رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part52

3.8
(5)

از خواب بیدار شد هنوز هم خوابش می آمد اما اگر جلویش را نمی گرفت تا خود صبح فردا هم تخت گاز می خوابید
از اتاق خارج شد وسط پذیرایی رسید
تنهایی این تزئینات را جمع می کرد؟
یعنی الان باید نهار درست می کرد؟
تمام این ظرف ها و قابلمه هایی که این گونه چیده شده بود را جمع می کرد ؟‌
به هرجا که نگاه می کرد سرش گیج میرفت
این همه کار !
تلفن خانه زنگ خورد
_ سلام مامان
مامان _ سلام عروس خانوم خوبی؟
_ مرسی شما خوبین ؟
مامان _ آره ماعم خوبیم چه خبر؟ متاهلی خوبه؟😂
_ هنوزاولشه 😂
مامان _ امروز با شهریار بیاین خونه ما بعدش دوستات زنگ زدن اینجا گوشیت خاموش بوده زنگ‌بزن بهشون
_ آها باشه زنگ میزنم
مامان _ خودم به شهریار زنگ میزنم بیاین ها خانواده شهریارم هستن
_ باشه فقط چرا ؟
مامان‌ _ تا هفته اول عروسی هر روز خونه اینو اونی بعدشم خودت مهمونی میگیری دیگه تمومه
_ خدا بخیر کنه 😂
با مادرش خداحافظی کرد و به فاطمه زنگ زد
فاطمه _سلام به به عروس خانوممم😍
_خوبی؟😁
فاطمه _ بله من که عااالی دیشب این الناز مارو کشت
_ چرا؟
فاطمه _ از خونه تو که اومدیم گفت بریم دور بزنیم دیگه ما تا پنج صبح دور دور داشتیم با زهرا و ملیسا و سمیرا اینا
_ جمعتون جمع بوده پس😂
فاطمه _ انجمن بیشعورا بود ینی😂
_ اشکال نداره یه شب بوده خوب کیف کردین
فاطمه _ ها دیگه راستی برای جمع کردن جهازت باهامون هماهنگ کن بیایم جمع کنیم
_ من که هستم شماها هماهنگ شین باهام یه روز مشخص کنین بیاین
فاطمه _ فردا ظهر اونجاییم هستی؟
_ فرداظهر؟ آره هستم
فاطمه _ پس تشریف که نه حمله میکنیم😂
_ قدمتون سر چشم😂
در باز شد و شهریار وارد شد
_ سلام آقا😍
شهریار _ سلام خانوم😍
نزدیک شد تا کت شهریار را بگیرد نمی‌دانست چرا اما از بغل کردنش خجالت می کشید خیلی نامحسوس خواست کت را بگیرد و در برود که نشد و اسیر شد در آغوش شهریار
شهریار _ کجا گاز میدی ضعیفه؟
_ هیچ جا خب کار دارم
شهریار _ ماچ صبحگاهی ندادی بهم دوتا بده
_ دوتاااا اووو زیادته
شهریار _ دستم سنگینه ها
_ جرات داری بزن میرم مهریه امو میزارم اجرا
شهریار _ بزار اجرا
_ مهریه منم سنگینه ها مثه دست تو
شهریار _ اصن چه لزومی داره آدم با زنش خشونت به خرج بده من باید تورو ماچ کنم نه تو منو
لبخندی پیروز مانندی زد و شهریار گونه اش را بوسید
و همچنین گاز محکمی گرفت فرار کرد
_ شهریااااااااااااااااار
سمت اتاق دوید و مشت بر در نی کوبید
_ الهی کچل بشی الهی اون سیبیلات ریزش بگیری زشت بشی الهی زبونتو گاز بگیری دردت بگیره الهی …
الهی اش مصادف شد با پرت شدنش درون اتاق شهریار با دسته جارو برقی ایستاده بود
_ اسلحتو بنداز زمین
شهریار _ خطر مرگ داره
_ عه؟ باشه
رفت و طی را برداشت و وارد اتاق شد
_ نمیزاری ؟
شهریار _ نوچ
_ خودت خواستی
الحمدالله خسارتی به خانه زندگی جدیدشان نزدند فقط دور خانه را چندین بار طواف کرد و بعد هم آماده شدند برای رفتن به خانه مامان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
5 ماه قبل

خسته نباشی عالی❤️✨️

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x