رمان فرفری پارت43
خوشحال بودم اینکه احتمالش زیاده فرشته قبولم کنه اما نمیدونستم قراره اینقدر اذیت بشم کسی از آینده خبر نداره
بعد از کار نقشه ها رفتم یکم استراحت کنم باید باید تو فرصت مناسب به مادر بگم بعد میمونه صحبت با زیبا
ودرآخر خواستگاری 😍
فرشته
بعد از کارای نقشه که من به سختی تمرکز داشتم آقا رفت اتاقش
منم رفتم شام بزارم که متوجه شدم زیبا هم رفته چه بهتر
کاراها رو انجام دادم خداحافظی کردم رفتم خونه
با مترو رفتم که یکمم پیاده راه برم فکر کنم اما کاش فکر پیاده رفتن نمیزد به سرم
همش حس میکردم یکی پشت سرم داره میاد اما تا برمیگشتم کسی نبود
تو محل بودم که یه ماشین ون با سرعت داشت میومد طرفم ترسیدم سریع کشیدم سمت دیوار
کنار پام ترمز کرد دونفر اومدن بیرون اومدم فرار کنم که به زور گرفتن چون هیکل بزرگی داشتن شانس زدنشون کم بود
خواستم جیغ بزنم که یه دستمال گذاشتن رودهن و بینیم که بیهوش شدم
لحظه آخر فقط فکر این بود چرا همه ی بلا ها سر من میاد
باسر درد چشم باز کردم اطراف رو نگاه کردم
من کجام از درد چشمام رو بستم که یه دفعه همه چیز یادم اومد
خواستم سریع بلند بشم راه فرار پیدا کنم که بخاطر سرگیجه خوردم زمین
به زور نشستم یکم اطرافم رو با دقت نگاه کردم یه اتاق خالی با یه تخت قدیمی که من روش بودم دوتا در ویه پنجره کوچیک
به سختی بلند شدم با کمک دیوار رفتم سمت درا یکیش که قفل بود اون یکی هم حمام وسرویس توش بود
رفتم سمت پنجره که اونم قفل داشت ولی خدارو شکر حفاظ نداشت برگشتم سمت در
شروع کردم به مشت زدن وکمک خواستن
کمک ..کمک..کسی نیست…
جوابی نیومد آروم برگشتم سمت تخت امیدوارم این بار هم مثل قبل آقا بیاد کمکم
بیخبر از نقشه هایی که پشت سرم درحال اجراس با امید منتظر موندم
آرشاویر
صبح یکم دیر بیدارشدم که بتونم فرشته رو ببینم آماده شدم رفتم پایین
عسل ومادر تو آشپزخونه بودن ولی فرشته نبود
_سلام صبح بخیر
_سلام پسرم صبحت بخیر بشین برات صبحانه بزارم
_ممنون چرا شما مگه فرشته خانم نیست
_نه پسرم نیومده زنگ هم زدم جواب نداد یکم نگران شدم حالا شاید دیر میاد صبر میکنم ببینم کی میاد
_اهان باشه پس اومد به منم خبر بده
_باشه بیا صبحانه بخور برو
نشستم با عسل ومادر صبحانه خوردم سریع بلند شدم که برم سرکار
فکرم درگیر نبود فرشته هست چرا نیومد نکنه کلا نیاد من میخواستم حرف دلمو بهش بگم
شاید مشکلی براش پیش اومده با فکر مشغول رفتم سرکار
ظهر بود که بعد از تموم شدن بیشتر کارها شرکت رو سپردم به سپهر دوستم وخودم رفتم خونه
رسیدم رفتم یه لیوان آب بخورم که دیدم آشپزخونه کسی نیست حتی روی گاز هم غذایی نیست
یعنی فرشته نیومده نکنه مریض شده
رفتم پیش مادر که بپرسم
_سلام مادر خوبین
_سلام عزیزم ممنون خسته نباشی
_ممنون مامان کسی نیست فرشته خانم نیومد ؟
_نه پسرم گوشیشم خاموشه خیلی نگرانم میتونی یه سر بری خونشون
_باشه بزار ناهار سفارش بدم بعد از ظهر میرم خداکنه اتفاقی نیفتاده باشه
رفتم اتاقم
پیش مادر سعی کردم آروم باشم ولی دلشوره دارم نکنه اتفاقی افتاده نکنه باز اون یارو بیاد سراغش
با این فکر سریع با رفیقم تو اداره آگاهی تماس گرفتم که گفت یارو هنوز زندانه
خیالم یکم راحت شد شاید مریض شده بعد از ظهر حتما پیگیری میکنم
خوب بود
خسته نباشی
ممنون
اون جایی که آرشاویر گفت دلشوره یاد اهنگ تتلو افتادم
دیدی دلشوره هام بیجا نبودن😂😂
چقدر فرشته رو میدزدن
کلا ربوده شدن خوراک هر روزشه
ستی نیستی پس امروز؟🥺
فکر نکنم🥲
پارت فرستادی؟
میخوام بفرستم الان
نمیای پس🥺؟
نمیدونم
حالا تو بفرست من به فاطمه میگم تاییدکنه
توام فرستادی؟
الان میگی بهش 🥺
نه نفرستادم
باشه میگم الان
باشه
ممنون سحر جان 🥺😊
گفتم بهش
خواهش میکنم🥲
من خبر ندارم اما فاطمه همیشه زود میاد؟
خسته نباشی نویسنده جان😍
عزیزم پارت نمیزارید