رمان شاه دل پارت 45
روز بعد درحالی که موهایش را شانه میزد تصمیم گرفت برای آخرین بار هم که شده کیوان را ببیند و بعد از مهمانی همه چیز را به پدر و مادرش بگوید
ثبت تصویرش برای ابد لازم بود دیگر؟!
کت شلوار کرمی اش را که دیشب با هزاران زحمت انتخاب کرده بود تن کرد و شال قرمزش که زیبایی اش را چند برابر میکرد سر کرد
لبخندی که روی لبش جا خوش کرده بود انرژی را به قلبش تزریق میکرد
کفش های پاشنه بلند مشکی اش را از کنار در برداشت و از اتاق خارج شد
گویا کمی دیر کرده بود که پدر و مادرش جلوی در به انتظار ایستاده بودند!
با صدای آرامی گفت:
-ببخشد یکم دیر کردم
پدرش کفش هایش را پوشید و درحالی که به طرف در راه می افتاد زمزمه کرد:
-اشکالی نداره،بریم
در طول راه استرس قلبش را احاطه کرده بود و کلماتی پی در پی در مغزش تداعی میشد:
“نگه چرا اومدی اینجا!”
“فک نکنه رفتم منت کشی؟”
“پیش همه،همه چیز رو نگه!؟”
زمانی به خودش آمد که جلوی در منتظر باز شدن در ایستاده بودند
احساس میکرد صدای تپش قلبش به گوش تمام آدم ها میرسد!
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که در باز شد
باز شد اما..!
اما تمام دل و ایمان دخترک را به یغما برد!
کیوان با لبخند محوی که روی لبش بود در را باز و درحالی که دستش را پشت کمرش قرار میداد گفت:
-سلام خوش اومدین
کنار رفت:
-بفرمایید تو
پدر و مادرش بعد از احوال پرسی وارد حیاط شدند و افرا آخرین نفر بود و درحالی که خیره ی زمین بود گفت:
-سلام
صدایش مهربان تر شده بود یا احساس میکرد؟!
-سلام خوش اومدی
تشکری نکرد و با قدم های آهسته راه افتاد
عطرش همان بوی ناب را میداد!
رایحه ی آدامس و شکلات.
کنار در خانه حاجی و مادرش با لبخند ایستاده بودند
گویا مهمانی خودمانی بود
خانواده ی لاله و بقیه ی افراد.
با لبخندی محو که استرس اجازه ی پیش روی نمیداد تبریک گفت و وارد خانه شد
کنار مادرش روی مبل جای گرفت که همان لحظه آناهیتا با سینی چای وارد شد
افراد حاضر ۱۰-۱۵ نفری میشدند
چای خوردن که هیچ!
او در همان حالت عادی هم احساس میکرد درون کوره ای داغ فرو رفته است
قبل از اینکه شام را بیاورند از جایش بلند شد تا در آشپزخانه صورتش را بشوید!
سردی آب حالش را کمی بهتر کرد و بعد از خشک کردن صورتش از آشپزخانه بیرون رفت
کیوان سرش را پایین انداخته بود و کنار آشپزخانه ایستاده بود
قبل از اینکه افرا دور شود گفت:
-خوشگل شدی!
همین جمله کافی بود که پاهایش از حرکت بایستاد؟!
به طرفش برگشت اما قبل از اینکه حرفی بزند لاله سینی به دست نزدیکشان شد و گفت:
-عروس دوماد اینجا خلوت کردین
تنها به لبخند کوتاهی اکتفا کردند
بعد از رفتن لاله کیوان گفت:
-بیا حیاط یکم حرف بزنیم افرا
اسمش زیادی زیبا بود یا کیوان صدایش قشنگترین آهنگ را داشت؟
-چه حرفی؟
کیوان با دست به حیاط اشاره کرد و گفت:
-ی کوچولو حرف دارم
مثل قبل با تحکم حرف میزد
شاید پخته تر از کیوان ماه ها قبل شده بود
حقیقتا در تک تک جملاتش پیدا بود که چقدر تغییر کرده است
محکم و با ملایمت حرف میزد
تعللش را که دید باعث شد خودش به طرف حیاط حرکت کند
با قدم های آرام پشت سرش راه افتاد
پیراهن سفید و شلوار مشکی اش زیادی به تنش می آمد!
روی پله نشست و به کنارش اشاره کرد:
-بشین اینجا
با خجالتی که عجیب در وجودش ریشه کرده بود کنارش نشست و برخلاف میلش خیره ی روبه رو شد
-ی مدت خلوت کردن واسه ی هر دومون لازم بود!
برای چند دقیقه سکوت کرد
شاید هم منتظر حرفی از سوی افرا بود اما وقتی صدایی از او در نیامد خودش ادامه داد:
-مدت زیادی تو فکرش بودم اما خب فکر و خلوت یک نفره به درد نمیخورد که بهتر بود هر جفتمون تصمیم قطعی و مهم واسه زندگیمون بگیرم
خودمون انتخاب کنیم که چطوری باید زندگی کنیم
مگه نه؟!
هرگز فکرش را هم نکرده بود!
-ی عمر زندگی با تصمیم و انتخاب خودمون شیرین تر میشه افرا
من تمام این سه چهار روز رو خونه بودم و فکر کردم
میدونی..؟
با سوالش به سمتش برگشت و خیره در چشم هایش شد:
-زندگی بدون تو رو نمیخوام من
میخواستم خودت هم فکرات رو بکنی و انتخاب کنی
از جایش بلند شد و روبه رویش ایستاد:
-همه چیز دسته خودته
اگر انتخاب کردی باهام زندگی کنی رفتنی باهم برمیگردیم خونه
تصمیم با توئه
لبخندی کوتاه زد و به طرف در راه افتاد اما قبل از وارد شدن به خانه برگشت و آرام زمزمه کرد:
-مرا که با تو شادم پریشان مکن!
بدون اینکه منتظر حرفی باشد وارد خانه شد.
کاش بیشتر حرف میزد گرچه او تمام مدت سکوت کرده بود!
(کااامنت فراموش نشه✨)
ایول دم کیوان فهیمم گرم😂😍😍😍
من میدونستم پسرم الکی چیزی نمیگه😁😁😇😇😇
عالی بود سعید ژووووونممممم😘🥰
خداروشکر اعصابتون درست شد🤣🤦🏻♀️
ممنون که خوندی ستی جان✨🌷
خیلی زیبا بود
خسته نباشی
خوشحالم که کیوان سر عقل اومد
ممنون از نظرت زیبا🍃🌸
چه عجب آدم شد این😡🤣🤦🏻♀️
به خدا انقدر حرص خوردم من از دستش نمیدونم چرا بعضیا یه مدت که حالشون خوبه خوشی میزنه زیر دلشون🤦🏻♀️🤦🏻♀️😂😂😂😂
حالا تو حالت عادی اگه من باشم تا آخر عمر بیخ ریش طرف میمونم مثل کنه بهش میچسبم🤣🤣🤣
آفرییین عالی بود😍❤
بعد از اینکه از خواب عجیب و طولانی بیدار شدم و نمیدونستم کی هستم و کجام شاه دل منو به خودم آورد🤣🤣🤣
شکر خدا که دیگه عصبی نیستی🤣
ممنون از نظرت نیوشا جان🌿🌻
واووو😁
نازی بیا ایتا یه پیام برات گذاشتم
بینظیر بود بهت گفته بودم این رمانتو خیلی دوست دارم ؟ اصلا این یه چیز دیگهست قلم موضوع شخصیتها همشون رو دوست دارم
اکلیکی شدم که!🥰
ممنون از نظر قشنگت لیلا جون🌿⭐
اخیششش
آدم شد کیوانن
عالی بود خیلی قشنگ بود واقعا
ممنون که خوندی فاطی جون😁🌿
ستی میشه رمان منم تایید کنی؟
چرا نمیشه تو این سایت ثبت نام کرد؟
چرا میشه
من بار اول همون ثبت نام رو زدم و ایمیل و رمز و اینا رو که تکمیل کردم اوکی شد و تونستم رمان بزارم
و اینکه بدون ثبت نام چطوری میشه کامنت داد؟!
راستش من نویسنده ام ولی هرکاری میکنم نمیتونم تو سایت ثبت نام کنم
سوالی داشتی از ادمین ستی بپرس
درود نویسنده باحال❤️❤️❤️
ازاسترس دراومدیم😍😍😍😍
آفلین فلدا زود پالت بده🤗🤗🤗😟😟
خداروشکر گلی😁🌿
سعی میکنم حتما زود بفرستم 😊🍃
اخییی چقد فحشش دادم عالی بود ❤️❤️❤️
اره اینبار همه آروم هستین😁
مچکرم تینا جان✨
قربون تو 🥰🥰
وایییییی….ذوق مرگ شدم دختر.😍دستت درد نکنه.یه کم ریتم قلبم پایین اومد.به نقطه امن رسیدم.🤗😇آفرین زیاد اذیتشون نکن.😘
خوشحالم که خوندی و دوست داشتی کاملیا ژون😊🌷
ستی جون
بیا تایید کن
خیلی وقت فرستادم
خیلی قشنگ به هم رسوندیشون بهم عالی مطمئنا پارت آخرش خیلی زیباتر تمام میکنی عالی بودمن امتیاز ۱۰۰میدم که بدونی کارت عالی
ممنون از این نظر قشنگت نسرین بانو🌟🌿
یوهوووووووو دیدی گفتم کیوان میخواست افرا بادلش بخوادش نه بازور خانواده هاشون💃💃💃💃الان باید برقصیم دست بینل بشه توپ تانک فشفشه هرکس دست نزنه کشته شه حالا همه دست هوهوهوهوهوهو🤣🤣
تو نازنینی؟😂 به به چیزای جدید میشنوم🤣
پیام رو جواب ندادیا مهمه
چیزی نیومده دوباره بفرست
بله شما درست حدس زدی نازی جون😁
ممنون از نظرت گل🌿
👏👏👏🤣🤣🤦🏻♀️
خسته نباشی خیلی قشنگ بود خوشحالم برای افرا بهتر که به خونوادش حرفی نزده بود
ممنون که خوندی گل🌿
اره خوبه که نگفته بود😄
افرا از خوشی غش نکنه
بیچاره افرا😁
ممنون از نظرت فاطی جان⭐🌿
اینه…..👌👌👌👌
جالب شد 😍
هی میخونم هی ذوق😘
ممنون از نظر قشنگت دوست من 🌷
حالا پارت جدید هم ادمین بیاد میفرستم