رمان فرفری پارت49
تازه تو حموم فکرم شروع شد همش بلاهایی که این مدت سرم اومده میومد جلوی چشمم
از اعتیاد پدرو مادرم واذیت هاشون تا دزدی کردن وخطرهش
از حرفای محمد تا سرکار رفتنم وبلاهای بعدش
اشکام مثل سیل از چشام میومد چرا همیشه من انقدر بدشانسم چرا همیشه این همه بلا سرم میاد
میون اشکام یاد عشقی که به آقا پیدا کردم افتادم لبخند اومد رو لبم ولی دوامی نداشت
یه دفعه یاد امروز ولبخندش کنار زیبا افتادم
همون لبخند هم رو لبم ماسید
دوباره اشکام جاری شداما شدید تر از قبل با هق هق
نمیدونم چقدر حموم موندم چقدر گریه کردم اما کمی سبک شدم
یه دفعه صدای در حموم اومد
_فرشته بیا بیرون همین حالا
صدای مامان بود بلند شدم سریع دوش گرفتم لباس پوشیدم حوله ی کوچیکی پیچیدم دور موهام رفتم بیرون
مامان وبابا تو پذیرایی نشسته بودن وحسابی عصبانی بودن
_سلام
تا صدام رو شنیدن بابا با عصبانیت بلند شد واومد طرفم
از ترس دستمو رو صورتم گرفتم ونشستم زمین
وقتی دیدم ضربه ای بهم نخورد آروم دستمو از صورتم برداشتم
دیدم بابا با چشمای گرد داره نگاهم میکنه
یکم تو همون حالت بودم که مامان به دادم رسید اومد از بازوم گرفت بلندم کرد
دیدم که بابا رفته رفته اخمهاش بیشتر درهم میشه
_کجا بودی
بابا پرسید با صدای بلند
_ببخشید نگران شدین
_تو که باهاش فرار کرده بودی چرا برگشتی
_اشتباه میکنید بابا
_حرف نزن چیشد برگشتی تو که به ما پشت کردی وهرکاری دلت خواست کردی
درسته من یه مدت خیلی اذیتت کردم اما حقم نبود با آبروم بازی کنی دیدی فقط دنبال بردن آبروی من بودین رفتی دوروز نشده بیرونت کرد
_بابا بخدا من فرار نکردم بزار توضیح بدم خواهش میکنم
_باشه اما دروغ بگی من میدونم با تو
_چشم
بابا من رو محمد دزدید با هم دستی نامزد رئیسم تو یه خونه باغ زندانی کردن به زور از اونجا فرار کردم
تمام مدت بابا دست به کمر گوش میداد حرفم که تموم شد
_هه منم باور کردم نامزد آقا آرشاویر چیکار به تو داره چرا باید بدزده تهمت نزن
_باور کنید دروغ نمیگم بابا صورتمو ببین گردنم رو ببین جای دست اون عوضیه
وقتی خواستم فرار کنم این بلا رو سرم آورد
نتونستم بگم میخواست بهم دست درازی کنه
بابا انگار تازه چشمش به کبودی رو صورتم افتاد
یه دفعه دستاشو گذاشت رو سرش نشست زمین ترسیدم اتفاقی بیفته
رفتم کنارش که منو کشید تو بغلش وفقط میگفت خداروشکر که حالت خوبه
آرشاویر
خیلی همه چیز عذاب آوره این که از کسی که دوستش داری با کسی دیگه ای باشه از طرفی کنار کسی باشی که اصلا حسی بهش نداری
مجبورم هر ساعت که بگه برم باهاش خرید تنها اتفاق خوب این دوروز بودن عسل کنارمه
اینجوری زیبا خیلی نزدیک نمیشه
از دست لوس بازی هاش خسته شدم
امروز هم به زور چسبید بهم که بریم خرید رفتیم
عسل هم بهانه ی منو گرفت اونم نرفت مهد باهامون اومد
رفتیم پاساژ من با عسل رفتم براش لباس بخرم ولی زیبا نیومد بهانه آورد که باید یه چیزایی بخره رفت
منم اهمیتی ندادم رفتم فقط به خریدای دخترم برسم کاش مادر ازم نمیخواست با زیبا باشم
کاش فرشته نمیزاشت با اون احمق بره کاش کاش
با یاد آوری کاری که فرشته با منو قلبم کرد اخم هام تو هم رفت
_بابا این لباش گشنگه (بابا این لباس قشنگه)
با صدای عسل سعی کردم فقط فکر دخترم تو ذهنم باشه وسعی کنم امروز حالش خوب باشه وبهش خوش بگذره
_آره عسل خوشمزه ی من قشنگه
بعد هم چندتا وسیله دیگه هم خریدم براش کارامون که تموم شد از پاساژ زدیم بیرون زنگ زدم زیبا مشغول بود خطش رفتم سمت پارکینگ
از دور دیدم پشت به ما کنار ماشینه داره با گوشی حرف میزنه
رفتیم نزدیک که فقط شنیدم گفت
_سعی کن جلوی چشم نباشی خودم بقیه رو حل میکنم
تا برگشت منو دید یکم حس کردم هول شد رنگش پرید
_باشه پس بقیه کارا با من خداحافظ
داستان قشنگی داره رمانتون، اما سریع رد میشه و لحظه ها رو کم توصیف میکنه
خیلی قشنگ بود عزیزم فقط به نظرم فرشته حالا که عاشق آرشاویره آقاگفتنش بیمورده امیدوارم رنگ خوشبختی رو ببینه .
میدونی کدوم قسمت نظرمو جلب کرده نویسنده عزیز وقتی فرشته عرضه بخرج داد فرارکرد، زنده باشی ،قلمت وخودت پایداروموفق انشاالله