالت عادی به خود گرفت
نگاه مشکوکی بهش کرد و کتش را از تنش در آورد در دل به خودش تشر زد کاش لباس ها را جمع میکرد حالا حتما چه فکرها که نمیکند
ساعتش را از دستش در آورد و روی میز آرایش گذاشت
_نمیخوای لباستو عوض کنی ؟
با حرفش به خودش آمد لبش را گزید و نگاهی به دور و اطرافش کرد حالا لباس از کجا باید میاورد
تمام لباس هایش در خانه پدرش بود و اینجا فقط لباس خواب داشت خاک بر سرش کنند فکر اینجایش را نکرده بود
در کمدش را باز کرد لباس زیادی به چشم نمیخورد چشمش به ربدوشامبر صورتی نقره ایش افتاد همین خوب بود
به سمت حمام رفت تا جایی که میتوانست وقت تلف کرد آخ که امشب دیوانه اش میکرد با حوله بدنش را پاک کرد میخواست حالش را خراب کند لوسیون بدنش را زد همانی که عطرش او را مست خود میکرد
ربدوشامبرش را پوشید و موهایش را همانطور خیس رها کرد امشب قرار بود تا لب چشمه ببردش و او را تشنه برگرداند ببین فقط چیکار میکنم آقا امیر
با دیدن اتاق خالی لبخند بدجنسی روی لبش نشست همه چیز برای اجرای نقشه اش فراهم بود معلومه که داره تو یه سرویس دیگه حموم میکنه
سلانه سلانه به سمت در رفت و از جا کلیدی کلید اتاق را برداشت خب آقا امیر دوست دارم قیافه چند دقیقه بعدتو ببینم
بعد از چندی که برایش به کندی میگذشت بالاخره تشریفش را آورد
دو تقه به در زد
_گندم حاضر شدی
نیشخندی زد یه گندمی واست درست کنم تا حالا ندیده باشی
وقتی جوابی ازش نشنید دستگیره را چرخاند ابروهایش بالا پرید یعنی چی !
_گندم با توام میشنوی صدامو
بالاخره به حرف آمد
_چیه هوار میکشی هی گندم ، گندم سوزنت گیر کرده ؟
دندان هایش را بهم فشرد فهمید دخترک چه در سر دارد
محکم به در ضربه زد
_گندم این در و باز کن منو عصبی نکن بهت میگم
دست به سینه شد
_عه وا عزیزم چرا عصبی برو بگیر بخواب سرت درد نیاد خب
لحن مسخره اش خونش را به جوش آورد
شاکی صدایش زد
_گندم؟
ریز خندید و به سمت تخت رفت
_بابای حاجی جون…شب بخیر…خوابم میاد حسابی
از همینجا هم میتوانست قیافه حرص خورده اش را ببیند
پرید روی تخت و پتو را تا روی گردنش بالا کشید آخیش چقدر خواب کیف میده بی سر خر
لگدی به در زد
_تو بالاخره از این در میای بیرون اونوقت من میدونم و تو
با جمله تهدیدآمیزش لبخند پت و پهنی روی لبش نشست
خمیازه ای کشید
_اَه چقدر حرف میزنی بابا سرم رفت
صبح با برخورد نور خورشید که از پنجره به چشمانش میتابید از خواب بلند شد
کش و قوصی به بدنش داد و از روی تخت بلند شد با یادآوری دیشب لبخند شیطانی روی لبش نشست الان برم بیرون میدونم بی تلافی نمیزاره ولی باید برم نمیتونم که ازش فرار کنم
از اتاق بیرون رفت و روانه طبقه پایین شد با دیدنش که روی کاناپه خوابیده بود دلش یک جوری شد چرا نرفت تو اتاق دیگه نخوابید
هوف گندم حقشه دلش واست نسوزه آخییی چقدر مظلوم خوابیده…این کجاش مظلومه گندم یه چیزی میگیا
با صدای زنگ در راهش را کج کرد کی بود این وقت صبح امیر هم از صدای زنگ بیدار شده بود با دیدن گندم یک چشم غره اساسی بهش رفت و برایش خط و نشان کشید
لبخند دندون نمایی زد و رفت تا در را باز کند
دریا آرش بغل کرده پشت در بود خدا میداند دیشب این بچه با خانواده کیانی چکار کرده بود نه میخوابید و نه گریه اش بند میامد
ریحانه خانم بیچاره هزار ترفند به کار برد ولی انگار نه انگار گندم با شرمندگی آرش را از آغوشش گرفت معلوم نبود این بچه چه بلایی سرشان آورده بود که به این زودی آورده بودتشان
_ببخشید دریا جان خستتون کرد نه
دریا با خنده سر تکان داد
_هوف گندم خدا بهت صبر بده باور کن نه خودش خوابید نه گذاشت بقیه بخوابن وگرنه به این زودی نمیاوردمش ، بابا که میگفت به امیر رفته
لب گزید و به داخل خانه راهنماییش کرد
_حالا بیا تو عزیزم
_نه قربونت برم باید برم به امیر هم سلام برسون
باشه ای گفت و ازش خداحافظی کرد
تا در را بست قامت امیر را جلویش دید عین میرغضب نگاهش میکرد
بدون اینکه به روی خودش بیاورد آرش را که در بغلش نق میزد در آغوشش انداخت و خودش هم به سمت آشپزخونه رفت
امیر هاج و واج به رفتنش نگاه کرد این دختر از دیشب بد پا گذاشته بود روی دمش
نگاهی به آرش انداخت و گونه اش را محکم بوسید
_مامانت بد تیغ گذاشته رو گلوم ولی نشونش میدم
پسرک با چشمان درشت شده به پدرش خیره بود
سر میز صبحانه امیر همانطور یکریز داشت قربان صدقه آرش میرفت
با خشم نگاهش را ازش گرفت و برای خودش نیمرویی درست کرد زیر لب بی چشم و رویی هم نثارش کرد پدر و پسر دست به یکی کرده بودن که او را حرص بدهند
_دو تا اضافه تر بشکن
کارد میزدی خونش در نمیامد برگشت به سمتش و با ترشرویی گفت
_ نوکرت که نیستم برام امر و نهی میکنی ماشالا صحیح و سالمی خودت درست کن
این را گفت و ماهیتابه را از روی گاز برداشت
بدون توجه بهش که شاکی بهش خیره بود مشغول خوردن صبحانه اش شد
لعنتی زیر لب گفت و آرش را روی صندلی مخصوصش گذاشت حوصله سر و کله زدن با این دختر را نداشت
گندم صبحانه اش را زودتر خورد و با آرش از آشپزخانه بیرون رفت
کلافه نگاهش را به نیمروی دست نخورده اش داد حتی منتظر نماند با هم بخورند دخترک لجباز
گرد و خاک خانه اذیتش میکرد چطور این مدت اینجا زندگی میکرد میان این همه کثیفی
با این همه پولش نمیتوانست یک خدمتکار برای خانه بگیرد
آرش را درون گهواره اش گذاشت و به سمت سرویس رفت بعد از انجام کارهایش از سرویس بیرون زد تا پایش را در اتاق گذاشت دستی دور کمرش حلقه شد و او را از جا کند
از ترس جیغ خفیفی زد
_بزارم زمین الان میفتم
با لحن شاکی جوابش را داد
_دیگه نمیتونی منو دور بزنی دختر حاجی نشونت میدم
مثل اینکه طعمه در تله گیر افتاده بود و حالا قرار بود تلافی دیشب را سرش دربیاورد
دخترک را روی تخت خواباند و خودش هم در یک حرکت تیشرتش را از تن کند
نگاه از عضلات پر پیچ و خمش گرفت و لب زد
_بزار حداقل لباسمو عوض کنم
به دنبال حرفش سرش را بالا گرفت و تند گفت
_تازه دستشویی هم نرفتم یه لحظه صبر کن
ابرویی بالا انداخت و بی توجه به حرف هایش رویش خیمه زد
_نه بهونه موقوف نمیزارم بری
او که تسلیم نمیشد ، میشد ؟
تقلا کرد از آغوشش بیرون بیاید با این پس
زدن هایش خوب بلد بود حال مرد مقابلش را خراب کند
ولی زورش که بهش نمیرسید الکی لگد میپراند امیر چنان نگاهی بهش رفت که حساب کار دستش بیاید
از پشت در آغوشش کشید و زیر گوشش غرید
_وحشی بازیتو بزار واسه بعد وگرنه بد میبینی
از بس تقلا کرده بود صورتش عرق زده بود موهایش را کنار زد و سعی کرد دستهایش را از روی قفل لباسش بردارد
_نمیخوام الان خسته ام باشه واسه بعد
در یک حرکت او را به طرفش برگرداند و بدون اینکه قفل لباس را باز کند یقه اش را پایین کشید
هینی کشید این مرد را زیادی منتظر گذاشته بود که حالا اینطور وحشی به جانش افتاده بود کم کم داشت احساس ضعف بهش دست میداد
_امیر…بسه..
با گاز ریزی که ازش گرفت آخش به هوا رفت از درد اشک در چشمانش حلقه زد
سرش را بالا گرفت و با نگاه خماری صورتش را لمس کرد
_چطور از من میخوای از این خوشمزه ها بگذرم هان ؟
با خجالت چشمانش را بست و زیر لب بی حیایی نثارش کرد
خواست دوباره کارش را تکرار کند که گریه آرش بلند شد الهی مامان فداش شه چه به موقع
قیافه امیر دیدنی بود مثل شکست خورده ها بهش خیره بود حسابی خورده بود توی برجکش
کلافه و عصبی لعنتی زیر لب گفت و از رویش کنار رفت
ریز خندید و سریع از روی تخت بلند شد که زیر دلش تیری کشید آخ بگم خدا چیکارت نکنه امیر
آرش را در بغلش گرفت و روی تخت نشست پسرک گرسنه بود قبل از اینکه بهش شیر دهد امیر صدایش بلند شد
_صبر کن یه لحظه
با ابروهای بالا رفته بهش چشم دوخت خم شد و از روی پاتختی چند برگ دستمال برداشت و به دستش داد
_بگیر پاک کن بچه مریض میشه
با تعجب ازش گرفت خوبه تو این یه قلم عقلش خوب کار میکنه
حالا چرا نشسته ور دل من خب برو دیگه وای من اینطوری نمیتونم هوففف گندم خب باباشه دیگه دوست داره ببینه بچش چه جوری شیر میخوره
زیر چشمی نگاهش کرد چه با حسرت هم داره نگاه میکنه پسره پررو خجالتم نمیکشه
_خوب سهم منو شریک شدیا فسقل
با حرفش تا بناگوش سرخ شد و با اعتراض اسمش را صدا زد
این مرد عوض بشو نبود
خم شد و در همان وضعیت بوسه عمیق و طولانی روی صورت آرش نشاند
لبخندی روی لبش نشست و با عشق به
هر دویشان خیره شد
*******
نگاهی به چهره غرق در خواب مردهای زندگیش کرد وای خدا عین همن فقط یکی کوچیک و اون یکی بزرگتره چه جوری هم خوابیدن آرش انگار که جانش بسته به پدرش بود امیر هم همینطور اصلا بهش پدر شدن نمیاد انگار همون پسر بچه تخس و لجبازه قدیماست
لبخندی روی لبش نشست و در دل خدا را شکر کرد به خاطر داشتنشان
وارد تراس شد با دیدن گل های خشکیده در گلدان آه از نهادش بلند شد گل های بیچاره اش مثل خودش پژمرده شده بودن
دست به کار شد سرش را با رسیدن به گل ها گرم کرد
_ببینید چه بلایی سرتون اومده طفلکی ها
گل مریم را درون گلدان جا داد شاخه
شکسته اش دلش را به درد آورد
_کسی نبود بهتون برسه گل های من خودم خوبت میکنم مریم گلی من
تا مدتی باهاشون مشغول بود
پشت تراس امیر از خواب بلند شده بود و داشت پشت پنجره سیگار دود میکرد در همان حال نگاهش خیره کارهای دخترک بود
کاش همینطور که به گل ها میرسید و بهشان محبت میکرد یک گوشه چشمی هم بهش داشت ، او هم مثل این گل ها با رفتنش از این خانه خشک و پژمرده شده بود
نیاز داشت به نوازش به یک نگاه عاشقانه حتی همین ها را هم ازش دریغ کرده بود
میخواست تنبیه اش کند آخ که طاقت نداشت آن زمان که نبود دردش کمتر بود تا الان که کنارش بود طاقت بی محلیهایش را نداشت
واااایییییییییییییییییییییییی💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃
لیلااا عااالیییی بووود💃💃💃💃💃💃💃
آخ چقدر این دوتا روانیننننن💃💃💃💃💃
قربونت عزیزم👈💓
راستی عکس شخصیت ها رو هم گذاشتم دیدیشون؟
آرهههه
گندم و زهرا خیلی گوگولین 😁
امیر تو ذهنم جذاب تر بود اما اینم خوبه😁😂
سعید شبیه حاج آقاهاست😂😁🤦♀️🤦♀️ اخلاقاش اصلا به فیسش نمیخوره😁😁
ای کاش علیرضا زشت بود راحت تر فوشش میدادم🤣🤣
آره خب قیافه علیرضا مثبته
گندم و زهرا هم در عین سادگی خیلی زیبان
امیر هم به نظر من خوشتیپ و جذابه😊
ولی آرشی خیلی نانازه آخ قند عسله🤗😂
اره خوشتیپ و جذاب هست اما نمیدونم چرا من تو ذهنم جذاب تر تر بود🤦♀️😂
البته اگه بگی توصیفش کن نمیتونم🤣🤦♀️
فیس آرش شبیه بچگی های منه🤣🤦♀️
فرقمون اینه که موهای من از آرش بیشتره😂🤦♀️
و البته من بدنیا اومدم چشام توسی بود😂🤦♀️
من علیرضا رو واسه یکی از شخصیت های قانون عشق گذاشتم😁😁😁🙃🙃
یکی از اوناییه که میتونه یه کراش خفن باشه😍😍😉😉😜😜😜
لیلا ممنون بابت این پارت 🌹
امیدوارم امیر قدر این شروع دوباره رو بدونه و دوباره گند نزنه به همچی
مرسی از نگاه زیبات😊👈💓
امیدوارم…
ای کاش همین جا رمان تو اوج خوشی تموم میشد😂😁
یه پارت مونده تا پایان فصل اول
فصل اول؟؟؟
آره دیگه☺
لیلا فصل دو رو نزار😂😂
من طافت جنگ و جدل و حرص خوردن دوباره ندااارممم🤦♀️🤦♀️
خودتو آماده کن زرهتو بپوش گلم💃😁
یه چیزی رو بگو فقط که قراره کلی حرص بخورم یا نه😁😂
حرص داره تلخی و شیرینی داره ذوق هم داره😂😂
😐 😐
😂🤦♀️چقدر شبیه این فصل 😑
خب رمان اینه دیگه البته با موضوعی متفاوت😉
چرا روی علیرضا کراش زدم🥲خیلی بچه مثبته، ستی فداش بشهههه
راستی
سهیل رفت، سحر برگشت🥹💖
ولی من دوستش ندارم☹️☹️
خوش اومدی سحر جان میگفتی یه گاوی گوسفندی..😂😂
قربونت عزیزم
فقط اون سعید…میدونستی بازیگره😂
آره عزیزم سینا مهراده دیگه🤣
همون که از پنجره پرید پایین دستش شکست؟؟🤣
کدوم فیلمو میگی من ندیدم🤔
بابا تو آقازاده سریال پدر شادروان و …بازی کرده برادر ساعد سهیلیه دیگه
سریال پدر 🤣 🤣
من خودم ندیدمش ولی خیلی وایرال شد 🤦♀️ 🤦♀️
پسره واس اینکه با دختره تو کلاس تنها نباشه از پنجره میپره پایین 😂 🤦♀️
اولین کارش بود فک کنم
از بس مذهبی بود پوف🙄🙄
وای خدا اون سریاله🤣🤣
چرا من؟😐
من فقط فدای مسیح خودم میشم😂🤦♀️
خوش برگشتی سحر ❤ 😁
باز کی فداش بشه؟
من که متاهلم
لیلام که متاهله
فقط تو مجردی دیگه
شماهاا کی متاهل شدین منو عروسی دعوت نکردین؟؟؟😂
من هنوز عروسی نکردم که کسیو دعوت کنم
فعلا نشون شدم😂
ولی لیلا شوهر داره، من عکسشم دیدم
نشون کی شدی؟😂
منم میخواااممم
لیلا عکس شوهرتو چرا به من نشون ندااادییی؟؟؟😐😑
نشون اقای علیرضا رسولی
میشناسی؟
مبارکه😂
قربونت عزیزم
ایشالله عروسی خودتتت
نفرین نکن 🤦♀️😂
دیوونه ام مگه شوهر کنم و گیر یکی مث امیر بیافتم😁🤦♀️
حالا چرا امیر ؟
موقع ازدواج چشم و گوشتو خوب باز کن تا گیر همچین کسی نیفتی😂😊
میگم سحر جون ایشون نامزدتون همون علیرضا رسولی هست که میزنیم عکسش رو گوگل میاره؟
(آخه من هرچی میشنوم میزنم گوگل اسم نامزد شمارو هم زدم عکس یه آقا رو آورد🤔)
یعنی الان میفهمم سهیل از دستت چی میکشه من اگه به جاش بودم تو رو زودتر شوهر میدادم آدم اصلا با وجود تو نیازی به دشمن نداره🤦♀️🚶♀️
😂😂😂😂😂😂
مبارکه سحرییی👰♂️👰♂️👰♂️🥰🥰🥰🥰😘😘😘