رمان شاه دل پارت 42
فنجان خالی را آرام روی میز چوبی کوچک میگذارد و با نفس عمیقی خیره ی آسمان میشود
دقایق زیادی سپری نشده بود که صدای اس ام اس موبایلش باعث شد چشم از آسمان بگیرید و گوشی را از کنارش بردارد
کیوان پیام فرستاده بود
“سلام
ناهار میام خونه”
در کوتاه ترین جمله حرفش را زده بود
از خوشحالی کم مانده بود پرواز کند
روز های زیادی بود که در تنهایی ناهار میخورد و معلوم نیست آفتاب از کدام طرف در آمده که کیوان میخواهد برای ناهار بیاید!
بدون معطلی نوشت:
“باشه منتظرم”
سینی را برداشت و از بالکن خارج شد
عجیب بود که برای یک ناهار ساده آنقدر خوشحالی خرج میکند!
کنار اجاق گاز ایستاد و بعد از کمی فکر تصمیم گرفت قیمه درست کند
خوب میدانست که کیوان چه غذایی را بیشتر میپسندد
با حوصله ی تمام ناهار را گذاشت و منتظر کیوان ماند
..
با بیشترین حوصله و وسواسی که از خودش سراغ داشت میز را چید
درحالی که ظرف سالاد را روی میز میگذاشت صدای در خانه بلند شد
عجیب بود که کیوان همیشه کلید داشت و حالا در میزد
شاید هم فراموش کرده بود کلید با خودش ببرد!
جلوی در اول نگاهی درون آینه به خودش انداخت و بعد با لبخندی کوتاه در را باز کرد
زودتر از خودش کیوان با همان چهره ی خسته اش زمزمه کرد:
-سلام
بدون اینکه منتظر جوابی باشد وارد خانه شد که افرا هم پشت سرش با صدای بلندی گفت:
-سلام،کار خوبی کردی اومدی ناهار
لبخندی که قصد داشت روی لبش قرار دهد شبیه هر چیزی بود الا لبخند!
نگاه های سرد و مغرورش هیچ تغییر نکرده بود
درون قلبش پوزخندی به خودش زد که فکر میکرد کیوان دوباره مثل سابق شده است!
اما باز هم دلش میخواست خوش خیال باشد
با قدم های تندی خودش را نزدیک آشپزخانه کرد و گفت:
-ناهار آماده است بیا کیوان
کیوان سری تکان داد و به طرف اتاق حرکت کرد
چند دقیقه بعد با لباس های راحتی که نشان میداد حالا حالا ها خانه باشد بیرون آمد و پشت میز نشست
عجیب دلش میخواست تمام مدتی که در خانه است در چشم هایش خیره شود به اندازه ی تمام این روز ها حرف بزند
اما حیف که نگاه های جدی او که خیره به غذایش بود اجازه ی هر گونه حرفی را از او سلب میکرد
تمام مدت تنها با غذایش بازی میکرد
رفتار های کیوان باعث شده بود اشتهایش کور شود
دقیقا نمیدانست چه زمانی گذشته است که کیوان از پشت میز بلند شد و همان طور که از آشپزخانه خارج میشد گفت:
-ممنون
برای تشکرش هم باید خدا را شکر کند؟!
تنها لبخندی کوتاه روی لبش نشاند و مشغول جمع کردن میز شد
-کارات تموم شد بیا حرف دارم
صدای کیوان باعث شد لحظه ای دست از کار بکشد
اما در نهایت مانند خودش تنها سری تکان داد و ظرف هارا داخل سینک قرار داد
بی خیال بقیه ی کارهایش با کنجکاوی از آشپزخانه بیرون رفت و دقیقا روبه رویش نشست:
-میشنوم
عجیب بود که دلش میخواست برای یک لحظه هم که شده ماننده خودش رفتار کند!
کیوان برای لحظات کوتاهی در سکوت خیره اش شد و در نهایت حرف هایش را شروع کرد:
-جفتمون هم خوب میدونیم که الان همه چیز تغییر کرده
دلش میخواست درون قلبش فریاد بکشد دروغ میگویی من هیچ چیز نمیدانم..هیچ چیز!
اما فقط سکوت کرد
-حالا میتونیم ی تصمیم جدی تر واسه زندگیمون بگیریم
از حرف هایش بو های خوبی به مشمام نمیرسید
با صدایی که گویا از ته چاه بیرون بیاید گفت:
-چه تصمیمی مثلا؟
دستش را روی پیشانی اش کشید و گفت:
-چیزی که من قبلا نتونستم انجام بدم!
فکر هایی که در سرش بود زیاد هم خوشایند نبود!
اخمی کرد و گفت:
-هر چی که میخوای بگی رو بدون طفره رفتن زود تر بگو کیوان
لبش را به دندان گرفت و حرف هایش را تمام کرد:
-جدا شیم افرا
تیر خلاص را زده بود!
قلب و احساساتش را با بی رحمی تمام به یغما برده بود
در آن لحظه تنها در سکوت نگاهش میکرد و حضم حرف هایش به شدت کار دشواری بود
“دل یک زن
تمام دنیای اوست
شاه دنیایش باش ای مرد!
نه سردار سپاهی که احساساتش را در هم میشکند..”
(کامنت فراموش نشه✨)
اولین کامنت
هفتمین بازدید کننده😁🤣
اولین امتیاز
برگشتی به حالت سرعتی سابق تارا خوشگله😌
ما اینیم دیگه بسه هر چقدر درس خوندم یکمم برا خودم🤣🤣
😂😁👍
مرسی عزیزم مثل همیشه عالیهه
ممنون از نظرت حدیث بانو 🍃🌸
ای سگ توروح کیوان خر مامنتظریه چیز دیگه بودیم بعداین بیشعورمیگه طلاق آدرسشووبفرست برم سرشوببرم 🔪🔪🔪🔪🔪
انگارواسه این حجره لعنتی فقط زن گرفته بود درسته ؟ولی خیلی خوب بود اصلاشکه شدم قلبم یه لحظه نزدبخدا خسته نباشی
نه اون کاملا غیر منتظره بهش داده شد
فقط قبلا هیچ تصمیمی واسه زندگی خودش نمیگرفت
یا بهتره بگم زندگی واسش اهمیتی نداشت حالا که فکر میکنه خوب شده و به قول خودش میخواد زندگی کنه!
خوشحالم که دوست داشتی نازی جونم 😊🌷
نازنین عزیز هستی الان امیدوارم که آفلاین نشی
من هر وقت که میخواستم ازت عذر خواهی کنم نبودی اینجا من تو یه این چند وقت که فهمیدم در موردت اشتباه میکردم عذاب وجدان کل وجودمو گرفته و دنبال یه فرصت بودم بتونم ازت عذر خواهی کنم نازنین بخدا من آدمی نیستم که بخوام کسیو قضاوت کنم تنها دلیلی که به تو شک کردم و به لیلا گفتم بهت بگه نمیدونم که گفت یا نه یه اتفاقی قبلا برام افتاده که نسبت به تو اون واکنشو نشون دادم دلم میخواد از ته دلت منو ببخشی بخدا که اصلا نمیدونم اون لحظه چیکار کردم ولی از اون لحظه که قضاوتت کردم یه لحظه ام دلم آروم و قرار نداره اینکه من باعث دعوای تو و امیر علی شدم توی اون شرایط بد مریضیت دیونم میکنه
من هم از تو هم از امیر علی عذر خواهی میکنم
امیدوارم که قضاوت نابجای منو ببخشین🥺😔❤️
من ب شوه نیوشاهم گفتم عزیزم من شماروبخشیدم ولی بریدباخودتون فکرکنید ببینید اولین نفری که اینوگفت و تخم شک روتوذهن شماکاشت مقصراین اتفاقاته من از شما کینه ای به دل نگرفتم نمیگم دلخورنشدم شدم خیلی هم شدم من اون روزا بدترین روزای عمرم بود و واکنش شما واقعا حالموبدکرد اونشب روهیچوقت فراموش نمیکنم چون خیلی دلم شکست من بخشیدم عزیزم ولی بهتره شمادروغگوهاروبشناسید
مرسی از قلب مهربونت🥺❤️
اینجایی؟
خودتو کنترل کن😁
دستور بدی میکشمش😈
در زودباش دیگه سرتخته بشورنش پسره ی پول پرست
پارت بعدی زدم کشتمش نیایی بگی چرا این کار کردیا😂
به هرحال ممنون که خوندی✨
نه حالاولش کن بذارپارت بعدبیادشاید آدم شد ولی اگرنشد بکشش
حتما نازنین خانم😌
راستی کامنتت روزیرنوش دارودیدم به لیلاگفتم کلا رمان روسانسورکنه نامرد میخوای مچ گیری کنی؟
هاهاها😈
نه بابا فقط ی شوخی کردم خوشحالم که دیدی 😊
😂😂😂😂وای من صبح ساعت شش بایدبرم بیمارستان شیفت دارم ولی خوابمنمیبره چیکارکنم🤔
عه کار میکنی👌
گوشی رو بزار کنار و برو زیر پتو
قول میدم جواب بده😂
جواب نمیده …آره امروز کارموشروع کردم توبیمارستان پرستارم
وااای خدا چه خوب موفق باشی گل
برای من خیلی جواب میده 😂
دیگه راهکاری موجود نیست 😂❌
یعنی نخوابم😂😂
یعنی نمیدونم دیگه چطوری باید بخوابی😂
خب پس نمیخوابم خیلی خسته بودم تااومدم تو تخت همش پرکشید انگار ایندفعه دستفروش پارکموادش خوب بوده😂😂😂😂🤣
من شب خوابم برد و نتونستم راه کار های بیشتری بهت بدم😂🤦🏻♀️
وااای از دست تو دختر 🤣🤣
اییییش دیدی سعید من الکی از کیوان بدم نمیومد اینم از شخصیت گوه اصلیش😑😑😒😒
خسته نباشی سعیدی چقدر خوب با احساسات ما خواننده ها بازی میکنی (منظورم یکی شدن با شخصیت های رمانه🙂) قشنگ میتونی حس درون افرا و کیوان رو درک کنی
خوب شناخته بودیش😂🥺
ممنون از این پیام قشنگت که بهم انرژی زیادی داد 🥺
مرسی که خوندی تارا جون🌿✨
عالی بود ولی کیوان چرا داره هم چین کار ی انجا میده؟ حتماً توضیحی برای کارش داره.
ممنون که خوندی نسرین جان ✨
توضیح دادم که..
حالا که حالش خوب شده میخواد خودش واسه زندگیش تصمیم بگیره چون قبلا هیچ نظری نداشته
و اینکه وجودش پر شده از غرور و نمیدونه چه کاری داره انجام میده 😊
واااااا چشه این کیوان عوضییی😱😱
الهی بمیرممم افرااا
زده به سرش 😂🤦🏻♀️
عالی مهی😍🥲
ممنون که خوندی نیوشا جان 🌿🌻
ممنون قشنگ بود
ممنون از نگاه قشنگت گل🌷
خسته نباشی
خیلی زیبا بود.
اما خیلی بدجنسی
طلاق؟؟؟
چرا اخه
ممنون که خوندی مائده جان🌿🌻
دیگه..!😊
الهی گوربهگور بشی کیوان خرررررررر😡
مرتیکه میمون اومده میگه جدا بشیم😠
آب ندیده بود ولی شنا بلده😒
بمیرم واسه افرا 🥺
بچم خیلی گناه داره🥺😥
عالی بود سعیدییی✨️🥰🤍
هر چی دلت میخواد بگو😂🤦🏻♀️
ممنون از نگاه زیبات🌸
الهیی بمیری کیوان انقد دل این بچه رو خون نکن
چقد قشنگ نوشتی و خواننده رو شوک داده بهش البته که قلم قشنگ از روتین های رمان های توعه عزیزم مثل همیشه عالی
کیوانه دیگه🤦🏻♀️
مرسی از این پیام قشنگت فاطمه جان🥺🌷
این واقعا همون کیوانه که افرا رو نجات داد؟ چشه واقعا 😞☹️ عالی بود عزیزم افرا بهتره با همچین آدم مودیه نمونه
عقلش رو از دست داده🤦🏻♀️
حالا باید دید چی میشه دیگه😁✨
کلا یه نفر دیگه شده منتظرم ببینم چی میشه
بچهها یه اسم پسر پیشنهاد بدین فقط با الف شروع نشه
شاهرخ😈😈😈
بامداد😂😂
بهزاد
هومان
رهام
ماهان
رهام قشنگه😊
یادم اومد
مهدیس ماهک موژان
کیسان😁
بیشتر😂😃 واسه بچه میخواماااااا یکی دختر هم باشه با م سعید الان نگی مهساهاااا
وااای اسمام ته کشیده اسم دختر با م چه سخت جز مینا و مریم هیچی به ذهنم نمیرسه😂😂😂🤣
مرسی به خودتون فشار نیارید😂
مهنا
مانلی
ملیکا
ملیسا
دیگه نمیدونم
عالی روش فکر میکنم
مهتا
ایشالا پارت های بعدی 😊
چی شد چی شد چرا اینجوری شد
همه چیز فعلا بهم ریخته😁
ممنون از نظرت فاطی جان 🌿
چراااا کیوات اینجورریییی شدههههه🥲🤦♀️🤦♀️🤦♀️
این همه نگران افرا بود و افرا براش مهم بود🤦♀️🤦♀️🤦♀️
چرا نمیفهممش🥲🤦♀️
عالی بود سعید ژونم🥲❤️😘
قاطی کرده🥺
ممنون که خوندی ستی ژووونم🌷🍃
😣😣😣😣😣😣😣😣😔😔😔😔
میشه امروز دوپارت بدی 😞😞خیلی حساس تموم شد
ی پارت طولانی میفرستم اگه ادمین باشه😄
ممنون که خوندی و نظر دادی 🥺🌿