نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان فرفری

رمان فرفری پارت29

4.7
(48)

تو راه حرفی رد وبدل نشد

رسیدیم سرکوچه پیاده شدم

خداحافظ

_خداحافظ

راه افتادم برم

دیدم چند تا پسر تو کوچه هستن

ونگاهشون به منه بیخیالشون شدم

وخواستم رد بشم که

_با بالاها میپری خوب پول میدن

_اره داش ماشینش رو دیدی چه خفن بود

_اره اینا واسه هر سرویس پول خوب میدن وسیر که شدن شوتت میکنن

از حرفاشون حرصم در اومده بود سر بلند کردم جواب دادم

_معلومه تو این کار حرفه‌ای هستین

ننه وخواهرتون خوب پول آوردن یا شوت شدن؟

پسرا چنان عصبی شدن که حمله کردن بزنن خواستم فرار کنم که دستمو گرفتن

یکیش اومد بهم سیلی بزنه که چشمام رو بستم

آخ

وا صدای کیه چرا سیلی نخوردم

چشمام رو باز کردم دیدم آقا دست پسره رو پیچونده

اون دوتای دیگه هم منو ول کردن رفتن کمک دوستشون

هرسه رو بزاریم رو هم بازم یه آرشاویر نمیرسن

هین چی گفتم اسم آقا رو تو دلم گفتم ووی چه با حاله اسمش

فکر کن صداش کنی آرشا

وُجی:خاک تو سرت الان به جای خیال بافی برو کمکش

_وای یه بار راست گفتی کیش کیش برو منم برم کمک

بعد بدو رفتم جلو با کیف حمله کردم

یکی میزدم سرشون یه لگد میزدم باسنسون

آرشاویر هم چندتا مشت زد

واوناهم دیدن دارن حسابی کتک میخورن فرار کردن

تا رفتن دستمو بردم بالا گفتم

✋بزن قدش

دیدم با چشمای قد توپ تنیس نگام میکنه

خجالت کشیدم سریعع دستمو انداختم پایین

_بیا ببرمت خونه که تنها خطرناکه

بعد راه افتادیم منو تا جلوی در همراهی کرد

جلوی در رسیدیم یاد حرف بابا افتادم

بهش گفتم گفت خودش خبر داره ومشکلی نیست

بعد خداحافظی کرد ورفت منم رفتم خونه

جوجه رو یکم گرم کردم آوردم سر سفره

داداش بیچارم چقدر ذوق کرد

خیلی ساله جوجه نخورده بود

بعد شام چایی گذاشتم

ریختم بردم رفتم خودم زود خوابیدم

فردا جمعه هستش باید زود برم آخه لاله خانم اونجاس

صبح رفتم دیدم سماور روشنه دیگه بقیه کارها رو انجام دادم

داشتم میز میچیدم

دیدم آقا آرشاویر با لباس ورزشی ویه حوله دور گردنش از بیرون اومد

سلام دادم وگفت میره دوش بگیره

بیاد داشت میرفت از پشت نگاهم افتاد به هیکلش

جوووون عجب هیکل میزونی

خاک بر سرت دختره هیز

ای بابا وجی بزار ببینم دیگه حواسش نیست

بیشعور برو سر کارت پسر مردم دید زدن نداره

مگه خودت ناموس نداری

بهش یه چشم قره رفتم خندید رفت

البته راست میگفتا من چرا انقدر چشمام بی تربیت شده

برگشتم رفتم خانم رو بیدار کردم

لاله وشوهرش اومدن پایین

فقط چون زود بود گفتن بزاریم بچه ها بخوابن

بعد صبحانه مشغول جمع کردن میز وتمیز کاری شدم

لاله وخانم هم نشستن اروم اروم حرف میزدن

مردا هم رفتن اتاق کار

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
1 سال قبل

بزن قدش 😂😂😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

#حمایت_از نویسندگان

saeid ..
1 سال قبل

#حمایت_حمایت
موفق باشی

HSe
HSe
1 سال قبل

خیلی خوب بود 😍😍
فقط یذره از این یک نواختی دربیاد عالی میشه😊💓
#حمایت_از_نویسندگان

Ghazale hamdi
1 سال قبل

#حمایت از نویسندگان🤗

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x