رمان سقوط پارت چهل و چهار
با هول و ولا از روی مبل بلند شد؛ نمیتونست تو خونه بمونه. تا نزدیک آسانسور شد صفحه موبایلش خاموش روشن شد، با دیدن اسم حسام دستش تند روی دکمه سبز لغزید، حرف که نزد خودش شاکی شروع به سینجیم کردن کرد.
– هیچ معلوم هست کجایی! خوبه فرستادمت یه سوپری نگفتم که مغازه رو واسم بار کن… .
وقتی دید چیزی نمیگه مکث کرد؛ نگران شد.
– حسام چیشده؟ تو کجایی؟
انگار دور و برش شلوغ بود. لحنش زیادی آروم بود شبیه به پچ زدن:
– بمون خونه ترگل، یه کاری واسم پیش اومده زود برمیگردم.
سریع قبل از اینکه قطع کنه پرسید:
– چه کاری؟ اتفاقی افتاده؟
دلشوره بدی داشت. حسام انگار که میخواست اون رو از سر خودش باز کنه گرفته جواب داد:
– نه، چیزی نیس… .
اجازه نداد حرفش تموم شه؛ اشکش ریخت.
– تو رو خدا مردم از دلهره، خب بگو چیشده؟
شنیدن صدای گریه دخترک کافی بود که بشکنه. نفس کلافهای کشید و گفت:
– دارم میرم بیمارستان، بهراد تو راه تصادف کرده هیچی نمیدونم ترگل، هیچی. فقط دارم میرم اونجا.
سرش به دوران افتاد، تعادلش رو به زور حفظ کرد، دست به دیوار گرفت و روی پله سرد راهرو نشست. صدای بوق ممتد گوشی باعث شد موبایل از دستش رها بشه و روی سرامیک کفِ راهپله بیفته.
***
پارچه سفیدی روی یه نفر انداخته بودند! کوبش قلبش رو توی گوشش میشنید، پاهاش یاری نمیکردند جلوتر بره، قدم سستی به سمت برانکارد برداشت که پرستاری مقابلش ایستاد.
– جلوتر نیاین آقا!
از چشمهای مرد فهمید که با اون شخص مرده نسبتی داره؛ در سکوت عقبگرد کرد. سرش نبض میزد، شکه قدم دیگهای برداشت دستش میلرزید برای برداشتن پارچه، از دیدن حقیقت واهمه داشت. پلک باز و بسته کرد و به خودش جرعت داد، سریع پارچه رو کنار زد که از دیدن صحنه مقابلش خون تو رگهاش یخ بست.
چشمهای باز زن مقابلش یک لحظه وحشت به جونش انداخت. صورت زنی که روزی بهش علاقه داشت حالا پر از زخم و خونمرده بود. حس کرد تموم محتویات بدنش رو داره بالا میاره؛ دست جلوی دهنش گرفت و سریع از اون جا دور شد. کنار خیابون روی جدول خم شد و دست به گلوش گرفت. دیدن اون صحنه معدهاش رو تحریک کرده بود، باورش سخت بود، هیچ درکی از دور و اطرافش نداشت. پرستاری با لیوانی آب به سمتش اومد.
– حالتون خوبه آقا؟ با شمام، میشنوید صدام رو؟
دهنش مزه زهرمار میداد، احساس خفگی میکرد، پرستار خسته از جواب نگرفتن لیوان رو کنارش گذاشت.
– حالتون که بهتر شد بیاین پیش دکتر، من رو ببخشید که این رو میگم، اما اون آقایی که تصادف کرده حالش چندان مساعد نیست، مثل اینکه آخرینبار با شما تماس گرفته بود، نسبتتون باهاش چیه؟
کمی گیج بود و حواسپرت؛ دیدن جسدِ نگار تموم ذهنش رو به هم ریخته بود. سیبک گلوش تکون خورد.
– این زن… .
نتونست حرفش رو کامل کنه. زن از زیرِ عینک کمی با تعجب نگاهش کرد بعد از چند ثانیه منظورش رو فهمید، با تاسف سر تکون داد.
– سرعتش بالا بود، توی ماشینش چند تا بطری الکل پیدا کردند ظاهراً مست کرده بود و کنترلی هم روی رانندگیش نداشت، همین شد که با اون آقا تصادف کرد، شما میشناسیدش؟
دیگه حرفهای پرستار رو نمیشنید، اصلاً نمیدونست ربط نگار به بهراد چیه! مغزش داشت متلاشی میشد. بعد از ملاقات با دکتر تازه فهمید موضوع از چه قراره! برق افسوس توی چشماش نور امید رو توی دلش خاموش کرد.
– چیشده آقای دکتر؟ من میتونم ببینمش اصلاً حالش چهطوره؟
دکتر سعی کرد آرومآروم بهش توضیح بده.
– خودت رو کنترل کن پسرجان، همه چیز دست خداست ما فقط وسیلهایم، با این حال دکترها تموم تلاششون رو برای نجات بیمار انجام میدند. شما اول بگید چه نسبتی با اون آقا و خانم دارید؟
با شنیدن واژه خانم از دهنش پلکش پرید.
– نامزدشم همراهش بوده؟!
دکتر سر تکون داد.
– بله متاسفانه، البته وضعیتش بهتره، به زودی عملش میکنند. نگفتین شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
کلافه چنگ بین موهاش انداخت و نفس عمیقی کشید.
– یه دوست خونوادگیه، فقط همین.
با جدیت سری تکون داد؛ موبایل شکستهای رو از داخل کشو برداشت و به سمتش گرفت.
– متاسفانه موبایل نامزدشون توی تصادف کاملاً نابود شده بود، فقط تلفن همراه رفیق شما سالم بود، بهتره زودتر به خونوادهاش خبر بدید، اما قبلش زحمت بکشید فرم عمل هر دو رو امضا کنید تا دیر نشده.
بی هیچ حرفی موبایل رو ازش گرفت؛ بعد از پر کردن فرم از اتاق خارج شد. صفحه موبایل ضرب دیده بود اما کار میکرد، توی لیست مخاطبینش چشمش به شمارهای خورد، از اسمش پیدا بود که متعلق به پدرزنشه. دستش روی شماره لغرید، پلک به هم فشرد و نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه سه بوق خورد که صدای نگران مرد از پشت خط به گوش رسید.
– هیچ معلوم هست شما کجایین! این بچه خودش رو کشت، به اون دختره بیعقل بگو گوشیش رو روشن کنه… .
تحمل نیاورد، سریع و پشتِ هم کلمات رو ردیف کرد.
– سلام آقای رشیدی من رفیق دامادتونم، متاسفم این رو میگم اما یک ساعت پیش بهم خبر دادن که بهراد توی راه تصادف کرده، الان هم بیمارستانیم، بهتره خودتون رو زودتر برسونید.
مرد بیچاره انگار از شنیدن این خبر شوکه شده بود؛ صدای عسل و زنِ مسنی از پشت خط میاومد اما دقیقهای نشد که صداها قطع شد و مرد سکوت خودش رو شکست.
– شما مطمئنید؟ کجا؟ کدوم بیمارستانید؟
سعی کرد جوری توضیح بده که زیاد نگران نشه، آدرس بیمارستان رو سریع بهش داد و تلفن رو قطع کرد.
***
از پشت شیشه نگاهی به بهراد انداخت، اوضاعش چندان نرمال نبود، تازه از اتاق عمل بیرون اومده بود، با اینحال قرار بود باز هم عمل شه! لگن و پاش شکستگی زیادی داشت و صورتش هم پر از آثار زخم، این اتفاق مثل یه کابوس بود. خونواده سپیده اومده بودند معلوم نبود که عسل رو پیش کی گذاشته بودند! مادرش فقط یکسره گریه و بیتابی میکرد، پدرش هم با شونههای خمیده سعی میکرد زنش رو آروم کنه. بالای سر مرد ایستاد و سر به دیوار تکیه داد.
– باید به خونواده بهراد خبر بدیم، شما شمارهای از پدرش یا کس و کارش ندارین؟ تو موبایلش که پیدا نبود.
مرد با ناراحتی دست به فرق سرش کشید.
– پدر و مادرش خیلی ساله که فوت شدند آشنایی نزدیکش نیست، از وقتی با دخترم عقد کرد ما شدیم خونوادهاش، مثل پسر خودم دوستش داشتم، دخترش هم شد نوهام… .
اینجای حرفش صداش لرزید و با افسوس سر تکون داد
– خدا به جوونیش رحم کنه، رحم.
کلافه چنگ بین موهاش انداخت و از اونجا دور شد. صدای شیون و گریه از جلوی در بیمارستان میاومد، جلوتر که رفت چشمش به چهره آشنایی افتاد، مادر نگار بود که حالا بالای سر دختر مردهاش چنگ به سر و صورتش میانداخت. پلک به هم فشرد و خودش رو مخفی کرد، سر روی دیوار گذاشت عاقبتِ نگار هم اینطور تموم شد، اینقدر توی خوشگذرونی و فسادش غرق بود که آخر سر خودش رو به کشتن داد. دست روی شقیقهاش کشید، دقایقی گذشت که پرستاری صداش زد.
– آقای فلاح شمایید؟
سریع به طرفش برگشت.
– بله خودم هستم. اتفاقی افتاده؟
– بیمارتون اصرار دارند قبل از عمل شما رو ببینند.
تعجب کرد، اون لحظه قادر نبود که دلیل درخواستِ ملاقات بهراد رو بفهمه، پشت سر پرستار به طرف اتاق حرکت کرد.
– حال نامزدش چهطوره؟ عملش هنوز تموم نشده؟
انگار سرش حسابی شلوغ بود. تند و با عجله جواب داد:
– نه هنوز؛ بهتره زودتر حرفاتون رو بزنید چون زیاد وقت نداریم.
بعد از گفتن این حرف به سرعت از جلوی چشمهاش گذشت. آروم دستگیره رو پایین کشید، فقط یه تخت توی اتاق به چشم میخورد، نزدیکتر که رفت نگاهش به چشمهای باز و روشن بهراد افتاد. عجیب بود که با این همه جراحت و زخم لبخند میزد! هیچوقت سریع احساساتی نمیشد اما دیدن این صحنه دل بزرگی میخواست، بهراد حقش نبود به این وضعیت دچار شه. کنارش روی تخت نشست و دست روی بازوی باندپیچی شدهاش گذاشت.
– پرستار گفت میخواستی من رو ببینی.
حرف زدن براش سخت بود، صداش بریدهبریده و خشدار شنیده میشد.
– خوبه که… اینجا هستی… حالِ سپیده چه… چهطوره؟
سر پایین انداخت، لحن ناامیدش حالش رو بد میکرد.
– خوبه؛ نگران نباش. دکتر گفت با عمل خوب میشه… .
مکث کرد و سر بالا گرفت.
– خودت رو نباز مرد، ما همه اینجا منتظریم تا زود از اتاق عمل بیرون بیای.
لبخند زد؛ تلخیش رو کاملاً حس کرد.
– شاید… تنها حسرت زندگیم… این باشه که چرا… .
سرفهای کرد و به سختی ادامه داد:
– چرا زودتر با تو… آشنا نشدم، تو این مدت کوتاه رفیق خوبی برای من… بودی.
اخم کرد
– این حرف رو نزن مردِ گنده، ما هنوز سفر نرفتیم یادت که نرفته؟ حالا هم بهتره زیاد حرف نزنی برات خوب نیست.
سری از روی مخالفت تکون داد؛ انگار درد زیادی رو تحمل میکرد اما با این حال چیزی رو میخواست بهش بگه.
– ازت… می… میخوام تو نبودم… از دخترم… .
با نگرانی دستش رو گرفت.
– چی میخوای بگی؟ دخترت چی؟
نفس سنگینی کشید.
– اون… هیچکس رو… نداره.
کلافه دست بین موهاش فرو کرد؛ به زور لبخند کمرنگی زد.
– این حرفها رو بزار کنار، عسل پدر خودش رو میخواد.
قطره اشکی از چشمش چکید که قلبش رو فشرده کرد.
– قول بده.
چه جوابی میتونست نگرانیهای این پدر رو کم کنه؟ با ورود پرستار با اطمینان پلک باز و بسته کرد.
– باشه رفیق، ما همه منتظرتیم، زود بیا بیرون.
لبخند بیرمقی زد که حالش رو دگرگون کرد. تحمل بودن در اون فضا رو نداشت، از اتاق خارج شد و خودش رو به سرویس رسوند. اتفاقهای امروز برای متشنج کردن اعصابش کافی بود؛ چند مشت آب سرد روی صورتش پاشید تا عطش درونش بخوابه. همزمان با بیرون اومدنش چشمش به ترگل خورد که داشت از پرستار سوالی میپرسید، با دیدنش سراسیمه به طرفش اومد، از چشمهاش نگرانی میبارید. اینقدر مضطرب بود که کلمات رو نامرتب ادا میکرد:
– تصادف شده؟ نگار مرده؟! چی به سرمون اومده؟ سپیده… سپیده… .
دست سردش رو گرفت، سعی کرد آروم همه چی رو براش توضیح بده، استرس براش سم بود.
– بشین روی صندلی، قرار نیست اتفاق بدی بیفته بیخودی دلشوره نگیر.
ترگل مثل مرغ سرکنده روی صندلی نشست و عصبی به جون پوست دور ناخنش افتاد.
– آخه یهو چیشد؟ خانومه گفت با یه راننده زن تصادف کردند، اون… اون نگار بود؟! میگن درجا تموم کرده، چی به سرمون اومده حسام؟
اشک از چشمهاش شروع به باریدن کرد و آروم هق زد. با اخم شالش رو درست کرد و موهاش رو تو داد، اثری از خونواده سپیده نبود، حتماً قبل از عمل رفته بودند بهراد رو ببینند.
– بسه، هر چی که شنیدی درست بوده اما با گریه که چیزی حل نمیشه، سپیده حالش خوبه دکتر گفت با عمل بهتر میشه.
مثل بچهای ترسیده و مظلوم لبهاش لرزید.
– راست میگی؟ بهراد چی؟ اونم... .
یکهو صورتش شد عین گچ دیوار! وحشتزده چنگ به بازوش انداخت.
– عسل… عسل… کجاست؟!
فکش از خشم منقبض شد، انگشت جلوی بینیش گرفت.
– هیش! یواشتر، عسل باهاشون نبود گذاشته بودنش پیش مادرِ سپیده، میخواستند برن دنبالش که این اتفاق افتاد.
خیالش انگار کمی راحت شد اما هنوز هم بیقرار بود. دقایق سخت و وحشتناکی بود پدرش که بهش زنگ زد تلفنی براش ماجرا رو تعریف کرد، نیم ساعت نشد که خودش رو رسوند. با دیدن حال و روز پسر و عروسش زیر لب زکری خوند و سری به افسوس تکون داد. در اون لحظات با بودن کنار آقای رشیدی میتونست بهش تسلی و دلگرمی بده. او اما آروم و قرار نداشت، فقط توی راهرو قدم میزد. ساعتی بعد دکتر با دستکشهای خونی از اتاقی که سپیده توش عمل میشد بیرون اومد، با دیدنشون ایستاد و لبخند کمجونی زد، حالشون رو فهمید که زیاد منتظرشون نگذاشت.
– خدا رو شکر عمل با موفقیت انجام شد مریض تا چند دقیقه دیگه به بخش منتقل میشه.
اون لحظهای که مادر سپیده دست بالا گرفت و شکر به جا آورد اشک تو چشم همه حلقه زد حسام امیدوار بود خبر خوبی هم از بهراد بیاد این بین اما دلشوره بدی داشت، بهراد وضعیتش بحرانیتر بود، طولانی شدن عملش هم به پرآشوب شدن دلش دامن میزد. ساعت انگار کند میگذشت، با احساس حضور کسی در کنارش پلک باز کرد، از دیدن ترگل کلافه دست به صورتش کشید.
– خیلی نگرانم. چرا تا الان عملش تموم نشده؟
ترگل هم دلهره داشت اما دیدن حسام در این حال کمی متعجبش میکرد، مسلماً ناراحتی برای وضعیت بهراد طبیعی بود اما این آشفتگیش فرای تصورتاش بود، هر کی نمیدونست گمون میکرد رفاقت دیرینهای با هم داشتند! لبخند تلخی روی لبش نشست.
– بهراد حالش خوب میشه، مطمئنم… .
صداش لرزید اما ادامه داد:
– به خاطر عسل هم که شده… خوب میشه یعنی… باید بشه.
حسام چیزی نگفت، شک داشت! اگه ترگل حال بهراد رو میدید شاید یه نظر دیگه داشت فقط امیدوار بود که خدا جونش رو نجات بده. دقایقی بعد چند پرستار با سرعت به سمت اتاق عمل دویدند؛ گیج و منگ از جاش بلند شد. ترگل زودتر از بقیه به طرف پرستاری رفت و پرسید:
– چیشده خانوم؟ کجا میرید؟!
زن با عجله جوابش رو داد.
– مریض وسط عمل خونریزی مغزی کرده، وضعیتش اصلاً نرمال نیست، شما از بستگانشون هستین؟
با شنیدن این جمله ترگل دیگه نای جواب دادن نداشت، زانوهاش لرزید، دست به دیوار گرفت و لب گزید. حسام جلوتر از همه خودش رو به پشت شیشه رسوند، با دیدن دستگاه شوک درون دست دکتر با درد پلک به هم بست.
«:قول دادی بهراد، تو باید به هوش بیای، خوب شو لعنتی.»
پرستاری متوجه حضورش شد، سریع پرده رو کنار زد. عصبی زورش فقط به خودش میرسید، از شدت اضطراب عرق روی پیشونیش نشسته بود، احساس خفگی میکرد انگار که تو این دنیا نبود. هرکَس توی حال خودش بود، همه به نوعی شوکه بودند لحظات انتظار زیاد طول نکشید، دکتر از اتاق خارج شد. سکوتش گواه خوبی نمیداد نمیتونست خوددار بمونه، سریع به سمت اتاق هجوم برد. پرستارها خواستند جلوش رو بگیرند که با عصبانیت کنارشون زد.
– برید کنار لعنتیها، اون زندهست.
تا پاش به اتاق رسید با دیدن ملافه سفیدی که روش گذاشته بودند میخکوب شد، چشمهاش واقعیت روبهروش رو باور نمیکرد! صدای شیون و گریه به گوشش میخورد اما اون خشکشده فقط نگاهش به مقابلش بود.
این پارت خیلی غم انگیز بود مخصوصا مرگ بهراد😞خسته نباشی عزیزم 😍😍
آره واقعاً😭😥 مرسی از اینکه خوندی😍
ممنون نویسنده عزیز 👌🙏
😍😘
وای
چی باید بگم الان، پارت شوکه کننده ای بود.
باورم نمیشه تا این حد غافل گیر شده باشم.
بهراد طفلک… زبونم قاصره…هم درد ناک بود هم غیرمنتظره.
این وسط نمیدونم بهراد و نگار باهم ارتباطی داشتن یا نه؟
خسته نباشی لیلا جان، نبوغت تو نوشتن واقعا قابل تحسینه. و من هرچقدر تعریف کنم کمه.
عالی بود❤️
درکت میکنم برای منِ نویسنده هم دردناک بود💔 نه عزیزم همونطور که گفته شد نگار مست بوده که باعث این تصادف شد. ممنون از دلگرمیت عزیزم😍 همیشه بمون مائدهجونی😘
وایییی قلبممممم دلم سوختتتت😭😭😭
دورت بگردم بیا بغلم🫂
پارت اول این فصل رو خوندم و فعلا سه تا پارت دیگه مونده.
پس فعلا نظرم رو راجب اون پارت میگم
ترگل باید بیخیال گذشته بشه و سعی کنه خوب بشه
و دوباره بچه دار هم میشن.
این سه تا رو هم خوندم نظرم رو میگم
خسته نباشی
ممنون خواهری هر موقع دلت خواست بخونش🥰
ها؟
چیشد؟
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
لیلا آخه چرا؟
خیلی درد داشت این پارت💔
برای این کارم دلیل داشتم فندقجونم😊 غصه نخور حالا❤
لیلااا چرا بهراد اخههه خدایاا اون طفلک اصلا نقشی نداشته تو هیچی
من بغض کردمم
خسته نباشیی
بعدها متوجه میشید؛ تموم شخصیتها روی روند رمان تاثیر دارند. نگاهت ماندگار قشنگِ من😍😘
چقدر خوب که پارت جدید برامون گذاشتید ،خیلی پارت غیر منتظره ای بود🥺
ممنون از حمایتتون😍
بهراد نباید میمرد🙂قلبم به درد اومد🙂
لیلا جون چرا اشکمو دراوردی😭بهراد و زنده کنن🔪💔
من که طاقت ناراحتیتون رو ندارم اما خب این اتفاق جزوی از داستان بود که باید رقم میخورد😔
هعیق🥲❤
وای چه پارت ناراحت کننده ای بود طفلکی عسل 😭
ممنون لیلا جان خسته نباشی
دقیقاً👍🏻 عسل این وسط یتیم شد😥
خانم مرادی شما واقعا قلم عالی ای دارین در تعجبم چطور در تلگرام کانال نمیزنین
نه تنها شما بلکه باقی نویسنده های این سایت !
من خودم یک مدتی دل تلگرام رمان آپ میکردم و میشه گفت درآمد هم دستت از طریق کانال های vip
البته باز خودتون میدونین من قصد دخالت ندارم❤️
رمانتون هم بسیار زیباست ببخشید که براتون کامنت نمیگذاشتم از رمان خیلی عقب افتاده ام🙏
ممنون قربونت برم نظرت موجب دلگرمیه😍 من والا به چند و چون کانالهای vip وارد نیستم اما تو رمانبوک که رمان میذارم ناظر اونجا گفت که بعد اتمام پارتگذاری فایل رو میشه به طور الکترونیکی به فروش رسوند.
کانال های vip تاجایی که میدونم اول یک کانال تو تلگرام زده میشه بعد تبلیغ و وقتی ممبر ها بالا رفت کانال vip زده میشه که پارت ها زودتر اون کانال قرار میگیره و فکر کنم ادمین هم دارن
درسته منم یه چیزایی شنیده بودم اما اوایل واسه تبلیغ باید یه کم خرج کنی که برای من نمیصرفه🙂
عالی لیلا جان.فوق العاده.
😍😍😍😍
مرسی مریمگلی😘🌺
پارت درد ناکی بود.🙁😓دستت دردنکنه خانم مرادی عزیزم.
هعی😣💔 سپاس از لطف و همراهیتون💗
😭😭😭😭
تازه داشت از بهراد خوشم میومد🤕
وای ستی اولین باره گریهات رو میبینم😲 خیلی بدجنسم؟!
مرگ که حقه ولی خیلی دلم گرفت
بازم خوشحالم پارت گذاشتی
ممنون عزیزم😍
یه ساعت شد🤣
لحظه به لحظه این پارتو(مثلِ بقیه) زندگی کردم …
همراه با نگرانیِ عاشقانهِ ترگل شاهدِ مکالمه اش با حسام شدم …
با استرسِ جان فرسایِ حسام به بیمارستان رفتم و این روایتگری بی نظیرِ شما موجباتِ اینو فراهم کرد که تو همون لحظه اول … خودمو جایِ مردی بذارم که با جنازه عشقِ خیانتکارِ قدیمیش مواجه شد …
یا خودم رو مردی در شرفِ مرگ ببینم که نگرانِ تک دخترِ کوچولوشه … و نگرانِ اینده ای که ممکنه در نبودش برایِ پاره تنش رقم بخوره …
مادر شدن رو تجربه نکردم … اما جادویِ قلمِ شما باعث شد … مادری بشم که دخترش در تصادف جونشو از دست داده …و با پارچه ای سفید رویِ تیکه از وجودش روبه رو شده…
این خاصیتِ قلمِ شماست که آدم در هر لحظه میتونه در نقشِ کاراکتری فرو بره … یا شاهد و ناظری بر اتفاقات باشه گویی تو اون شهر تو اون وضعیت و تو اون برهه زمانی داره زندگی میکنه …
واقعا ممنونم که با قلمِ زیبا و نظمِ در پارت گذاریتون به مخاطب هاتون ارزش و اهمیت میدین❤️
دمتون گرم🙌🏾
و من کیف میکنم که خوانندهای مثل شما جزءبهجزء رمان رو به گرد تحلیل در میاره😍 هزاران سپاس تقدیم نگاه قشنگت دینای مهربونم🤗😍
سلامت و موفق و شاد باشید😍❤️
واییی خدا قلبم درد گرفت
خیلی زیبا بود خسته نباشی
قربونت عزیزم😍😘
وای دل پیچه گرفتم از استرس و ناراحتی🥺
آخ چی بگم😔
حق بهراد نبوددد🥺وای بیچاره عسل و سپیده
دیگه اینجوری شد، آره عزیزم سرنوشت نگار هم به این صورت تموم شد، هیچ آشنایی از قبل با بهراد و سپیده نداشت که با نقشه این تصادف شکل گرفته باشه.
فقط میتونم بگم تواین رمان زدی توکار کشت وکشتار آخه دلت اومد قلبم به درداومد 🥺🥺مرگه حقه ولی من این حق رواصلا دوست ندارم😭
من خودم نخواستم همینجوری یه شخصیت رو از رمان حذف کنم، چرا علی رو نکشتم یا مهران، حنا؟ چون زنده موندنشون روی رمان تاثیر داره و با مرگشون هم هیچ اتفاق خاصی توی داستان رخ نمیده جز اینکه احساسات مخاطب به بازی گرفته میشه. اما مرگ بهراد تاثیر مهمی توی روند رمان داره که تو پارت بعدی متوجه خواهید شد. مرسی از نظرت نازنینم🤗😍
حدس میزنم میخوای ترگل رومادر کنی