رمان تو برای او پارت 18
فرزانه میگوید:بیشتر از خودت میگی برام؟البته اگه فصولی نیست.
لبخند رستا جان میگیرد و میگوید:فضولی چیه بابا.اتفاقا من عاشق حرف زدنم.دست فرزانه را میکشد و او را به سمت حیاط میبرد:اگه بتونیم این در رو باز کنیم. اندازه ی شونزده سال برات حرف دارم که بزنم.
فرزانه میخندد و هر دو مشغول باز کردن درِ زیرزمین میشوند.
در زیر زمین قفل نیست اما زبانه ی در گیر کرده و به فشار احتیاج دارد.رستا میگوید:بیا کنار فرزانه.
و با پا به در میکوبد.شیشه ی در میلرزد و صدای بدی ایجاد میشود اما در باز میشود و خاک پخش میشود.رستا با سرفه انگشت شصتش را بالا می آورد و میگوید:لایک داری.
بل خنده وارد زیر زمین تقریبا بزرگ میشوند.فرزانه متعجب میگوید:اینجا که اندازه ی خود خونه است.رستا در حالی که با دست دنبال کلید برق میگردد
میگوید:اینجا خونه ی پدربزرگ مادریمه.این زیر زمین قبلا خونه بوده.یعنی بابابزرگم و برادرش باهم زندگی میکردن.بعد ها که پدربزرگم میمیره این خونه رو میزنه به اسم مادرم.عموی مامانمم از اینجا میره.وقتی من به دنیا اومدم مامانم میاد اینجا زندگی کنه.این قسمت هم تبدیل میشه به زیر زمین.
کلید را روشن میکند و همزمان فرزانه میپرسد:پدرت چیشد؟
رستا در ذهنش مرور میکند چیزهایی را که مادرش برایش گفته بود.
_پدر تو یه مرد بزرگه.یه مرد بی نهایت مهربون.قبل از اینکه تو بیای هم عاشق تو بود.بابات قبل از اینکه من حامله بشم برای تو اسم انتخاب کرد رستا.عمرش قد نداد تورو ببینه.تو یه ماموریت مرد.
هیچوقت هیچوقت پدرت رو بخاطر کارایی که بقیه باهات میکنن مقصر ندون.
آرام زمزمه میکند:پدرم تو یه ماموریت مرد.قبل از اینکه من بدنیا بیام
فرزانه غمگین میگوید:خدارحمتش کنه.بهشت قسمتش بشه.مادرتم همونموقع ها از دست دادی؟
رستا درحالی که به قفسه های کتاب توی زیرزمین خیره شده میگوید:نه مامانم وقتی من شونزده سالم بود مرد.
_الهی بگردم.خدابیامرزه.
به سمت قفسه ها میرود و روی کتاب های خاک گرفته دست میکشد:مامانم عاشق کتاب خوندن بود.عاشق شعر و داستان های عاشقانه بود.همیشه هم برای من بلند بلند میخوند
_ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند_
.صداش خیلی قشنگ بود.خودشم خیلی قشنگ بود.
همیشه هم بعد خوندن شعر هاش سوالای من شروع میشد:مامان فلان چیز چی میشه؟مامان این یعنی چی؟مامانمم با حوصله همشو جواب میداد.
کتابی از میام کتاب ها بیرون کشید.و گفت:تک تک اینارو برای من خونده و با حوصله جواب همه ی سوال هامو داده.کتاب را سر جایش برمیگرداند و خم میشود به سمت کشوی کوچکی که پایین کمد قدیمی بود
تا جایی که یادمه.البوم عکسامون اینجا بود.اگه آخرین بار جابهجا نکرده باشه نگار خانوم.
کشو را باز میکند و آلبوم را پیدا میکند_بله.همینجاست.خب بریم بیرون این عکسارو ببینیم؟
فرزانه سر تکان میدهد.میخواخند خارج شوند که چشمش به کتاب مورد علاقه ی مادرش میخورد:عه این…دالان بهشت.کتاب مورد علاقه ی مادرم بود.
آن را برمیدارد و صفحه اش را باز میکند.عکسی از لای آن می افتد خم میشود و آن را برمیدارد.عکسی دو نفره از جوانی های مادرش درکنار مردی به نام پدر.عشق و خوشبختی درنگاهشان میرقصد.
میخواهد عکس را لای کتاب بگذارد که نگاهش به نوشته ی پشتش میخورد:رستای من الان که این عکس رو میبینی به نظرم وقتش رسیده که حقیقت رو بدونی انتهای زیرزمین توی کمد قهوه ای رنگ یک…
صدای فرزانه مانع میشود:رستا جون بیا دیگه
خواندن آن را به بعد موکول میکند و کتاب را روی میز مطالعه ی داخل زیر زمین گذارد و خارج میشود
یعنی چخبره؟
واقعا عالیه🌝
رمان جدید مبارک خانم گل.
من باید برم از پارت یک بخونم و دوباره بیام🌹❤️
جدید نیست منتها خیلی وقت بود نذاشته بودم
مرسیی
کنجکاوم ببینم چی توی اون کمده🤔 هیجان رو خیلی خوب به رمانت تزریق میکنی. فقط یه بار هم گفته بودم میگوید یا گفت رو کمتر کن چون تکرارشون موجب خستگی خواننده میشه عزیزم😍
چشم چشم
مرسی از نظرت♥️
فاطمه عوووووو هوووووو(به سبک کلاه قرمزی)😂
چرا نذاشتی تا ته بخونه عههههه؟😂❤
خسته نباشی😎