رمان عشق ناپاک پارت 5
سپهر رو به روانشناس گفت
_:من یعنی دخترمو از دست دادم برا همیشه
هق هق گریه کرد
دکتر مصدقی_:آروم باش آقای فردین مرد چرا اینجوری میکنید
_:متاسفانه حق با آقای فردینه دخترشون رو از دست دادن جسمش هس اما روحش متعلق به دخترشون نیس اینجور مواقع موقعی رخ میده که هردو روح از جسم و زندگیشون خسته شده باشن دقیقا هردو جسم وقتی تموم میکنن روح ها جابه جا میشن و جسم به زندگی برمیگرده
_:میشه گوشیتون رو بدید آقای دکتر
_:بله حتما
گوشیشو گرفتم مشغول شماره گرفتن کیاراد شدم دکتر هم با سپهر حرف میزد تا آرامش کنه
کیاراد فقط به این خطش جواب میداد بعد چند ثانیه جواب داد
_:بله
صداش چقد خش داشت چقد غم داشت عشقم
_:کیا منم
_:شما
_:دلام
_:مزاحم نشو عوضی دلای من یکساله زیر خاکه
تماسو قطع کرد
_:دخترم توقع نداشته باش به این زودی قبولت کنه شاید هیچوقت قبولت نکنه
اشکام ریختن لعنت به من من بعد مرگ مادرم اینا همیشه میخواستم بمیرم خدا چرا حالا که زندگیم با کیاراد اوکی شده بود
سپهر _:دخترم پاشو بریم خونه یه مدت اونجا بمون تو دختر منی چه روحت عوض شده باشه یا نشده باشه بریم بابا جان
چاره نداشتم پاشدم کارای ترخیص رو انگار انجام داده بود نشستم تو ماشینش
بعد یه ساعت رسیدیم پیاده شدم ماشینو داخل پارکینگ پارک کرد
_:سلدا بابا برو داخل
نفهمه بخدا من میگم دلام اون میگه سلدا
رفتم سمت ورودی درو باز کردم داخلش شدم خونه خیلی بزرگ و مدرن چیده شده بود مبل ها سفید با نوارهای طلایی بودن خیلی قشنگ بودن یه ست مبل ها هم سیاه با نوارهای طلایی بودن
(_:بابا تورو خدا منو نزن مگه من چکار کردم بابا)
دستمو به سرم گرفتم یه خاطره داشت یادم می اومد چه سر درد شدیدی گرفتم با زانو هام افتادم زمین
(_:انتقام عشقتو از دخترش گرفتی راحت شدی )
وای خدا دختره گلوش پاره شده بازم حرف میزنه
(_:بابا بریم سرخاک مامان
_:نه دخترم امروز نمیشه توهم کلاس فوق داری )
این اینا خاطره های من نیس خاطره ها ی سلداس وای خدا چشام سیاهی رفت دیگه نفهمیدم چی شد
_:سلدا بابا سلدا حالت خوبه چیشد بهت
چشامو باز کردم دیدم سپهره با یه لیوان خالی بالا سرمه منم رو مبل ها گذاشته نشستم صورتم خیس بود
_:لعنتی اینجوری بهوش میارن آب قند هم چند قطره میریختی بیدار میشدم نه اینکه آب و خالی کنی تو صورتم