نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان دیدار دوباره یک عشق

رمان دیدار دوباره ی یک عشق پارت یازدهــم

4
(15)

عصبی بود ولی چهره اش یک ادم ریلکس و بیخیال و نشون میداد
قدم های محکمی از حرص برمیداشت
سوار ماشین شد و در ماشین و آنچنان محکم بست که اگر دستشو از روی دستگیره در برمیداشت در کنده میشد
از دست نیما عصبی بود
از کی تا حالا سامیار براش مهم شده بود
اونکه بخاطر هیما جلوی سامیار وایساده بود الان پشتشه؟!
پسرای عجیب از نظر هیما اونا واقعا عجیبن
دستش و محکم روی فرمون فشار میداد و حرصش و سر بوق و مردمی که توی ترافیک احماقانه این وقت عصر تقصیری نداشتند
اونقدر عصبی بود که حتی حوصله ی ایستادن پشت چراغ قرمز و نداشت حداقل چهارتا پیامک جریمه عبور از چراغ قرمز براش اومده بود
آماده بود یکی بهش یه تیکه بپرونه یا چیزی بگه که هرچی از دهنش در میاد بهش بگه

ماشین و پارک کرد و وارد خونه شد
در محکم بست جوری که پنجره های خونه لرزیدن
نگاهی به هاوش همیشه خسته کرد که فرقی با پسر بچه های پنج ساله نداشت
هاوش عیــن یه بچه یه ظرف پفیلا دستشه و داره کارتون میبینه!!
پس کی بزرگ میشد این پسر مثلا الان باید زن میگرفت
از جلوی تی وی رد شد که هاوش گفت: چه خشونت بهت میاد
با چشم غره برگشت سمت هاوش و گفت: تو خجالت نمیکشی سی سالته دیگه پاشو ببینم الان تو باید سرخونه زندگیت باشی نه با این وضع یه لم داده باشی برای من پفیلا کوفت کنی!!
+خب حالا نفس بکش کجا سی سالم تازه بیست وشش سالمه هنوز جا دارم یهو پاچه ادمو میگیری تو هول بودی سریع شوهر کردی الان وضعت اینه من که هول نیستم
هیما انقدر عصبی بود که صورتش روبه کبودی میزد
از لای دندون های چفت شدش گفت: یکبار دیگه بگوو
+ههی.. هیچی فقط گفتم ساعت هفته کاشکی زودتر میومدی
_من هــول بودم دیگه اره؟!
هاوش پشیمون از کارش نگاه گنگی به هیما انداخت و گفت: نمیدونم
هیما با داد و هوار ادامه داد: ببخشید که من مثل شما نیستم که برم با ناموص مردم لاس بزنم که ازشون یه شماره ای چیزی بگیرم الان وضعم بجای اینکه این باشه چت کردن با این و اون بود شما هم اقا هاوش مثل اینکه کاسبیت خرابه الان پفیلا دستت گرفتی داره حناق میکنی وگرنه همیشه سرت تو اون پاره آهن بود(گوشی) و نیشت تا بنا گوش باااااز نمیشد جمعش کرد این خنده هارو
هاوش دستاشو برد بالا و گفت:غلط کردم هیما خواهر من غلط کردم

هیما به سمت اتاقش رفت دیگه حتی حوصله ی هاوش و هیرسا و مسخره بازی های  لوسشون و نداشت
حتی به مادرش هم سلام نکرد چش شده بود که زمین و زمان و به هم دوخته بود و به عالم و ادم فحش میداد
عصبی روی تختش نشسـت روسری مشکی و از سرش با وحش بازی دراورد
عصبی بود نفسش با سختی بالا میومد
اسپری و از کیفش برداشت
یه پاف
دو پاف
سه پاف
الان باید میشمارد تا اروم بشه

یک…
دو…
سه…
چهار…
پنج..
…….
ده

الان به ظاهر اروم بود ولی توی سرش آشوبی به پا بود
اگر نیما هم پی ام نمیداد مثل سامیار و پری براش تموم میشد
مثل هر ادم دیگه ای که از زندگیش میرفت بیرون
برای سامیار چه نقشه ها که نکشیده بود
اگه نیما میگفت نه همش خراب میشد
با پاهاش روی زمین ضرب گرفت
کی و باید خر میکرد تا نقشه هاش عملی بشه؟
سهـیل؟
داداش سامیار

پوزخندی زد
نیما که جلوش وایساده بود الان رفیق سامیار بود دیگه چه برسه به داداشش سهیل
باید یکی باشه که جلو چشمش باشه

مغــرور شده بود
سامیار ازش چی ساخته بود

اگه دوستای دانشگاهش بهش سر میزدن حتما شک میکردن این هیما اون هیمای سابقه

سامیار بهش یاد داده بود بخاطر کسی غرورش و له نکنه
به اندازه کافی له شده بود الان وقت این بود که به سامیار بفهمونه براش مهم نی
باید سامیار و بازیش میداد

لباسش و عوض کرد ابی به دست و صورتش زد
باید به پدرش میگفت باید قول میداد نزدیک سامیار نشه اونوقت شاید برای یه درصدم که شده میرفت دانشگاه

تصمیم خودش و گرفته بود حتما موقعه شام این بحث و مطرح میکرد
لحظه شماری میکرد تا برای شام صداش کنن
سعی میکرد خودشو سرگرم وسایل دور اطرافش کنه ولی هیچ چیز اندازه تصور قیافه شکست خورده سامیار بعد از بلا هایی که هیما قرار بود سرش بیاره خوشحالش و سرگرمش نمیکرد
قلنج گردنش و گرفت
دیگه صبرش تموم شده بود
در اتاق و باز کرد و رفت تو آشپزخونه
_سلام مامان
+سلام عزیزم ندیدمت کی اومدی؟
_خیلی وقته
کمک مادرش میز و چید
بعد از پنج دقیقه هم پدرش اومد
بعد از سلام و احوال پرسی بلاخره نشستن سرمیز
همه مشغول غذا خوردن اما هیما خودشو به ظاهر مشغول خوردن غذا نشون میداد در اصل داشت پلان اینکه چجوری به باباش بگه بره دانشگاه و میریخت
حتی اگه یه درصدم باباش اجازه نمیداد نصف نقشه هاش رو هوا بود
با تردید گفت: میگم بابا اگه میشه از فردا میخـــوام برم دانشگاه به اندازه کافی استراحت کردم تازه خیلی هم بیش ازحد استراحت کردم
مادرش گفت: نه مادر کجا بری دانشگاه؛ کم هم استراحت کردی خسته ای میری دانشگاه خسته تر میشی
مادرش عادت داشت همه چیز و بزرگ جلوه بده و پیاز داغش و زیاد کنه
هیما چشماش و تو کاسه چرخوند و گفت: مادر من تازه سال اولمه این همه غیبـــت اگه رفتم دانشگاه و راهم دادن اونوقت بگو خسته ای انقدر سرکلاس  حاضر نشدم فکر کنم باید باز با همه استادا یه کلاس بردارم تازه اشم معلوم نیست راهم بدن
پدرش سرش و بالا گرفت و گفت: هیما جان فعلا شامت و بخور در اون مورد هم با هم تصمیم میگیریم
دقیقا وقتی پدرش حوصله هیچی نداشت همین و میگفت تصمیم میگیریم!!
پدرش خبر نداشت که تصمیات و دخترش جلو جلو گرفته الان به فکر انتقامه
بلاخره شام تموم شد
هیما تشکر کرد و رفت تو اتاقش روی تخت دراز کشید بود و به سقف خیره بود
نیما هنوز پیام نداده بود
دلسرد شده بود
خب معلومه منم باشم دلسرد میشم
هیچ کاری جور نمیشه نه دانشگاه نه نیما
باید دنبال یه راه حل دیگه ای بود
در همین حال در اتاق زده شد
هیما در آنی از ثانیه مرتب شد و خودشو مشغول به کار با لپتاب نشون داد
_بلهه؟!
+دخترم اجازه هست؟
_بله باباجون
پدرش داخل اتاق شد و روبروی هیما نشست
+حالت بهتر از اون روزی که بیمارستان بودی شده
هیما زیر لب بله ای زمزمه کرد
+گفتی که میخوایی بری دانشگاه؟!
_بله
+ببین هیما جان قشنگ بابا من اجازه میدم بری به چند شرط که اگه ازشون بگذری باید برای یه شهر دیگه درخواست بدی
_چشم بابا
+شرط اول نزدیک سامیار نمیشی مثل دوتا ادم عادی رفتار میکنی
مطمئن بود به اولی هیـچ عملم نمیکنه فقط تائید میکرد
زمزمه کرد: چشم
+دو اگه مشکلی برات توسط اون عوضی پیش اومد میایی و میگی
سرش و تکون داد پدرش نمیدانست که هیما خودش دردسر شده
+سه نه تو طرف اون عوضی میری نه اون جرئت داره طرفت بیاد
_چشم
+چهار درساتو خوب بخون که نمره ات کم نشه و جبران کنی
لبخند عمیقی زد و گفت: به روی چشم قربان
چند روزی میشد که کسی لبخندش و ندیده
اگرهم دیده بود به خیالش داشت یه لبخند واقعی میزد
بی خبر از اینکه لبخندش از هر لبخند واقعی مصنوعی تر بود
پدرش که رفت ولو شد روی تخت تمام جملات پدرش توی مغزش مرور شد
کلمه مشترکی که دیده میشد عوضی بود
عوضی، عوضی،  عوضی…
زیاد این کلمه و شنیده بود
از خانواده اش که درباره سامیار حزف میزدن
شاید واقعا عوضی بود
عوضی، عوضی، عوضی، عوضی، عوضی
پوز خندی زد
شاید اگه از تو لغت نامه ها این کلمه و پاک میکردن سامیار بی هویت میشد
خنده اش صدا دار شد
اون واقــعا یه عوضی تمام عیار بود
پشتت یه چیز میگه جلوت یه چیز دیگه
نیما چه جوری باهاش رفیقه با یه عوضی چجوری رفیقه؟!
خانواده اش چی اونها چطور؟!
ولی همه این سوال ها رو پرسید و جواب داد به جز یکی
خودش چجوری عاشق یه عوضی شده بود؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

پارت عالی بود🙃👏👏👌👌

هیما داره خطرناک میشه نمیدونم چرا حس میکنم سامیار تقصیری نداره حتما سر یه مشکلی این رفتار رو با هیما کرده که این دختر بیچاره حالا کینه ای شده..

منتظر ادامه شم ببینم چی میشه خسته نباشی نویسنده جون💚❤

ساناز
1 سال قبل

ادامه نداره دیگ 😑

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x