رمان غرامت پارت 3
ندیدم…
چرا برعکس خوبم شنیدم چطور بر سینهاش میکوبید میثاق را میخواند…
آن مرد متکبرترین پسر قاسم بود که آن حال را داشت از مهران واقعا نباید توقعی داشت!
-خوب زنعمو جان سجاد مگه چاقو نزده؟خوب اون بیچاره فلک زده که روی تخته
چه گناهی حسن داره و شوهر پیچاره من!
مهتاب دل نگرآن بود هرچه قُلدر بازی کند ولی فقط میتواند شمشیر بر روی زنان بکشد..
-چه بگم مهتاب جان، مرتضی میگه حسن و حسین میخآد ببر یجای امن تا میثاق و خآک کنند بلکه یکم سردشه این آتیش انتقام…
حرفش غیر ممکن بود، عمو حسنی که من میشنآختم میگذاشت مهران سر از تناش جدا کند، ولی قآیم نشود انگار مهتابم میدانست!
-ای زن عمو از دلِ خوشته حسن و حسین اگه قایم شدن بلد بودن خیلی وقت پیش باید از این محله نحس میرفتیم.
من و زنعمو آه از نهادمان برخاست، خداکند عمو برای یک بآر هم شده حرف عمو مرتضی را قبول کند…
از نیمه شبم گذشتهبود، هر سه با چشمان خشک شدهی مان به در خیره بودیم فقط هرزگاهی، شیون گریه از خانه روبهروی میآمد..
با یآدآوری سمیرا، بدن خشکم را تکان دآدم..
با بلند شدنم مهتاب نگاهی گذری به من انداخت
آرام طوری که لیلا بانو غرق در خواب بیدار نشود لب زدم:
لباسم و عوض کنم.
سری تکان داد و من وارد خانه و خیلی آرام کلید را برداشتم و در قفل چرخاندم..
در با صدای بدی باز شد، که تاریکی دیدِچشمانم را سخت کرد…
کلید برق را فشردم و اتاق روشن شد، چشمانم روی جسم سمیرا که به دیوار تکیه داده بود و اشک میریخت نشست..
هنوز چشمه اشکش خشک نشده بود!
چطور میتوآنست گناهکار باشد.
در را به آرامی بستم، به سمت کمد رفتم ولی نگاهم روی سمیرا دستای خونیاش بود!
-چرا در قفل کردی؟
ابروانم پرید، دقیق به او خیره شدم چمشمانش بسته و در خود جمع بود!
سکوت کردم که دوباره با بغض نالید:
حسین گفت؟
فکر میکنه با یکی ریختم روهم؟
در کمد را باز کردم و فکرم با حرف زدن سمیرا بهم خورده بود بیحواس لباسی را کشیدم.
-نه عمه، من گفتم با خودم اگه حلیمه بیاد لااقل در قفل باشه دستش بهت نرسه!
من حقیقت را گفتم ولی او به گریه افتاد، لباس را رها کردم و روبه رویاش نشستم.
-عمه بخدا راست میگم
سمیرا پلک بآز کرد و مرا کآوید و من چشمان سرخش را …
بدون انتظار او را در آغوش گرفتم..
-عمه نمیخآی بگی چیشد؟
جوابش شد هق هق اوج گرفته و زمزمه آرامش:
میثاق رفت یامور، میثاق و کشت!
او را از آغوش کشیدم بیرون صورتش را با دو دستم قاب گرفتم و آرام زمزمه کردم:
کی کشت عمه؟
عموسجاد؟
با سوز نگاهم کرد از آن نگاههای که انگار در جنگاست برای گفتن و نگفتن!
که بیخبر وارد شدن مهتاب او را نجآت میدهد، صورت مهتاب ترسیدهاست و رنگ پریده!
جلو آمد و تندتند چادر سمیرا از زمین برداشت
-بپوشونش باید ببریمش
من هاج و واج به او نگاه کردم و با ترس تُن صدایاش را بالا برد.
-یامور با توام وقت نیست بدو!
ترساش به من هم سرایت کرد و منتظر پاسخ از سمیرا نماندم…
سمیرای بد حال را هر طور بود پوشاندیم و دست زیر کتفاش انداختم بردیمش بیرون از اتاق..
که چشمانم عمو حسن پریشانم را شکار کرد، اوهم با نگاه عصبی خستهاش ابتدا سمیرا و بعد مرا چکاب کرد..
ترسی که از مهتاب به سراغم آمد با دیدن عمو حسن و عمو مرتضی آن هم آنقدر پریشان بیشتر شد
بیحواس کتف سمیرا را رها کردم و به سمت عموحسن گام برداشتم، خودم را در آغوشش انداختم.
-عمو..
همان تنها کلمه صدای دلم را به گوشش رساند، دستاناش تن چسبیدهام را جدا کرد و ترسیده ابتدا دست باند پیچیام بعد لباس خونیام را پاید.
-یامور چیشده؟
نگاهش را بالا آورد و درون چشمانم خیره شد،ادامه حرفش را به زبان آورد:
کار مهرانه..
ترسیده که باز خطایی از او سربزند و دست به دامن زن عمو لیلا که آنطرف با اشک به ماخیره شده بود شدم.
-نه بخدا، زن عمو بگ خودم اینطوری کردم.
زن عمو سریع با ترس سر تکان داد که عمو توبیخ گرانه دستم را در دستش گرفت و گفت:
چرا خودت اینکار…
آخر این همه مهربانی او هم با منی که هر لحظه بیشتر همه گواه رفتنش را میدادنند حقم نبود..
-عمو قربونت بشم مواظب خودت باش..
عمو حسن نگاه از دستم برداشت چشمان غمگینش را به چشمانم دوخت..
یک غم بزرگ درونش خوابیده بود..
خیلی بزرگ!
عمو مرتضی ارتباط نگاهمان که انگار باهم حرف میزدنند را شکست.
-حسن بدو پسر تا کسی نیومده بریم..
نگاهم برگشت به سمت صدا، عمو مرتضی جای من را پُر کرده بود و با مهتاب سمیرا بیرون میبرد!
عموحسن دست سالمم را کشید و حواسم را جمع خودش کرد.
-عمو قربونت بشه، اگه طایفه قاسم اومدن کصشعر بافتن اشکال نداره دورت بگردم نری بیرون
اونا داغ دیدهان نمی بینند زنه، مرده هرکاری میکنند
فوشم دادن عمو سجادت عمو حسینت
تو فقط چشم ببند و کر شو تا بیام
عمو الهی بگردم چشمای خیستو، مواظب خودت و مامان جون باش نزار آب تو دلش تکون بخوره..
این حرف های عمو وداع بود این مرا می لرزاند، نگذاشتم پایان نامه وداعاش را تمام کند دستم را کشیدم و به او توپیدم:
خجالت بکش، اومدی داری برای من نصحیت میکنی که بری اون مهران بزنتت بکشتت
حرصی میان حرفم میپرد:
اون به قبر باباش خندیده
بدون وقفه ادامه حرف هایم را میزنم:
می دونی تو بری ما بی کس و کار میشیم، اون موقع مهران و مالک وقت و بی وقت میان مزاحممون میشن….
سعی داشتم حس غیرتش را بیدار کنم تا دست از میدان جنگ رفتن بردارد!
صورت عصبی اش سرخ تر شد و اینبار او به من توپید:
قرار نیست بیکس و کار بشین، عمو حسینت هست!
این حرفش خانه امیدم را بر سرم ویران کرد، با نگاه تیز و غمناکی خانه را ترک کرد.
بغضم ترکید هنوز که دور نشده بود آخرین حرفم را زدم:
اگ خدای نکرده بمیری مدیونمی عمو!
وقفه انداخت بین قدم های بلند و محکمش ولی برنگشت و حتی صحبتی هم نکرد
فقط دور شد و اشک هایم بیشتر سرعت گرفت.
😭😢😥😰😨
رمانت خیلی قشنگه
میگم نویسنده داستانش از رو واقعیته یا تخیلیه؟
مرسی عزیزم
راستش موضوعش آره ولی اعضای داخل رمان تخیلمه چنین چیزی اتفاق افتاده ولی چون از نزدیکای من نبودن از تمام ماجراش باخبرنیستم
من فقد موضوعش رو فهمیدم و خودم با تخیلم شکلش دادم
موفق باشی👈♥️👉
نکنه اتفاق بدی واسه عمو حسن بیفته😓😓
رمانت خیلی قشنگه و شخصیت های داستان هم خوب میتونند با مخاطب ارتباط برقرار کنند
موفق باشی نویسنده جان👌👏
هعی ببینیم چی میشه🥲
مرسی گلم
توهم ازلیلا یاد گرفتی ببین لیلاخانم اثرات توخماری گذاشتن توئه ها همه یادگرفتن
والا
این دیالوگ مزخرف به همه نویسنده ها منتقل شده😂🤦♀️
آده به خودش گفدم بفهمه حس ماهارو تو رمانش😂😂
🤣🤣🤣🤣🤣
خوشم باشه جمعتون حسابی جمعه دارین پشت سر من غیب میکنین گیس بریدهها
حالا که رفتم یه هفته دیگه پارت گذاشتم بهتون خماری واقعی رو نشون میدم🤬
گیس بریده مارو میگی؟؟؟!!!
اگه منم دیگه زیر رمانت کامنت گذاشتم😎😎
عه لیلا جون ناراحت نشو
من باز میرم یک ماهی دیگ پارت میزارم هاا😂
عالی بود وقتی میخونمش دنیادرآن واحد برام تیره میشه خیلی خوب توصیف میکنی موفق باشی گلم …فقط یه سوال این یاموربابانداره؟
مامان چی نداره؟
اونم داره😂
کو کجاست اثری ازش نیست
کمکم متوجه میشی
مرسی گلم آره داره
راستش من زیاد از رمانای که اول میان خودش و توصیف می کنند بعد اون حس کنجکاوی خواننده رو برای ادامه از بین میبرند بدم میاد
برای همین تو رمانم سعی دارم پابه پای رمان شما خودتون هویت دختره رو پیدا کنین
آفرین این قدرت نویسندگیه اگه همون اول زیاد از حد اطلاعات به خورد خواننده بدی زود زده میشه و رمانت هم ضعیف از آب در میاد خوبه که این نکته رو رعایت میکنی به کیفیت کارت کمک میکنه🙂
دیگه چی خانوم مشاور؟؟😂😂😂
آره چون خدم حس به اونا رمانا اینجوریه
سعی کردم اینجوری پیش بره🙃
قشنگ بود❤
کاملا حس میکنم مث رمان لیلا کلی قراره سر این رمان حرص بخورم اما ادامه میدم 😂 🤦♀️
نویسنده پری دریایی هم تویی یا یکی دیگه اس؟؟
حرص ک زیاد باید بخورین🙄😂
آره عزیزم منم
چرا اونو ادامه نمیدی؟؟؟
یادمه گفته بودی داره صحنه دار میشه😁
هعی خواهر دس رو دلم پر از خونم نزار تو پارت قبلی رمان لیلا گفدم که چیشده🥲
دیدم الان😂😂
الان که فکر میکنم میبینم منم اگه پارتام بپره دیگه حس دوباره نوشتنش نمیاد😂😂
آره مخصوصا اگ نصفش و نوشته باشی🥲
درد داره😂
من دستم خورد یه پارتم رو پاک کرد تا یه ماه نمیتونستم یه خط هم بنویسم🤣🤦♀️
لنتی یادت میاد ولی حرصی میشی از اینکه دوباره تایپ کنی🤣