رمان عشق ناپاک

رمان‌عشق‌ ناپاک پارت 2

4.2
(17)

گلوم به شدت می‌سوخت قدرت نداشتم چشامو باز کنم آروم خواستم حرف بزنم که دیدم نه نمیشه گلوم الانه که جر بخوره بس من چم شده هرجوری بود چشامو باز کردم همه جا سفید بود انگاری تو دستم سرم وصل بود بیمارستان بود اینجا اما من چرا اینجام ؟؟؟!
چرا بس چیزی یادم نمیاد خدا؟!!!
چرا گلوم درد میکنه؟!!
وایسا ببینم اصلا من کیم ؟؟!!
_:سلام دختر جون بهوش اومدی!؟ صدامو می شنوی !؟
با صدای یه خانم از فکر دراومدم حتما اون منو می‌شناسه کی هستم خواستم برگردم سمتش که سریع گفت
_:نه دخترم برنگرد گردنت خشک شده من سرمتو عوض کنم خودم میام اونور
سرممو عوض کرد گلوم چی شده چرا خشک شده اومد اینور تخت یه خانم حدود ۲۶،۲۷ساله بود
_:خوبه بهوش اومدی الان من برم دکتر رو خبر کنم
سریع به سمت بیرون رفت پنج دقیقه بعد به عالمه دکتر پرستار ریخته بود رو سرم چشامو معاینه کرد پاهامو دستامو تا ببینه میتونم تکون بدم شکرخدا تونستم تکون بدم
_: دخترم میتونی حرف بزنی؟!!
ابروهامو انداختم بالا به معنی نه چون واقعا نمیتونستم گلوم خیلی بد درد می‌گرفت
_:حدس میزدم کمی حنجرت آسیب دیده اما آنقدر جدی نیس با چند جلسه درمان درست میشه یادت میاد چکار کردی؟! چرا تو این روزی؟!؟؟
دوباره ابروهامو بالا انداختم
_:می‌دونی متولد چه سالی هستی؟!؟!
نه والا من هیچ اسمم یادم نمیاد که بدونم متولد چه سالی ام دوباره ابروهامو بالا انداختم
_:اسمت چی یادته!؟؟
ابروهامو انداختم بالا
_:خانوادتو چی اونا رو هم یادت نیس !؟
ابروهامو انداختم بالا
_:خب از قرار معلوم حافظت رو از دست دادی حافظه بلند مدت رو دخترم ببین من دکترم باید حقیقت رو بهت بگم تو رو وقتی آوردن بیمارستان امیدی به زنده بودنت نبود هم خون زیادی رو از دست داده بودی هم زخم روی گلوت به شدت افتضاح بود
دکتر مکث کرد یه دوباره علایمم رو چک کرد ادامه داد
_: عمل رو انجام دادیم اما امیدی نبود زنده بمونی حین عمل دوباره ایست قلبی کردی بعدش هم رفتی کما الان یکسال هستش که تو کما هستی دخترم قرار بود اگه این ماه چشات رو باز نکنی دستگاه ها رو ازت جدا کنن اما از یک ماه پیش شروع کردی هوشیاریت بالا رفتن
دوباره مکث کرد خودکار رو تو دستش تکون داد
_:همه امید ها برگشت میدونستم چشات رو این ماه باز می‌کنی تا اینکه یکم پیش پرستار گفت بهوش اومدی بخواب دخترم من خانوادت رو باید خبر کنم الان نه اما فردا صبح .
بعدش همه رفتن بیرون
یعنی چه اتفاقی برام افتاده یکسال تو کما بودم هیچ کسو چرا یادم نمیاد چشامو بستم سعی کردم یه چی به خاطر بیارم اما امکان نداشت سعی کردم بخوابم فردا شاید با دیدن خانوادم یادم بیاد

_:دلا دلا دلاااا کجایی
_: بله کیاراد چی شده
_:بدو بیا دیگه الان فیلم شروع میشه
سریع پفیلا ها رو برداشتم ببرم تو پذیرایی که از پشت چاقو رفت تو پهلوم ظرف پفیلا ها رها شد جیغ کشیدم

_:دخترم دخترجون چشاتو باز کن داری خواب میبینی

چشامو باز کردم از ترس نفس نفس میزدم میترسیدم
پرستار با مهربونی نگام کرد
_:سلدا خانم صبح شده اما انگار کابوس میدیدی اومدم خبر بدم بهت دیدم خیس عرق شدی داری میلرزی
آروم چشامو به معنی باشه رو هم گذاشتم و باز کردم رفت بیرون کمی بعد دکتر با یه آقا و یه خانم اومدن داخل
دکتر با لبخند نگام کرد
_:سلام گل دختر خوبی صبحت بخیر
آروم لبخند زدم بهش
_:خب دخترم این آقا پدرته اینم مادر بزرگت خب فک کن ببین یادت میان
بهشون نگاه کردم اون آقاهه بهش میخورد سی خورده باشه اما عین جوناس ۲۵ساله بود تیپش و قیافش مامانش هم میخورد حدودا پنجاه باشه اما اینقد شیک پوش و خوش اندام و زیبا بود که آدم نمیشد ازش چش برداره اومد نزدیکم
_:سلدای من خوبی مادر الهی من جای تو بودم

(_:دلا مادر خوبی الهی من جای تو بودم تو رو اینجوری نمی‌دیدم کیاراد چش شده )
چشام سیاهی رفت بیهوش شدم
چشامو باز کردم شب بود هیچ کس تو اتاق نبود اتاق رو تاریکی فرا گرفته بود میترسیدم از تاریکی کیاراد که خبر داره جای خودش دو نفر دیگه رو می‌فرسته

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
10 ماه قبل

چرا من هیچی نفهمیدم؟🤦‍♀️😂
کیاراد؟؟؟ دلا؟؟؟ دختره توهمی شده؟؟؟🤣🤦‍♀️

Setareh
Setareh
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

دقیقاً

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x