رمان غرامت پارت 7
تن خشکام را تکان دادم، قفل در را باز کردم..
مهتاب همانطور که رویا را در آغوش داشت، نگاهش بند در اتاقم بود
با دیدنم نیم خیزشد و آرام گفت:
چیزی شده یامور؟
لبان کم آب ترک خوردهام را تکان دادم و سعی کردم از حلقِ که مانند برهوتی خشک شدهاست صدای بلند کنم..
-ز..ن عمو
با بلند شدن مهتاب و بیتابی نگاهشم پی بردم که صدایم از آن حجم گریه ضعیف شده..
-جانم؟
آب دهانم را قورت دادم
-عمو مرتضی کجاست؟
مهتاب نگاهی با ترحم به چهرهام انداخت و گفت:
اول بیا آشپزخونه نشاسته بخور صدات بازشه!
عمو هم تو حیاط منتظرتویه.
سری تکان دادم، بی رمق دست و پاهایم را تکان دادم..
تصمیم را گرفته بودم، راستش اینبار عقلانی فکر کرده بودم و تمام پازل هارا کنارهم چینده بودم!
مهتاب با دیدن راهم که به سمت حیاط است خودش به آشپزخانه رفت..
کارم به کجا رسیده بود که مهتاب به من ترحم میکرد!
از در خانه که گذشتم، چشمانم در ظلمات تاریکی شب که کمی با فانوس های حیاط روشن شده بود
قامت عمو را کنار باغچه حیاط دیدم..
با قدمهای آرام به سمتاش گام برداشتم، گرچه صورتش و تیر راس نگاهش ورودی خانه بود، ولی فکرش و آن پرده غم چشمهایش جای دیگری سیر میکرد..
نخاستم که بترسد حتی نمیخواستم او را از دریایی فکرش بیرون آورم ولی او خودش مرا غرق آن دریای بی انتها کرده بود..
دست بر روی شانهاش گذاشتم که تکان خفیفی خورد و نگاهش روی صورتم نشست، بی حرفم کنارش نشستم و دستانم را بند پونههای باغچه عزیز کردم..
بوی پونه را دوست داشتم مخصوصا اگر دستانم آن بو را میداد..
-فکرات و کردی؟
چشمانم پونهها را میکاوید حتی دستانم آن هارا ناملایمت ناز میکرد، ولی فکرم تماما بند حرفهای عمو بود
-قبلاش چندتا سوال دارم!
نگاهش را از پونهها میگیرم به چشمان عمو میدوزم
-البته جوابش روی تصمیم تاثیر داره.
سری برایم تکان میدهد، تکهای از پونه را میچینم بر روی دامن لباسم میگذارم تا بویاش آرامش اعصابم باشد..
-چرا من باید عروس طایفه قاسم بشم؟
نگاه نمیدزد و صادقانه خیره من است.
-دخترم حلیمه مادر همین طور که دختر میده تا پسرش قاتل نشه، دخترم میخاد بگیره که پسرش کشته نشه!
فکرمیکنی حسن وقتی بیاد فرشته رو داشته باشه دور برنمیداره؟یا مالک و مهران، برادرشون عموت کشته خواهرشونم زن این یکی عموته؟بنظرت دیگه به خواهرشونم رحم میکنن؟
کمی حرفاهایش برایم منطقیاست و البته کمی!
-بنظرت من میتونم جلوی انتقامشون بگیرم؟
نفس عمیق سر میدهد و دست بر روی رانم میگذارد.
-اون موقعه حلیمه افسار پسراش و تو دست میگیره، دهن حلیمه پُر باشه صلح میاد من خوب زن برادرم و میشناسم..
حتی دیگر اشکی برآیم نمانده، پس درست پازل را کامل کرده بودم من فقط قراراست بخاطر جآن میثاق قصاص شوم آنم به دست خانوادهاش..
-پس ینی قراره من دهن حلیمه رو پر کنم هر روز عقدهاش سر من خالی کنه، کاری به..
نگذاشت حرفهای کمر شکنم تمام شود اینبار پدرانه دست بر شانهام گذاشت.
-فکر همچی رو کردم دخترم، هیچکس تو اون خونه نمیتونه به تو آسیب بزنه
هیچکس!
-آخه چطور عمو؟نکنه میخآی بیای اونجا روز و شب کشیش بدی؟
-من ضمانت میکنم؟قبولش داری؟
دستانم را که رایحه پونه پوشانده نزدیک بینیام میگیرم، چشمان منتظر عمو مرا وادار به جواب دادن میکند.
-بله.
-پس بسپرش به من
حالا جوابت چیه؟!
آب دهآنم را قورت میدهم و زمزمه وار میگویم:
قبوله..
ولی عمو حسن اگه بفهمه!
-قرآر نیست بفهمه، تا نیومده عقد مالک میشی فرشتهام عقد اون مالک و مهرانم خبر ندارن!
چشمانم گرد میشود، عمو قرار است پسران هر دو خانواده به یکباره سوپرایز کند.
-اینجوری که بیشتر به جون هم مییفتن!
-نه نگران نباش،
وقتی مالک در این خونه رو بشکونه اولین زنی که
حرمتش واجب میشه خواهرشه ، دوباره یاد میگیره که باید در خونه رو بزنه!
حسنم همینطور باباجان..
نفسم را بدون اطمینان بیرون میدهم و که گوشیاش را بیرون میآورد و همانطور میگوید:
حلیمه قراره خبر بده
سه روز دیگه چهل میثاقه، بعد اون عقد میکنید.
-چی خبر بده عمو؟
-راستش، مالک زیر بار نمیرفت ولی حلیمه از هر ترفندی داره استفاده می..
قبل آن که حرفش را تمآم کند گوشی در دستانش میلرزد اسم حلیمه نمایان میشود
عمو نیم خیز و گوشی را روی گوشاش می گذارد
فکر من هم درون حرف عمو میمآند یعنی چه که زیر بار نمیرود؟
پوزخندی کنار لبم میشیند!
هیچی از حرف های عمو متوجه نمیشوم ولی از اخم های درهماش بو میبرم که خوش نبوده هم صحبتیاش!
بدون کنجکاوی بلند میشوم تا به خآنه بروم و بار دیگر برای این فراق جدایی
و عروس شدن عجیبم اشک بریزم..
***
از شیشه ماشین عمو بیرون را نگاه میکردم، جلوی آزمایشگاه حسابی شلوغ است
زوج های متفاوت یا دست در دست یا با فاصلهای اندک واردش می شدند یا بچههای گریان با دست و پای افتاده یا حتی پیرزن و پیرمردهای لنگان از آن خآرج میشدند..
نمیدآنم دقیقا چندسآعتی است اینجا اسیر شدهایم، پسران قاسم مارا قآل گذاشتهاند..
عمو عصبی با موبایلاش درگیر است، گه گاهی دادهای بلندی میزند که قادر به شنیدن نیستم..
امروز آمدایم که عقد کنیم، هیچگاه به ذهنم خطور نمیکرد عقد کردنم با لباسان سیاه و صورتی ماتم زده باشد نه مهتاب با من آمد و نه لیلا
یعنی قول و قرار همین بود..
آن شب که عمو منتظر خبر بود حلیمه جواب رد داده بود گفته بود که مالک گفته فقد خون بجای خون است، ولی نمیدآنم در عرض یک هفته چهشد که مآلک خود به سراغ عمو آمد
آن روزم یادم نمیرود که من در را باز کردم، او برایم رخ کشید و پوزخند زد
حتی زبان نیش دارش مرا نیش زد
“خیلی جرعت داری میخآی بیای تو تله”
دروغ است اگر بگویم نترسیدم حتی آنقدر ترسیدم که باز من سر نخواستن را ساز کردم، ولی وقتی عمو با جدیت گفت که دوباره راه بازگشتی نیست.
دنیا بر سرم آوار شد
یک غمام آن بود که پسران قاسم یک روز مرا پس میزدند و روز دیگر میخواستند حتی تهدیدم چاشنیاش میکردند.
در فکرم غرق و سر به شیشه تکیه داده بودم که برق موتوری در نزدیکی ماشین عمو نگاهم را به خود اختصاص داد
عجیب بود ولی در این حال واقعی!
مهران با موتورش آمده بود و ترسناک تر که مالک همراهش نبود.
موتور را پارک کرد که خیرگیم نگاهش را به من کشید، چشمان سردش را در چشمانم جولان داد و لبانش همانطور خشک ماند.
سوز نگاهش خیلی سرد بود و متفاوت در آن ها نه نفرت بود نه کینه
بیشتر مانند اولین زمستان بود.
سردِسرد!
او خیره نشد به من فقد نگاه کوتاهی کرد، که عمو ماشین را دور زد و روبهروی اش ایستاد
عمو عصبی بود ولی او خونسرد حتی چشمانش با عموهم رنگ نباخت گویا جزوی از اعضای چهرهاش بود.
مهران از آن پسر های ناخلف قاسم بود
هیچگاه سر سازگاری با خانوادهاش نداشت ولی جانش گویا گره خورده بود به میثاق
چندباری سمیرا از عشق جاودان میان آن دو برادر را برایم گفته بود.
خیرگی نگاهم را برداشتم تا گمآن نکند قرار است دو برادر را تور کنم!
پرشال نازکم را در دستانم گرفتم و از روی شانهام انداختم تا گلوی خیس از عرق را جلا دهم.
صحبت عمو با مهران از آن چیزی که فکر میکردمم بیشتر شد آنقدر که آخر از شدت گرما در را کمی باز کردم.
عمو با تلفن مشغول صحبت بود و مهران به موتورش تکیه داده بود،
شلواری شیش جیب مشکی به پا داشت و تیشرت مشکی ساده به تن
موهایاش به طرز افتضاحی پریشان و ریش پرشدهاشم دست به دست موهایش
چهره ترسناک و منفوری برایش ایجاد کرده بودنند!
تنها چیز جذابش پوست زیادی سفید و چشمان سرد و تیلهای اش بود!
کفش هایاش در توان بازگوی هم نبود
جمع بندی برای تیپ و قیافهاش داشته باشی نمونه یک لات خیابان است!
راستش چندباری از عمو حسن شنیده بودم که به او الفازی در همین قیاس داده بود
حتی چندبارم شنیدم که گفته بود کبوتر دارد!
دماغم چین خورد مهران گزینهای تمام رد خوردهای بود که حتی برای روز مبادا هم نباید انتخاب کرد.
بالاخره عمو صحبتاش تمام شد و به سوی ماشین آمد و در را بر رویم باز کرد
-عمو بیا پایین بریم
دوستای گل
یک خبر خوش چون این پارت برای دیروز بود اما دیر تایید شد امروز هم یک پارت داریم
هرچی شما بیشتر پر قدرت همراهیام کنید من تند تند پارت میزارم🙂❣️
وای کاشکی با مهران ازدواج کنه
رمانت خیلی خوبه و شخصیت هارو درک میکنم
پرقدرت ادامه بده🎉💓
(راستی اون که گفتم یاور نباید خودشو برای عموهاش قربانی میکرد رو فراموش کن کمی که فکر کردم گفتم شاید خودمم یه روزی برای عزیزترین افراد زندگیم این کاررو کنم(
ببینیم چی میشه🙄
مرسی عزیزم سعی میکنم فضاها رو جوری بنویسم که عمق رمان و درک کنید و باهاش همراه باشید🙂
شماها که باشید منم همینطور پر قدرت ادامه میدم.
میدونستم، همه اول فکر میکنند اینکار و نمیکنند ولی وقتی پای عزیزی میاد وسط مخصوصا جونش هرکاری میکنی🥲🤝
چقدر قلمت خوبه دختر واقعا آفرین به پشتکارت هر پارت داره بیش از پیش جذاب تر میشه دوست دارم مالک رو هم زودتر ببینم که چه جوریه خسته نباشی واقعا👏👌👑
مرسیی گلم
میخام یکم تو شخصیتها سوپرایزتون کنم😁
اینجور ک معلومه مالک پسر خیلی بی اعصاب خشن و جذابه نه؟ 🤣
تو رمان من همه عادیان😂
ولی از مهران بهتره🤐💔
میگم عکس شخصیت هارو هم میزاری؟
یا تکی تکی میزارم
یا ادیت میزنم کاور درست میکنم
مالک و مهران که تا اینجا خیلی عادی بودن🤣🤦♀️
تعریف عادی بودن رو عوض کردی😂😂😂
هنو ک با مالک آشنا نشدین😂😂
مهران مرزای عادی بودن جا به جا کردع🤣
حس شیشمم میگه مالک یه هیولای نهفته داره 🤦♀️ 🤣
ظاهرش از مهران بهتره ولی باطنش داغون تره 🤣 🤣 🤣
ببینم چقدد حس شیشمت راس میگه😁
هعییی🙄
با استرس کنکور چه میکنی؟
تا دیروز استرس داشتم اما امروز یه بیخیالی عجیبی دارم که میگه هر چی بادا باد😂🤦♀️
خوش بهحالت
من که خیلی حالم بده
بعد جالبیش اینه که استرس دارم ولی نمیخونم🥲🤣
هر چقدر بیشتر استرس داشته باشی بیشتر نمیخونی😂🤦♀️
ول کن… این همه آدم دکتر شدن چی شد؟؟؟ هیچی…
چقدر دکتر بیکار داریم؟؟؟ یه عالمه….
آره😂
واقن اصلا روحیه من کجاا تجربی کجا
کاش این تفکراتی که فقد دکتر و مهندس آدمن از بین خانواده ها برع
که بچهها بتونن دنبال علایق برن
آره واقعا
خدارو شکر من تواین مورد خانواده ام مشکلی نداره
انتخاب خودم بوده همش
که واقعا گند زدم با این انتخابابم🤦♀️😂
کوفت انتخاب خدت بودع
استعداد ت توی پیدا کردن ایکس خاک تو سر نیست
تو پیدا کردن کلمات و چیدن کنار همه🥲💔
انقدر بیخیال که رمان جدیدی رو که چند وقتی بود ایده اش تو ذهنم بود رو بالاخره شروع کردم 😂 🤦♀️
منم فقد میل به نوشتن دارم
اصلا ما به درد دکتر و مهندس بودن نمیخوریم
بیا جمع کنیم از ایران بریم😂
من که اگه پول داشتم میرفتم😂😂
بعد به این نتیجه رسیدم که راه ترین راه برا رفتن بورس شدنه🤦♀️😂
یه ماه پیش دیدم پسرخاله دوستم کار پیدا کرده داره میره با اینکه داشنگاه درست حسابی درس نخونده🤦♀️😂
بعد نتیجه گرفتم به جای درس خوندن برم مهارتی یه چیزی رو یاد بگیرم و فقط یه مدرک الکی بگیرم🤣🤦♀️
هیجوره نمیتونیم
من دوست دارم برم تو یع جنگل کلبه بزنم یک لب تاپ یک وای فای و یک گوشی
و مدادهای طراحیم
رمان بنویسم
نقاشی کنم
هعییی پول همین کارم ندارم😂🥲
واااایییی فانتزیه منم اینههههه🥺😂
فقط من یه گیتار هم بغل دستش باشه حله دیگه😁😂
بیا قلکامون بشکنیم بزاریم روهم بگریزم به سمت جنگل😂🤝
ترجیحا ویلون باشه🥹
من خواهرم قبلا کلاس ویلون میرفت….
بعد وقتی میزد چون اولش بود و بلد نبود خیلی صدای گاو در حال مردن میداد😂🤦♀️
بعد از اون دیگه علاقه ام نسبت به ویلون پرید هر چند ساز پر پرستیژیه😂🤦♀️
خوشبحالش، من بعد کنکور میرم 🙂
اصلن اون ژستی ک موقعی که ویلون تو دستاته یچی دیگهاس