رمان شاه دل پارت 34
تمام چیز هایی که فکر میکرد به درد میخورد را به آنها گفت و از آنجا بیرون زد
زمان میبرد تا سر نخی از افرا دست گیرشان شود
تمام دیشب را بیدار بود و چشم هایش میسوخت پس به طرف خانه راه افتاد
شاید بعد از کمی استراحت بیشتر بتواند تمرکز کند
همین که خواست از در ساختمان رد شود نگاهش روی دوربین مداربسته ای که سوپری بغلی بسته بود خیره ماند
چرا زودتر ندیده بود!؟
تمام روزنه های امید در قلبش روشن شد
بی شک تمام فیلم ها را دارند
نشان میداد که دیروز چه کسی وارد خانه شده!
با همان خستگی وارد مغازه شد و آرام زمزمه کرد:
_ببخشید آقا
صاحب مغازه که مرد مسنی بود سرش را بالا گرفت و با تعجب گفت:
_بفرمایید
شاید تعجبش از چشم های قرمز و متورم کیوان بود
بدون هیچ مقدمه چینی رفت سر اصل مطلب
_اگه امکانش هست میخوام فیلم دوربین ها رو ببینم
لحظاتی خیره ی کیوان شد و گفت:
_دوربین ها وصل نیستن پسرم شرمنده
کاش به همین راحتی تمام امید ها را درون قلبش نمیشکست!
چقدر این روز ها دنیا بی رحم شده بود!
کلمه به کلمه اش نشان میداد که حرف هایش چیزی جز حقیقت نیست
به آرامی تشکر کرد و از مغازه خارج شد
اگر کمی دیگر تعلل میکرد بی شک سرش منفجر میشد
با خستگی وارد خانه شد و روی مبل دراز کشید
ولی گویا خواب به چشم های او نیامده بود
تازه ساعت ۸ صبح بود
اس ام اسی که برای گوشی اش ارسال شد باعث شد دست از خواب بردار
دلهره و ترس درون قلبش جا خشک کرده بود
این روز ها زیادی ترسو شده بود؟!
با دست هایی که لرزشش از صد فرسخی هم مشخص بود گوشی را از جیبش بیرون کشید
و با اخمی که ناشی از سردرد بود پیام را باز کرد:
“_خودتو خسته نکن کیوان!
راستی ساعت ۹ شب برات سوپرایز دارم دوست داشتی فیسبوک منتظر باش.”
چشم هایش از خواندن کلمه به کلمه بیشتر از قبل گرد میشد
پس خوب میشناخت او کیست!
بی هیچ فکری سری با همان شماره تماس گرفت
ولی چه بد شانس بود که شماره خاموش بود
با عصبانیت گوشی را روی مبل پرت کرد و به طرف آشپزخانه رفت
لیوان آب سرد شاید کمی از سردر هایش را آرام کند
روی صندلی میز ناهارخوری نشست و خواست به تمام کسانی که مشکوک هستند فکر کند
اما مگر خیال افرا میگذاشت؟!
کی آنقدر وابسته شده بود!
هر کجای خانه را که نگاه میکرد تنها چهره ی افرا بود که جلوی چشم هایش نقش میبست
با همان بغض سنگین سرش را روی میز گذاشت
” در نبودنت دلم میخواهد در نقطه به نقطه ی دیوار های این خانه بنویسم که چقدر دلتنگم
بنویسم که چقدر سخت است نفس کشیدن در خانه ای که بوی تو استشمام نمیشود!
کاش بدانی که چقدر دلم برای دیدنت بی طاقت است
کاش بدانی که چقدر سخت است این تحمل های اجباری!”
……….
با همان لبخند که این روز ها هر لحظه روی لب هایش قرار داشت وارد اتاق شد
دیدن افرا در آن شرایط نه خوشحالش میکند نه ناراحت!
حقیقتا هیچ مشکلی با او ندارد
فقط سهم خودش را میخواهد
همین!
لبش هایش کاملا بی رنگ شده بود و موهایش ژولیده روی صورتش پخش بود
با گوشی موبایل نزدیکش شد و آرام سرش را بالا گرفت
از دیدن چشم های دوباره سودا خشم و نفرت در وجودش شعله ور تر از قبل شدند
سعی میکرد هیچ ضعفی نشان ندهد پس با اخم خیره اش شد:
_یکم دیگه تحمل کنی همه چیز تموم میشه
چه کسی باور میکرد که او دل رحم شده!
لحظاتی خیره وضع افرا شد و بعد قهقهه ای زد و گفت:
_فقط نمیدونم بعدش باهات چیکار کنم!
با تمام ترس و غصه هایش سعی کرد اهمیتی به حرف های سودا ندهد
هیچ غلطی نمیتوانست بکند
شاید برای تماشا آمده بود که بعد از چند دقیقه دوباره از اتاق خارج شد و افرا را با تاریکی هایی که تا سر حد مرگ از آنها واهمه داشت تنها گذاشت
سودا بازی بدی را شروع کرده بود و کاش بازنده ی میدان افرا و کیوان نباشند!
کسانی که در زندگی به اندازه ی کافی زخم خورده بودند
کاش این بار همه چیز طوری دیگری به پایان برسد
کاش ورق به نفع آنها برگردد!
(پارت طولانی فرستادم خواهش میکنم حمایت کنید
کامنت کم باشه واقعا ناراحت میشم
شاید هم پارت گذاری بره یک روز در میون و هر روز ندم اگر کامنت کم باشه
پس همه کامنت بزارید تا هر روز پارت طولانی بدم 😊🙏)
واااییی سعید چقدررر طولانی بود😂🤦♀️🤦♀️
قشنگ بود ولی کم😁🤦♀️
نگو کم بود 🤦🏻♀️
ممنون که خوندی ستی جان🍀🌷
واقعا کم بود😂😂😂
متاسفانه این واقعا بیشتر از همیشه بود
ولی باشه قبول 😌
آفرین مهی جان😇💙
😌
ممنون از نظرت نیوشا گلی✨💐
کیوان عزیزم 🥺🥺
🥺🥺
ممنون از نظرت فاطمه جان🌸
مرسی عزیزم بابت پارت.😁👏
از یه طرف از کیوان خوشم نمیاد از یه طرف دلم میسوره😑
خواهش حدیث جان🍃
الان دیگه پسر خوبی شده😁
خسته نباشی گلم پارت چندان طولانی هم نبود یه بار دیگه بخونی متوجه میشی😇
کاشکی کیوان شماره و پیامکی که ازش اومده رو بده به پلیس
باور کنید بیشتر از همیشه بود 🤦🏻♀️
شاید داد،شایدم نده🥺
ممنون از نظرت مائده جان🌿✨
ببخشید اشتباه نوشتم مائده🤦🏻♀️
خیلی هم عالی واقعاً سودا پیش خودش چه جور فکر کرده که افرا رو با این وضعیتش گرو گرفته برا هدفش 👌
ممنون که خوندی نسرین بانو😌🥺
فقط دقیقا متوجه نشدم
وضعیت افرا چطوری هستش مگه؟!
خسته نباشی مثل همیشه عالی بود
ممنون گلی🍀✨
زیبا بود 💕💕💚
ممنون تینا جان✨🍃
عالی بود
سودای بیشعور گاوووووو🤬
خیلی دوس دارم بدونم هدف سودا چیه😃
بچم کیوان🥺😥
عالی بود سعیدیییی🤍✨️🥰
زود میفهمید چیه🥺
ممنون از نظرت غزلی💐
سلام من اومدم بعد چند روز
واقعا عالی 😍😍😍😍
اره نبودی چند وقت😄
خوشحالم دوست داشتی 🥺💐
آره نتم داغون بود نمیتونستم بخونم
دلم تنگ شده بود برای قلمت
فردا بیشتر بنویس 😭😭😭
عب نداره😌
چشم حتما🥺🌷
چشمت سلامت عزیزم🌼
🌷✨
ستییییییییی😭😭😭
کجاییییییی😭😭
هر چی بگم از قلمت کم گفتم 😊
دلم واسه کیوان و افرا سوخت الهی سودا خفه شی تو آب دختره دیوونه سادیسمی🤬
ممنون از انرژی قشنگت لیلا جون🥺
ایشالا که زودتر نجات پیدا کنن😁🍀
عالی بود مثل همیشه ببخش چندروز نبودم ولی همه روخوندم خسته نباشی
ممنون نازی جون🥺
خواهش میکنم بابا😌💐
عالی👍🏻❤️
سعید از سفر برگشتم حوصله ندارم کامنت طولانی بدم خستم😟🤣
ولی به خدا رمان همتون و خوندم
ممنون تارا جان🍃✨
همین که کامنت گذاشتی کافیه🥺🙏
سایت چرا این همه خلوت شده!!🤦🏻♀️
کجا رفتن بقیه!
اینجام😂
حالا باز اینجا خوبه من با اینکه رمانمو اینجا نمیذارم ولی همیشه میام و سر میزنم منتی نیست کامنت هم میدم ولی از اون طرف هم انتظار دارم بقیه هم رمانمو بخونند دیگه تصمیم گرفتم هر کس که حمایت کرد متقابلا حمایت کنم 😞
من کلا فراموش میکنم بیام سر بزنم اونجا
ولی حتما میام یک روز در میون که پارت میزاری میام میخونم😊
منظورم با تو نیست عزیزم بعضیها فراموش میکنند منم تو این سایت فعالیت ندارم ولی باز میام یه سر زدن زیاد وقت آدمو نمیگیره به خدا
اره میدونم
من برای پارت قبل کامنت گذاشتم نمیدونم دیدی یا نه
پارت جدید هم اومد میام کامنت میزارم
آره عزیزم دیدم گذاشتم پارت رو😀
پس برم بخونم
این داستان لیلا مایوس میشود🤣🤣🤣
من که بهت گفتم قهرم کامنت نمیدم😎😎😎
کلا داری میگی این داستان..🤣
الان فازم گرفته خو🤣🤣🤣
این داستان سعید پارت نمیده😂😂
عجببببب🤣
هنوز ننوشتم ستی جونم
به من چه😁😁😁