رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part54

2.7
(3)

هفت صبح سمیرا همه را بسیج کرد برای رفتن و خانه خالی شد
دیگر خوابش نبرد همانجور دراز کشیده گوشی اش را برداشت به شهریار پیام داد
فکر نمیکرد بیدار باشد اما بود !
شهریار _ رفتن ؟
_ آره رفتن شهریار
شهریار _ جانم
_ چقدر تو جذابی 😍
شهریار _ در جذاب بودن من شکی نیست اما در این که تو یه چیزی میخوای شکه
_ چیز زیادی نیس
شهریار _ خب چیه ؟
_ اول قبول کن
شهریار _ چک سفید امضا از من نگیر اول بگو چیه
_ حوصلم سر رفته میخوام برم کانون زبان درس بدم
شهریار _ نه معلم نشی
_ چرا ؟
شهریار _ خوشم نمیاد
_ خب چی کار کنم ؟
شهریار _ کلاس ثبت نام کن
_ رانندگی؟
شهریار _ نه اونو خودم یادت میدم
_ برو توتم هرچی من میگم یه چی میگی
شهریار _ برو رقص😂
_ فقط تو بیای خونه من میدونم و تو اون کله قشنگت
شهریار _ بعدش کی ضرر میکنه؟ من یا تو ؟ معلومه تو چون شوهرت کچلههه😝🤣
_ نخند ملعون نخند میکشمتا
شهریار _ ملت زن میگیرن سرصبح شعر عاشقانه میفرسته صبح بخیر میگن زن مارو نگا
_ زنت خیلم خوبه چشه مگه؟ 🤨
شهریار _ همسری دارم شاه نداره از خوشگلی تااا نداره به هیچکی نمیدمش 😁
_ اگه واست ناهار درست کردم
شهریار _ منو از هیچی نترسووووون بابا مادرزنم واسم زرشک پلو درست کرده ماهی درست کردم تازه از دیشب واسم آش بار گذاشته جات خالی دارم میخورم سر راه دارم میام خونه میرم محضر طلاقت بدم تو به محبت نمیکنی 🤣💔
گوشی را کنار گذاشت ا تلفن به خانه خودشان زنگ زد
کیان بود
_ کیان همین الان میری شهریار میندازی بیرون بش بگو بیاد خونه
کیان _ این شوهرت چسب آکواریوم زده خودشو به مبل مگه پا میشه بعدشم‌مامان منو میندازه بیرون دست به دامادش بزنم
شهریار _ کیمیاااااا حرص نخوووور
کیان _ آشتو بخور تو
_ کیان برو بزنش محکممم بزنش
مامان _ الو باز تو جوش آوردی؟
_ مامان چرا انقدر بهش رو میدی پرو میشه ای بابا ما تو اون خونه خودمونو میکشتیم محل گربه به ما نمیذاشت بعد حالا اون گوریلو تحویل میگیری دامادپرستی تا کجااا😑😑😑😑
مامان _ یا موسی بن جعفر چه خبره خب پاشو بیا توام
_ باشه
لحاف و ملافه ها را جمع کرد صورتش را شست و وارد آشپزخانه شد
در یخچال را باز کرد
ووویییییی😍
عمرا این یخچال دوست داشتنی و محتویات درونِ دوست داشتنی ترش را رها می کرد
هرچه را از نظر می‌گذراند دلش ضعف میرفت 😋
خودش را سیر کرد بازهم میخواست یخچال را فتح کند
اما نه!
باید مقداری جا برای آش در معده نگه می‌داشت
پس بلند شد و لباس پوشید کلید خانه را برداشت و از خانه بیرون زد
وسط راه بود که مادر شهریار زنگ زد تا برای شام دعوتشان کند
آیفون را زد
هانیه _ بلهههه؟
_ منزل فرهمند؟
هانیه _ بله بفرمایین آقای فرهمند نیستن
_ با هانیه فرهمند کار داشتم
هانیه _ اون که منم
_ عه پس تشریف بیارین پایین
هانیه _ چرا؟
_ شما بازداشت هستید
هانیه _ برو بابا
_ بی تربیت وا کن درو یه برو بابایی نشونت بدم کیف کنی
هانیه _ اول بگو ترشی آوردی واسم؟
_ کوفتم نمیدم بهت
هانیه _ اکشال نداره شهره میره بخره
شهریار را نتوانسته بودند مخفف کنند شهره می‌گفتند که از ابداعات کیان بود جهت حرص خوریه شهریار 🥸
کفش هایش را درآورد
در خانه را باز کرد و وارد شد
_ سلااام ..شهریار کو؟
هانیه _ فهمید تو اومدی رفت آشپزخونه
کیف ومانتو چادرش را به هانیه داد مگس کش را برداشت سمت آشپزخانه رفت
شهریار طوری چسبیده به مادرش بود و با خنده روی لبش تخمه می شکست !
_ بیا اینور
شهریار _ مامان نمیذاره بخاطر اینکه دلتنگم نشه اینجام
_ که مامان واست زرشک پلو درست کرده ! که مامان واست آش پخته ! ینی من تورو به قسمت های مساوی ..
کیان _ مرد عمل باش حرف نزن فقط
مگس کش را از دستش گرفت و سمت شهریار حمله کرد و شوهر عزیزش چهار ضربه مگس کش نوش جان کرد مادرش اصلا نتوانست درجه دعوا را پایین بیاورد برای همین هر دو را از آشپزخانه بیرون کرد
مامان _ ببین چیکار میکنی؟
_ چیکار میکنم؟
مامان _ حسود شدی خیلیم حسود شدی
_ نخیرم اصلا حسود نیستم فقط شما بین منو دامادت تبعیض قائل میشی
مامان _ بیا سالاد درست کن انقدر غرغر نکن شام چی درست کنم؟
_ شب دعوتیم مامان مرضیه زنگ زد بهم
مامان _ مامان چی ؟
_ مامان مرضیه!
مامان _ تو یه بار به من نگفتی مامان فاطمه بعد به مادر شوهرت میگی مامان مرضیه؟
_ مامان حسود شدیاااا خیلیم حسود شدی 😅
مامان _ ادا منو در نیار بچه سالادتو درست کن
_باشه😂
با ورود پدرش هانیه رفت تا پلاستیک هارا از دستش بگیرد
بابا _ یه بنده خدایی بهم پیام داده فقط گوش کنین
شهریار _ بابا نگاش اینو اه
کیان _ الهی محو شی به حق شب شنبه اثری ازت نمونه
مامان _ بسه کیان
کیان _ هیچکس از این بشر دفاع نکنه ها که اعصابم خورد میشه
مگس کش شکسته را روی اپن انداخت
شهریار _ یجوری زد مگس کش شکست
کیان _ تو خیلی سفتی
بابا _ خجالت بکشین عهه

هر دو ساکت شدند و فقط با نگاه به هم تیراندازی می کردند و هر از گاهی هم دستشان سمت ظرف سالاد می آمد
بابا _ حالا گوش کنین
صدایی شبیه پچ پچ اما یکم بلند تر
هانیه _ الو الو بابا چطوری عشقم خوبی میگم تو که انقدر بابای خوبی هستی یه دختر خوشگلی مثل من داره که هیشششکی تو دنیا نداره برا همین داری میای چیپس بخر از اون ترشا بعد بستنی بخر پاستیلم بخر پفکم بخر
هانیه گوشی را از دست پدر چنگ زد ناراحت شد از خنده اشان
پدر هم رفت به دنبال تا مثلا منت کشی کند
(امان از زبان دهه نودی ها 😂)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
5 ماه قبل

خسته نباشی گلم🙃🫂

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x