رمانرمان عشق ناپاک

رمان عشق ناپاک پارت 1

4.2
(26)

:خفه شو دختره هرزه عین اون هرزه ای مطمئنم اما نمیذارم من
دوباره گرفت زیر کتک دیگه جونی نمونده بود تا ناله کنم نمیدونم هربار بابا یاد کی می افتاد منو به باد کتک می‌گرفت تا اینکه صدای ناجی این روزامو شنیدم مادرجون
:خدا لعنت کنه سپهر چی به روز دخترت اوردی دوباره بخوای بزنی دیگه منو نمی‌بینی کمکش بشینه
بابا خیلی از مادرجون حرف شنوی داشت با خشم بلندم کرد نشوند زمین خودش سریع رفت بیرون از خونه
:دردت بجونم مادر ببخشش
اشکم ریخت بزور نالیدم: ما …..در …..جو….ن ….م…گه‌….. من….ش…بی…ه..کی….هس…..تم …حق…قمه…..بدو….نم…..بعد…. ده…سال….کتک….خوردن
مادرجون چشاشو بست
:مادر…جون
:مادر چی بگم بهت بذار خودت پدرت برات توضیح بده
:مادر….جون
:مادر والا سپهر ۱۶سال پیش وقتی ۱۹سالش عاشق یه خانمی میشه دوسال هم از سپهر بزرگ بود اما ماشاالله پنجه آفتاب بود هرجور شده بود منو راضی کرد منم دلم نیومد دل پسرمو بشکنم من هم براش پدر بودم هم مادر شوهرم یه سال بعد ازدواج مرد من دقیقا یادمه چهلم شوهرم حال بد شد رفتم دکتر سونو اینا گرفتن فهمیدن سه ماهه حاملم سپهر شد تنها مرد زندگیم ما رفتیم خواستگاریش اونا هم جواب بله دادن یه سال از زندگی شیرینشون میگذشت که خبر دادن دارن بچه دار میشن زندگیشون با بچهه شیرین تر شده بود بچشون ۴سالش بود نمی‌دونم چه اتفاقی افتادکه سپهر یه آزمایش داده بود اونو بارها تکرار کرد معلوم شد اصلا سپهر هیچ وقت بچه دار نمیشه و نخواهد شد درست یادمه روز تولد ۵سالگی دخترش سپهر اومد خونه یعنی کارد میزدی خونش در نمی اومد جواب آزمایش ها رو پرت کرد رو میز رفت سمت دختر بغلش کرد های های گریه کرد دخترش رو از خودش جدا نمی‌کرد هی تکرار می‌کرد دروغه تو برا منی تا اینکه منو زنش طاقتمون تموم شد گفتیم چته چرا اینجوری می‌کنی بچه داره می‌ترسه
دادزد:من چمه دخترش رو رها کرد رفت سمت زنش. آزمایشات رو پرت کرد سمت زنش دادزد:کثافت هرزه من بچه دار نمی‌شدم اشغال این بچه از کیه سپهر داشت خفش میکرد زنش هق هق میکرد اشک می‌ریخت فقط یه اسم گفت که دنیا رو سر منو سپهر خراب شد
:بچه مال کیانه داییت اما خودش نمیدونه ولم کن نامرد
سپهر درمانده نالید:چرا چی کم گذاشتم
:من بخاطر کیان باتو ازدواج کردم
سپهر بیرونش کرد اما دخترش رو بهش نداد کیان و ماه چهره هردوشون الان یازده ساله خارج از ایرانن رفتن کانادا
اشکام ریخت بی وقفه بس بابا حق داد عع بابا نه پسر عمم با شدت زیادی گریه کردم
مادرجون بغلم کرد
:دخترم نمی‌خواستم بهت هیچ وقت بگم اما حقت بود بدونی
پوزخند زدم :اره عمه حقم بود بدونم حقم بود مامانم ولم کنه بره الان بدونم زنده س این همه سال بهم دروغ گفتید مرده
بی توجه به مادرجون رفتم تو اتاقم درو قفل کردم سه روز بود بیرون از اتاقم نرفته بودم مادرجون هرچه قدر التماس کردن نرفتم مادرجون کارش شیراز بود مجبور بود بره دوهفته میومد میموند دوباره می‌رفت بعد چند ماه می اومد روز آخر هر چه قدر التماس کرد فقط یه لحظه ببینه منو نرفتم بیرون امروز چهار روز شده بود که خودمو حبس کرده بودم اتاق اشک می‌ریختم چهرم تو این چهار روز داغون شده بود من یه حرامزاده‌ ی واقعی بودم بلند شدم هرچی لباس داشتم رو تیکه تیکه کردم محکم کوبیدم رو آیینه دراورم شکست کمدم رو کشیدم انداختم درش شکست اشکام بی محابا میرختن یه دفعه تو آغوش بابام هع حتی بابامو هم ازم گرفتن بابایی که با اینکه متمم میزد اما مهربونم بود الان می‌دونم که پسر عممه لعنت به حقیقت
:دخترم بابا رو ببین آروم باش باباجان غلط کردم
محکم از بغلش خودمو کشیدم بیرون
:گمشو از اتاق من بیرون پسر عمه پسرعمه ها از کی بابای دختر دایی شون میشن گمشو بیرون
بابا ناباور نگام کرد
:دخترم
:خفه شو من دخترت نیستم من دلم دیگه هیچ کدومتون رو نمیخواد
نشستم زمین دیوانه وار موهامو می‌کشیدم بابا داشت نگام میکرد چشام داشت. سیاهی میرفت اما دست بر نمی‌داشتم از خود زنیم یه شیشه برداشتم کشیدم روی شاه رگ گردنم
همه جا سیاه شد صدای دادبابا رو شنیدم :سلدا سلدا آروم و بزور گفتم
:بابا چیه خودت مگه هرروز نمیخواسی بمیرم برو بیرون بذار به درد خودم بمیرم دلت خنک شد حالا انتقام عشقتو از دخترش گرفتی برو بیرون دیگه تو برا من مردی
سیاهی مطلق…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

موضوع رمانت رو دوست داشتم گلم💗
خسته نباشی فقط موقعی که میخوای بنویسی از این علامت _ استفاده کن مثلا:

مادرجون گفت:
_ عزیزم….
و اینکه اگه بعد از صحبت یک نفر یه خط بیای پایین تر خیلی بهتره و تو هم تو هم نمیشه . و یه چیز دیگه هم اینکه مثلا مادرجون در واقعیت که نمیتونه پشت سر هم هی صحبت کنه پس مثلا میتونی بگی:

مادر جون نفس عمیقی کشید و صحبتش رو ادامه داد:
_ و…..
حتما از نقطه و اینا هم استفاده کن که دیالوگ ها قاطی نشن عزیزم💗😊

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط 𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  S Mery
10 ماه قبل

خواهش میکنم جانم💞
اگه دوست داشتی سری به رمان من و خواهرم هم بزن😉❤️

mahoora 🖤
10 ماه قبل

عالیه عزیزم بی صبرانه منتظر پارت بعد هستم☺️❤️

Setareh
Setareh
10 ماه قبل

موضوعشو دوست داشتم.
بی صبرانه منتظر پارت بعدیم

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x