رمان دلبرِ سرکش part17
صبح زود بلند شده بود آن هم با تماس های مکرر ملیسا بزور خود را آماده کردو با بیست دقیقه تاخیر از اتاق خارج شد
_ آخه مومن این چکاریه سرصبی ؟
ملیسا _ تو مگه نمیخوای برا دوستات هدیه بگیری ؟
_ خب چرا ولی الان آخه؟
ملیسا _ پس کی ؟
_ قبل اینکه خواستیم بریم
ملیسا _ خب شب ما میریم
چشمانش تا حد ممکن باز شد
_ شوخی میکنی ؟
ملیسا _ چه شوخی مگه مریضم سر صبح بیدارت کنم شوخی کنم باهات
شهریار _ سلام صبحتون بخیر
_ سلام
ملیسا _ سلام
شهریار _ ببخشید صبحانه هنوز حاضر نیس..
ملیسا _ نه ما میخوایم بریم جای دیگه
شهریار _ متاسفانه راننده هم نداریم الان
ملیسا _ کی میان ؟
شهریار _ یک ساعت دیگه
_ اوووخیلی دیره
شهریار _ من خودم هستم کجا میخواین برین؟
ملیسا _ خرید
شهریار _ شما تشریف ببرید پایین منتظر باشید من الان میام
ملیسا _ باشه دستت درد نکنه
_ خیلی ممنون
شهریار _ خواهش میکنم
شهریار رفت آنها هم وارد آسانسور شدند به طبقه همکف رسیدند آراد بیدار بود اما ساکت سرش روی شانه مادرش بود .
چند دقیقه منتظر ماندند که شهریار با پیراهن مشکی و شلوار کرم رنگی پایین آمد پس رفته بود لباس عوض کند
شهریار _ ببخشید معطل شدین بفرمایین
انقدر گاز می داد که حالت تهوع گرفته بود رانندگی اش خوب بود اما سرعتش زیادی بالا بود
راه چهل دقیقه ای را به بیست دقیقه تمام کرد به محض اینکه ماشین ایستاد چشمانش را بست نفس عمیقی کشید و آرام از ماشین خارج شد
ملیسا _ خوبی؟
_ سرم گیج شد
ملیسا _ بیا آب بخور یکمم بزن به صورتت
شهریار دورتر ایستاده بود و با عذاب وجدان نگاه می کرد تقصیر او نبود دیشب شام درست حسابی نخورده بود صبحانه ام که نخورده الان شدیدا ضعف داشت
شهریار _ کیمیا خانوم بهترین؟
نگاهش به دست دراز شده اش افتاد پلاستیکی که درون کیک و آبمیوه و شکلات و شیر و بیسکوییت بود
انقدر گشنگی اش مشهود بود ؟
تشکر آرامی کرد و پلاستیک را از دستش گرفت
شهریار _ بچه رو بدین من شما جلو جلو برین
ملیسا _ نه اذیت میشین دیگه خیلی زحمتتون دادیم
شهریار _ شما بدین من بچرو برین
آراد را در آغوش گرفت و خودش جلوتر راه افتاد
چقدر پدر بودن به او می آمد !
طوری آراد را گرفته بود که انگار پدر واقعی اش بود
ملیسا _ ای دستت رو سر شوهر من
_ عه زشته میشنوه
ملیسا _ اون جلوعه نمی شنوه ینی آرزو به دلم موند یه بار علی این بچرو اینطوری بگیره
_ چه حلال زاده !
ملیسا _ کی؟
_ علی آقاتون داره میاد
ملیسا با تعجب نگاهش را به جایی که کیمیا اشاره کرده بود چرخاند واقعا علی بود که داشت به سمتشان می آمد .
بعد از سلام و احوال پرسی علی آقا بچه را از شهریار گرفت و با ملیسا سمت بازار رفتند حالا خودش مانده بود و شهریار
_ خیلی مزاحمتون شدیم ببخشید شما برین هتل من خرید کنم برمی گردم
شهریار _ نه میام باهاتون
_ معلوم نیس تا کی طول بکشه شما برین
شهریار _ اشکالی نداره
کف دست هایش عرق کرده بود و دائما با چادر خشک می کرد نگاهی به ویترین مغازه می انداخت و رد میشد.
رمان منممممم تایید کنید خب😞🤦🏻♀️🥺
عالی بود
ممنونم