رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part50

2.8
(17)

پارت پنجاه

انقدر با خدا حرف زد و گریه کرد که بیهوش کنار سجاده افتاد وقتی چشم باز کرد سرومی به دستش وصل بود
ضعف کرده بود
کیان گریه میکرد و هانیه ام همینطور مادرش که انگار خشک شده بود روی صندلی فقط نگاهش می کرد
پدرش وارد اتاق شد چشمانش را باز و بست کرد
درست میدید؟
امیرمحمد بود با آن سرهمی خلبانی اش و سروصداهایی که داشت
بغلش کرد سرو رویش را می بوسید در این یک ماه اولین باری بود که می خندید بینی اش روی شانه امیر محمد بود
بوی شهریار را می‌داد بوی همان عطر شیرینش
خودش هم آمده بود ؟
_ اومده ؟
از سر پایین انداختن پدرش فهمید
پس نیامده بود
_ بچه رو آورد رفت ؟
بابا _ نه مامانت بچه رو آورده
دلش بدتر تیر کشید حتما خبری هم از زنده بودنش نگرفته بود اصلا می‌دانست از گریه بیهوش شده
کیان _ کیمیاااااااااااا
طوری خودش را داخل اتاق انداخت که همه متعجب نگاهش می‌کردند
کیان _ یکی اومده دم در میگه مامان بچس
_ چی؟
مامان _ چی میگی ؟
همه شتابزده سمت در هجوم بردند هانیه را کنار امیر محمد نشاند سرم را از دستش بیرون کشید رفت سمت در
خانمی بود تقریبا سی ساله با چثه ای تپل و سفید پوست که اشک از چشمانش عین رود جاری بود داخل آمد کنار باغچه نشست
خانم _ به ارواح خاک مادرم که من خبر داشتم بچه رو آوردن اینجا
بابا _ ما از کجا بدونیم شما مادر بچه این ؟
خانم _ ایناها شناسنامم اینا از همسرم
بابا _ همسرت کو؟
خانم _ نیست
بابا _ کجاست؟
خانم _ بدهی داره فراریه
مامان _ بریم تو قشنگ توضیح بده
داخل شدند مادرش به شهریار زنگ زد و هنوز به ده دقیقه نکشید در خانه باز شد
خانم _ من واقعا نمیدونم چطوری ازتون عذرخواهی کنم اصلا من نمیدونستم خواهرم همچین کاری کرده وقتی فهمیدم در به در دنبال آدرس بودم یکی از دوستاش همسایه شماست ایشون شوهر منو می‌شناخت زنگ زده که شوهر سارا اینجا چیکار میکنه با زن دیگه خواهرمم فک کرده شما شوهر منین خیلی شبیهشین میاد بچه رو میزاره اینجا فک کرده شوهرم دروغ گفته دنبال پوله رفته دنباله…
_ خواهر شما میدونه چیکار کرده این روزا با زندگی ما؟
شهریار _ خواهرتون میاد اینجا به ازای تک تک
روزایی که من خودمو کشتم بخاطر این بچه بخاطر قطره قطره اشکای زن من جواب پس میده من نمیبخشمش
خانوم _ حق دارین اما خواهر من اشتباه گرفته یه لحظه اجازه بدین
گوشی را روشن کرد و عکسی نشان داد
واقعا کپی شهریار بود با این تفاوت که شهریار آنقدر سیبیل کلفت نبود
شهریار _ به هر حال من نمیبخشم
خانوم _ میدونم سخته واقعا ببخشید این مدت خیلی اذیت شدین من اون شب حالم بد بود وگرنه نمیذاشتم بچمو ببره
کیان _ اسم داره ؟
خانوم _ اسمش آرشه
کیان _ ما امیرمحمد صداش میکردیم
خانوم _ خیلی اسم قشنگیه فک کنم عادتم کرده به این اسم 😍
با خوردن شیرینی و میوه و چتی انگار تلخی چند دقیقه پیش تمام شد مهدی هم آمد تائید کرد که مهتاب خانوم مادر امیر محمده
بعد از رفتن امیر محمد و مادرش سکوت بر خونه حاکم شد بلند شد داخل اتاقش رفت چیزی نگذشت که شهریار داخل شد
کنارش نشست
شهریار _ بعد یک ماه ..حال خانومِ من چطوره؟
_ خوب که نه عالی ولی دلم تنگ شد برا امیرمحمد
شهریار _ مامانش گفت هر وقت خواستین بیاین ببینینش
_ واقعا؟🤩
شهریار _ آره ..میگم کیمیا؟
_ بله؟
شهریار _ امروز بریم همون پیتزا فروشی که اول عقدمون رفتیم؟
_🤔.. بریم 😁

ساعت ها تو خیابونا می‌گشتن یه عالمه لباس عروس دیدن و به اندازه روزهایی که از هم دور بودن کلی خندیدن شیرینی خامه ای تو صورت هم زدن گاز میدادن تو خیابونای خلوت و جیغ و داد میکردن 😍🤩😍❤
شهریار به آتلیه ای که قرار بود سه ماه پیش برن زنگ زد و هماهنگ کرد
خودش هم که به اصرار شهریار بهترین آرایشگاه بالا شهر وقت گرفته بود
چند تیکه باقی مونده خونه رو مادرش تکمیل کرد
بعد از ظهرها می نشستند گردهم و کارت دعوت هارا می نوشتند
عروسی را در مشهد می‌گرفتند و تمام اقوام داماد که اکثرا خارج کشور بودن به مشهد میومدن
پدر و مادرش هم مسئول پخش کارت دعوت بودند😂
به بخش مهم یعنی انتخاب تالار رسیده بودند که با مخالفت شدید شهریار مواجه شدند بعد از کمی بحث بی نتیجه رفتند برای انتخاب باغ تالار چون آقا شهریار از تالار بدلیل سربسته بودن خوشش نمیاد و احساس خفگی میکنه 😑👊🏻
حالا باغ تالار پیدا کردن با شرایطی مثله جدا بودن بخش خانوما و آقایون یذره سخت و قیمت ها که سخت تر از همه چیز😂
با یه قهر کوچیک تونست شهریار راضی کنه تالار بگیرن اونم به یه شرط راضی شد که تالار بزرگ باشه😮👍🏻
سر انتخاب غذا هم که شهریار طبق معمول همرو انتخاب کرد که با ویشگون ریزی به حالت آدمیزادی برگشت😁
تمام این اتفاقات به قدری سریع اتفاق افتاد که جان می‌دادند برای لحظه ای استراحت …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
5 ماه قبل

خب بخیر گذشت سقراطم خونواده‌اش رو پیدا کرد😂 خداقوت

لیلا ✍️
5 ماه قبل

دوستان لطفاً روزی یک پارت بفرستید الان خیلی‌هاتون رمان ارسال کردین ولی سایت خیلی شلوغه مجبورم بعد از ظهر تایید کنم وگرنه رمان‌های بقیه ویو کمی میخوره و میره صفحه بعد

از نویسنده رمان رویای من هم خواهش دارم شماره پارتش رو درست کنه به عنوان مثال ننویسه پارت چهل تا چهل و سه چون یه پارته و طبیعتاً باید یه شماره داشته باشه

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x