رمان شاه دل پارت 53
روز هایی که میگذشت شاید بی هدف ترین روز های زندگی اش به حساب می آمد
زمان کمی در مغازه مشغول به کار بود و در نهایت با خستگی به خانه برمیگشت
آن روز هم یکی از همان روزها بود.
با خستگی روی مبل نشست و سرش را میان دستانش گرفت
این روز ها عجیب سردرد میگرفت و تا عمق مغز و استخوانش نفوذ میکرد
در این میان تنها وجود افرا بود که به زندگی امیدوارش میکرد
شاید مرگ خواهرش هرگز از ذهنش فراموش نشود یا حتی دست های دست بند خورده ی حسین!
اما با تمام این ها سعی میکرد که هرگز با غم و غصه وارد خانه نشود
یا به قولی غم و غصه هایش را پشت در میگذاشت و خالی وارد خانه میشد
افرا با سینی چای کنارش نشست و همان طور که دستش را روی شانه اش میگذاشت گفت:
-بازم سرت درد میکنه؟
سعی کرد لبخند بزند ولی تا چه حد موفق بود خدا میداند
-نه خوبم
به پایش اشاره کرد و گفت:
-خسته ای یکم دراز بکش چند دقیقه ی دیگه ناهار هم حاضر میشه
مهربانی هایش ستودنی نبود؟!
اخمی که ناشی از سردرد بود میان ابروهایش جا گرفت ولی با مهربانی زمزمه کرد:
-نه ناهار رو بیار بعدش میخوام بخوام
میدانست که حال و حوصله ی هیچ کس را ندارد ولی همین که با او خوب و مهربان بود برایش کافی بود!
سرش را تکان داد و از جایش بلند شد
خودش که به هیچ عنوان اشتها نداشت اما به خاطر کیوان هم که شده غذا را ریخت و سفره را پهن کرد
سعی داشت سکوت کند و آرامش را از او صلب نکند.
همان قاشق اول را هم به زور قورت داد
شاید طعم غذا خوب نشده بود وگرنه چه دلیلی داشت دست از خوردن بکشد!
-من گرسنه نیستم کیوان تو بخور
بدون اینکه منتظر حرفی از سویش باشد از جایش بلند شد و وارد دستشویی شد
نگاهی در آینه به چهره اش انداخت و آبی به صورتش زد
احساس حالت تهوع اش از زمانی که صبحانه تخم مرغ خورده بود شروع شده بود
شاید تخم مرغ خراب بود!
وگرنه چه دلیلی داشت؟
زیر لب زمزمه کرد:
-باید کل تخم مرغ ها رو بریزم بره
صورتش را خشک کرد و از دستشویی خارج شد
کیوان هنوز مشغول خوردن بود،سعی کرد کار هایش را انجام دهد تا همراه کیوان استراحت کند
چند لحظه بیشتر طول نکشید که احساس کرد همین حالاست که بالا بیاورد
بشقاب را با ضرب روی میز کوبید به طرف دستشویی دوید
کیوان متعجب نگاهش کرد و تند گفت:
-چی شده
بدون اینکه جوابش را بدهد وارد دستشویی شد و تمام محتویات معده اش را بالا آورد!
صدا کردن های کیوان عصبی اش کرده بود اما بی خیال آبی دوباره به صورتش زد و در را باز کرد
کیوان با نگرانی نگاهی به چهره اش انداخت و گفت:
-خوبی؟
لبخند کجی زد و گفت:
-احتمالا مسموم شدم
-چرا؟
متعجب حرف میزد.
جواب داد:
-اخه یکی دوبار از صبح این طوری شدم شاید تخم مرغ ها گندیده بودن
کیوان برای لحظاتی کوتاه نگاهش کرد و گفت:
-بهتر نیست بریم دکتر؟
سری سرش را تکان داد و گفت:
-نه بابا خوب میشم زود
اما کیوان به چیز دیگری فکر میکرد!
توجهی به حرف هایش نکرد
دستش را کشید و به سمتش اتاق حلش داد:
-بپوش سری بریم
متعجب بود از رفتارهایش خواست مخالفت کند که کیوان گفت:
-گوش کن حرف منو
ابرویش را بالا انداخت و وارد اتاق شد
….
روی صندلی های فلزی بیمارستان کنار هم نشسته بودند و منتظر جواب آزمایش.
نگاهی به چهره ی کیوان انداخت و گفت:
-چی گفتی بهشون که گفتن امروز جوابش رو میدن؟!
کیوان لبخندی کوتاه زد و گفت:
-بماند
بیخیال به کفش هایش خیره شده و گفت:
-دکتره گفت آزمایش بارداری بدیم به نظرت ممکنه؟
-چرا نباشه
سعی کرد فکر کند چقدر زمان گذشته!
یک ماه؟
دو ماه؟
دقیق به یاد نداشت آن روز را اما هر چه بود برای لحظه ای دعا کرد جواب مثبت باشد
یکی دو ساعت انتظار به پایان رسید و در نهایت اسمشان را صدا زدند
اول جواب آزمایش کل را دادند و چند دقیقه بعد آزمایش بارداری.
-طبقه ی بالا اتاق دکتر احمدی
کیوان با لبخند جواب داد:
-ممنون
دست افرا را در دست گرفت و به سمت اتاقی که گفته بود راه افتاد
ذوق داشت؟!
کنار اتاق به اسم بالای در نگاهی کرد و گفت:
-همینه برو تو
کیوان خوشحال بود و افرا استرس داشت!
وارد اتاق دکتر احمدی شدند و بعد از سلامی کوتاه روی صندلی های چرم جا گرفتند
کیوان برگه های آزمایش را به سمت دکتر گرفت و گفت:
-این جواب آزمایش هاش هستش خانم دکتر.
دکتری لبخندی به هر دو زد و برگه ها را از دستش گرفت.
عینکش را زد و برگه های را باز کرد
کیوان تمام مدت خیره ی چشم های پر استرس افرا بود و در نهایت محکم دستش را گرفت و چشم هایش را برای اطمینان روی هم گذاشت.
دقایقی بعد دکتر برگه ها را روی میز گذاشت و نگاهشان کرد
چرا لبخند نمیزد؟!
-منفی هستش جواب
استرس افرا جایش را به اخم داد
کیوان شاید بهت زده بود!
قبل از آنکه حرفی از دهانشان خارج شود دکتر برای بار دوم نگاهش را به برگه ها داد و در نهایت بی رحمانه ترین جملات را به زبان آورد:
-متاسفم خانم ولی شما باردار نمیشین
نهایت بی رحمی بود دیگر؟!
(اینم ی پارت طولانی تقدیم شما
کامنت فراموش نشه لطفاااا)
عهههه سعید این چه جای بدی بود ک تموم کردی🤬🤦♀️
من واقفا باید با همه قهر کنم برم🤦♀️🤦♀️🤦♀️
هم لیلا که اونجوری داره مینویسه
هم نیوش ک پارت نمیده
همو تو ک تو خماری میذاری🤦♀️😂
بعد یه سوال از تست بارداری جچوری فهمید افرا باردار نمیشه؟؟؟؟😐
آزمایش کل و اینا بود ستی ژون
نوشتم که به جز تست بارداری ی آزمایش دیگه هم بود 😁
حالا دیگه😈🤣
ممنون که خوندی🌿🌷
آها فک کردم فقط بارداری داده😂😂🤦♀️🤦♀️
نه اشاره کردم تو پارت 😁
آلباتروس عزیز که شونزده تا پارت فرستادی🤦♀️
با اجازه ات من رمانات رو بعد از ظهر تایید میکنم تا یکم رمانای بقیه ویو بخوره وگرنه مال همه میره صفحه بعد و ویو کم میشه🙃🙃🙃
این کار رو که میکنه رمان های خودش هم ویو نمیخوره
دقیقا👌🏻 اصلا نمیشه خوند ممنون بابت پارت طولانی فعلا نمیتونم بخونم بعد میام نظر میدم
اره آخه صبح چند تا فرستاده و ستی میگه الان هم شونزده تا فرستاده کلا خواننده های خودش ازدست میره و ویو نمیخوره
باشه لیلا جون بخون بعدا
وای چه بد 😭😭
بله🥺
ممنون که خوندی🌿🌷
❤️❤️💚
چرررا ?با یه آزمایش تشخیص داد که باردار نمیشه!عجب پزشک مُتِبَحِری! 😠😡چقدر امروز حالمون گرفته شد.😣😓😢
ممنون که خوندی کاملیا جان🌿
اره دکتر زیادی رک بود🥺
بابا یه بچه میدادی کیوان از لاک افسردگی دربیاد
قسمت نشد🤣🤦🏻♀️
ممنون که خوندی خواننده جان🍀⭐
رمان شاه دل رو از اولش خوندم خیلی رمان خوبیه خسته نباشی
ممنون از نگاه قشنگت ماهگل جان🌼💐
چقدتوبدجنسی سعید یه لحظه خودمو جای افرا گذاشتم اگه دکترخدایی نکرده زبونم لال یه وقت به من اینقدواضح بگه بچه دارنمیشی سکته رومیزنم چقددکترتون بی تربیته🤬
واقعا شنیدن همچین چیزی برای هر کسی سخته 🥺
دکتر که نمیتونست ده ساعت وقت بزاره واسه گفتنش😁
ولی ممنون بابت پارت طولانی خدایی ازهمشون طولانی تربود خسته نباشی
خواهش نازی جون🍄🌷
خیلی زیبا بود
چرا افرا حقش نبود.
دلم خیلی سوخت
ممنون مائده جان🌻⭐
اره بعد از ی عالمه سختی حقشون نبود!🥺
هر چندخ دکتر از اقوام هستند ولی چرا نگفت ی بار دیگه آزمایش رو تکرار کن بعد دقیقتر علتش رو توضیح بده.مشابش همین اتفاق افتاد درست بعد حرف خ دکتر البته چند سال بعد خانم حامله شد 😄 عالی بود
اره برای برخی ها امکانش هست ولی فعلا که چیزی نگفت
ممنون نسرین بانو🌟💐
دکتر سادیسمی روانی این چه وضع گفتنه🤬بچهها پارت جدید نوشدارو رو گذاشتم
خوندم باباهرچی کامنت میذارم نمیاد نمیدونم چرا
عه؟ میاد خودش،دیگه کلمو کندن هی چرا اینجوری شد اونجوری شد، بابا با علایق بقیع که نمیشع پبش رفت هر کاری کنم خب هر کس یه چیزی میگه دیگه🤣
بیخیال بابا اصلا کجاش شبیه اون رمانه ازبس گفتن کنجکاوشدم رفتم چندتا پارتش روخوندم ولی هیچ شباهتی داخلشون پیدانکردم🤔
نیست دیگه مهم نیست اصلا😁
دیگه وقت نداشت که ده ساعت صبر کنه 🤣
ممنون که خوندی و نظر دادی لیلا جان
خوندم و کامنت گذاشتم 🌿
وااای من از اول هم گفته بودم بچه دار نمیشن فعلا😂
ای خداااا همه پیشبینی های من درستههه😂🤣
عالی💕
این یکی درست بود 🤣😌
ممنون که خوندی نیوش خانم💐
قربونت😂❤
آقا من قهرممم دوباره🤦🏻♀️😂پارت به این مهمی من نه تنها رفت ته بلکه ویو و کامنتش هم افت کرد🥲
برای منم قطعا مثل همیشه قرار نیست باشه 🥺
اصلا اعتصاب دوباره برای کامنت ندادن🤣
موافقممم😂😂😂
اگر کس دیگه ای قراره اعصتاب کنه اعلام کنه🤣
بهتره ی پست دسته بندی نشده بزاریم و بگیم که از کامنت و ویو ناراضی هستیم و قراره اعصتاب کنیم
اسمش رو هم بزاریم از طرف نویسندگان بی انرژی سایت 🤣
ای واییییییییییی🥲🤕🥺😥
چقدر خوشحال شده بود پسرم😥😥
خیلی قشنگ بود سعیدیییی🥰🤍✨️
اره خوشحال بود🥺
ممنون که خوندی گلی جان 🍄🌷