رمان قلب بنفش پارت چهل و یک
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_چهل و یک
《راوی》
با احساس نوازش روی گونه اش چشمان اش را باز کرد…
دو گوی سیاه اش بهش زل زده بودند…
_صبح بخیر تیدا خانم!
دست هایش را بالا آورد و به کمرش قوس داد…
با صدایی گرفته لب زد
_صبح بخیر…
لبخند جذاب و مردانه ای روی صورت اش نشست که دل اش را زیر و رو کرد...
لبخندهایش از ذهن اش پاک نمیشدند؛تا ابد تصویرشان جلوی رویش بود….
حال اش خراب بود و هر لحظه میترسید از رسوا شدن…
در دل اش خدا خدا میکرد که چشمه ی اشک اش همان جا جاری نشود…
درد این زخم عمیق اش را فریاد نزند؛که اگر فریاد میزد کوه ها میریختند و در برابر اش نابود میشدند…
آرتا کمی با کنجکاوی نگاه اش کرد و بعد گفت
_من میرم پایین.تو هم زود بیا صبحونه بخوریم…
با اتمام حرف اش بلند شد و بیرون رفت…
از اتاق که بیرون رفت اشک هایش دوباره راه خودشان را باز کردند…
اشک چشمان اش چرا خشک نمی شد؟!
چرا بدبختی هایش تمامی نداشت؟!چرا دنیا طاقت دیدن خوشبختی و خوشحالی اش را نداشت؟یک لحظه که دل اش خوش می شد،سرنوشت یک قرن برایش تلافی میکرد…
دیگر بریده بود!مگر قلب او تا کجا کشش داشت؟بالاخره یک جا صبر اش سر می آمد…
برای اینکه حال اش را از سر و وضع اش نفهمد،دستی به سر و رویش کشید و بعد به سرعت پایین رفت…
آرتا داخل آشپزخانه ایستاده بود و چیزهایی سر میز میگذاشت…
داخل آشپزخانه رفت و سعی کرد لبخند زورکی روی لب اش بنشاند…
حال درون اش چقدر با ظاهر اش فرق داشت…از درون در حال فروپاشی و از بیرون…
_اومدی؟
خودش را جمع کرد و آرام آره ای گفت
_تو بشین…
_قهوه درست…….
تیدا حرف اش را قطع کرد
_بشین آرتا…من درست میکنم…
دست به کار شد...
قهوه را برایش درست کرد…
همانطور که همیشه دوست داشت؛تلخ و غلیظ…
پشت میز،روبرویش نشست و فنجان را جلویش گذاشت…
_یاد گرفتی ها!دست ات درد نکنه.
لبخند تلخی روی لب هایش نقش بست…
اشتهایش کور کور شده بود و هیچ چیزی نمیتوانست بخورد…
آخرش آرتا کفری و کلافه شد و حسابی بهش گیر داد…
به زور لقمه ای در دهان اش گذاشت...
بعد هم لقمه های بعدی…
حال اش بد بود…
معترض گفت
_وای آرتا بسه؛دیگه نمیتونم به خدا…اذیتم نکن.
دست های سرد اش را در دستان اش گرفت…
متعجب گفت
_تیدا دست هات یخ کرده…چشمات قرمز قرمزه؛حالت خوبه؟
دستپاچه شد و هول زده جواب داد
_نه!چی داری میگی؟حالم خوبه که…
آرتا هوووفی کشید و از روی صندلی بلند شد…
از آشپزخانه فاصله گرفت و خودش را روی مبل انداخت…
این دختر از دیشب رفتارش عجیب شده بود؛خیلی خیلی عجیب…
داشت اعصاب اش را به هم میریخت…دست خودش نبود،این حال اش را که میدید دیوانه می شد…
این مرموز بودن…این که حرف هایش را نمیزد… گریه ها و اشک های پاک اش...انگار چیزی را پنهان میکرد…این دختر مثل همیشه نبود؛تیله های سبز اش برق نمیزد…لبخند معصومانه ی همیشگی اش را روی لب هایش نمیدید…ساکت بود و برایش شیرین زبانی نمیکرد…
پاکت سیگار اش را از روی میز برداشت…
فندک اش را سمت اش برد تا روشن اش کند که یادش افتاد تیدا در خانه است…
اگر می کشید باز حال اش بد می شد و به سرفه میفتاد…
عصبی شد و سیگار را شکست و روی میز پرت کرد…
این روزها،با وجود تیدا کمتر سمت سیگار و الکل میرفت…پریشانی همیشگی اش را دیگر آنها نمیتوانستند درمان کنند؛درمان او حالا چیز دیگری بود…
به جای مشروب،چشمان او مست و خمار اش میکرد…
دیگر سیگار فایده ای نداشت،تا وقتی که فقط لب های سرخ او درمان کلافگی هایش بودند…
از روی مبل بلند شد و دوباره به سمت آشپزخانه برگشت…
تیدا را دید که مشغول جمع کردن میز و چیدن ظرف ها در ماشین بود…
سمت اش رفت…
از پشت خودش را به او چسباند و
دست هایش را دور کمر دخترک حلقه کرد…
چند لحظه سکوت کرده بود و از جایش حتی تکان نمیخورد…
تیدا اما قلب اش مانند بمب ساعتی شده بود…
چشمان اش را بست که مانع چکیدن قطره های سمج اشک شود…
آرتا سرش را در گودی گردن اش فرو برد و با لذت عطر اش را نفس کشید…
عطر تن اش،عطر گل نرگس بود و میتوانست مدهوش اش کند…
بدن تیدا مورمور شد…
با صدایی که رگه های بغض در آن مشخص بود نالید
_آرتا!
دم گوش اش صدای آرام اش را شنید
_جونم…
تب کرده بود و تحمل نداشت…
جنبه ی شنیدن این کلمه ها را نداشت…
چطور میتوانست از این محبت های ریز و نامحسوس اش دل بکند و برود؟!
از غرور مردانه اش که همه ی حالت هایش وجود داشتند…
از صدایش که آرامش را بهش تزریق میکرد…
از اخم هایش که حسابی او را میترساند یا از خنده هایش که دل اش را آب میکرد...
بوسه ای روی شانه اش نشاند و زیر و رویش کرد…
صدای زنگ موبایل بلند شد…
_آرتا صدای…..
_هیش!ول اش کن مهم نیست…الان قطع میکنه.
اما صدای زنگ قطع نمی شد و هر کسی که پشت خط بود مصرانه به کارش ادامه میداد...
آرتا عصبی رهایش کرد و زیر لب فحشی داد…
از خجالت لب گزید…
_بی ادب!خب جواب بده شاید کار مهمی داره…
موبایل را از روی کانتر برداشت و کنار گوش اش گذاشت…
_بله؟!
جوری گفت که با خودش تصور کرد فرد پشت خط از ترس خشک اش زده…
متوجه نشد که چی شنید اما گره ی بین ابروهایش کور تر شد…
_یعنی چی که جلسه رو جلو انداخته؟!من الان باید بفهمم؟؟؟
_…………………..
_من نمیدونم کنسل اش کن!
_…………………………..
کلافه دستی به صورت اش کشید...
حتما چیز مهمی بود که حال اش اینطور شد…
_باشه میرسونم خودم رو.
تلفن را قطع کرد و روی صندلی پرت کرد…
لیوان آبی که کنارش بود را سر کشید…
_تیدا!یه مشکلی تو شرکت پیش اومده…من باید برم…تو اینجا بمون تا من برگردم خب؟تا دو سه ساعت دیگه میام باشه؟!
_باشه باشه!تو برو به کارت برس…
سری برایش تکان داد که بالا رفت تا لباس هایش را عوض کند…
چند دقیقه بعد برگشت و جلوی در رفت…
_من دارم میرم؛فعلا…
تیدا هول زده سمت اش دوید…
_آرتا!صبر کن یه لحظه…
سر جایش ایستاد و سوالی نگاه کرد...
آخر این رفتار ها و کار های جدید اش را کجای دل اش باید میگذاشت…
خودش را در بغل آرتا انداخت و محکم بهش چسبید…
چقدر تلخ بود این بغل…خداحافظی هزار برابر تلخ تر…
محکم بغل اش کرده بود…تا برای همیشه قلب اش را جا بگذارد در آغوش اش…
دست آرتا هم نرم روی کمرش حرکت میکرد…
_کوچولو رفتارهای جدید میکنی ها!کم دلبری کن…یه کاری دست جفتمون میدم ها…
بغض اش را قورت داد و تلخ خندید…
مشتی به سینه اش زد و جدا شد…
بوسه ای روی ته ریش اش زد و ازش جدا شد…
در چشمان وحشی سیاه اش که دل اش را با بی رحمی تمام زندانی کرده بودند خیره شد…
خدایا!دردش چقدر زیاد بود…درد این نگاه آخر…
_زود میام…فعلا.
در بسته شد و او ماند…
ماند با یک عالم دلتنگی و غم
ماند با حالی زار…
“به خداحافظی تلخ تو سوگند،نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ی ممنوع،ولی لب هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند،نشد
بی قرار تو ام و در دل تنگ ام گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچکس،هیچکس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد”
گونه هایش در لحظه خیس شدند…
پشت در افتاد و زانو هایش را بغل گرفت…
به هق هق افتاد...کاش می شد بمیرد و دیگر هیچ اثری از او در جهان نباشد…
با تمام وجود اش ضجه میزد و دل اش،آرتا را بهانه میکرد…
نمیدانست چقدر گذشته بود،فقط خبر داشت که چیز زیادی از وقت شان باقی نمانده...
از جا بلند شد و به اتاق رفت…
در کمد را باز کرد و سمت گاوصندوق هجوم برد…
چند رمز دیگر به ذهن اش رسید اما هیچ کدام کار نکردند…
حرف های دیشب اش در ذهن اش آمدند…
بیست و یکم فروردین ماه…
دست اش را سمت دکمه ها برد و تاریخ را وارد کرد…
طولی نکشید که در کمال ناباوری در باز شد…
نگاهی انداخت…
جلوی چشمان اش به قدری تار شده بود که به زور جلویش را میدید…
وسایل ها را کنار زد تا به چیزی که باید برسد…
یک جعبه کوچک و یک پوشه پیدا کرد که رویشان “صمدی”نوشته شده بود…
بیرونشان آورد و سریع داخل کیف اش گذاشت…
در گاوصندوق و کمد را بست…
با گریه از جایش بلند شد...
دیگر جانی در تن اش نمانده بود…
توان حرکت کردن را انگار که ازش گرفته بودند…
لباس هایش را برداشت و پوشید…
کیف اش را روی شانه اش انداخت…
نگاهی به دور تا دور خانه انداخت…
هر گوشه اش را به میدید خاطره ی جلوی چشمان اش ظاهر می شد…
با یادآوری شان فشاری روی قفسه ی سینه اش حس میکرد…
انگار سنگ بزرگی روی سینه اش گذاشته باشند و انقدر فشار دهند تا دنده هایش رو خورد کنند…
میرفت!اما چیزی که از در این خانه بیرون می آمد،فقط یک جنازه بود...
یک جنازه در حال حرکت که روح مرده اش را پیش تنها عشق زندگی اش جا گذاشته بود…
اما هیچ چیز از دوری اش عذاب آور تر و دردناک تر نبود…
حال و روزش شبیه کسی بود که وقتی هوشیار است،سینه اش را پاره کنند و قلب اش را بیرون بکشند…
دست اش را روی دهان اش گذاشت تا صدای شکستن اش خفه شود…
به زور نفس کوتاهی کشید و در را بست…
تیدا بالاخره در همین خانه به پایان رسید…
×××××××××
بچه ها طبیعیه اشک خودم در اومد سر نوشتن این پارت؟😭
نظراتتون رو لطفا کامنت کنید نذارید که حمایت ها پایین بیاد واقعا دلم میگیره🥲خصوصا الان که تو جاهای حساس داستان هستیم:)
حدس هاتون رو برام بگید امتیاز فراموش نشه💙
کاور رمان رو هم همونطور که میبینید عوض کردیم؛چطوره نظرتون چیه؟💜
چرا امروز نیست هیچکس؟😢
هستم من🤣
تو عشق خودمی😂🥺❤
نه منظورم این بودش که اصلا فکر کنم فقط تو و مهی خوندین😂🤦🏻♀️
آها🤣
دلم میخواست این اتفاق مهمی که داره توی داستان میفته پارت گذاری منظم داشته باشه و پارت طولانی بنویسم چون برای خودش واقعا بخش مهمی از داستانه🙃اما خب با این حمایت و ویو پایین انرژیم برنگشته.این رو گفتم بگم که فردا پارت نمیدم
وااای خیلی قشنگ بود🥺🥺
ممنون از نگاه قشنگت مهی جونم❤😊
کاور هم قشنگه👌
خب خدا رو شکررر جا داره اینجا یه تشکر کنم از ضحی که کلاژی که درست کرده بودم رو انقدررر خوشگل دیزاین کرد😍❤
نیوش داری خجالتم میدییی🥲🥲
آخی🥲
الان که پسرم بیاد و ببینه تیدا نیست. الهی بمیرم برای پسرم🥲🥲🥲🥲🥲🥲
🥺🥺🥺🥺
خیلی عالی بود نوشمک جونم♥
دور از جونتتت دختر🥲🥺باورم نمی شد انقدر احساساتی بشی🥺 گفتم الان میای فحش رو میکشی به صمدی و شایان و تیدا و آریانا و آراز و هرکی که تو رمانه😂😂😂🤦🏻♀️🤣
بوس بهت❤😍
من رو آرتا و پسرام غیرت دارم🤣🤣🤣
🤣🤣🤣
واااای پس یا خدا🤣😂😂😂
باورت میشه بغض کردم من سر این پارت دلم به خرجفتشون میسوزه از تیدا که این درد و تحمل میکنه و هم آرتا که الان بیاد و ببینه تیدا نیست چقد ناراحت میشه
قلمت واقعا قشنگه پارت ها و داستانت قشنگ تر🧡
عزیزممم آخیی نبینم بغض کنیددد😢😂🥺
آره واقعا💔
تو لطف داری عشق مننن😍❤
🩵فدات بشم
خدا نکنه🫂
مرسیییییی
😇💫
خیلی قشنگ بود
موفق باشی عزیزم ♥️💛♥️
ممنون از محبتت عزیزم😘💋🥰
دیگه هر چی غم بود تو این پارت آوردی😭🤒
آریانا چیکار میکنه بیچاره 😖
عههه تو هم که ناراحت شدی بابا چقدر کارم زشت بود😂😭
تو پارت بعد اون هم میفهمید😁
این پارت اشک به چشم آدم سنگدل میاره حالا چه برسه به من که اشکم دم مشکمه😥
منتظرم ببینم چی میشه🙁
لیلاااا جدی میگی واقعا در این حد؟؟😂😂😂🥺
من فکر کردم خودم چون خیلی لوسم گریه ام گرفت🤣😭😭😭
لیلا جونم من پارت های نوش دارو رو میخونما کامنتم میزارم ولی واسه همش مینویسه در انتظار تایید بعد تاییدم نمیشه
گفتم بگم ناراحت نشی زیاد سعی میکنم ولی نمیشه باز🥲💔
منم فرستادم نمیدونم تایید شده یا نه کامنتم اونجا🤦🏻♀️
بچه ها تو سه ساعت ویو خیلی پایینه😑اگر ویو این پارت حداقل پونصد نشه پارت بعد رو به تاخیر میندازم باور کنید تا ساعت چهار صبح داشتم این پارت رو ادیت میکردم
نیوش دارم کاور رو میسازم😍
ولی حافظه ندارم دیزاین کنم🤣🤣
هووورااا تو تل بفرستی برامااا🤣🥺
یه چند تا چیز که لازم نداری دیلیت کن🤦🏻♀️🥲
ویوهای منم خیلی اومده پایین🥺😥
آخه واقعا پارت مهمی بود توقع نداشتم ویو انقدررر افتضاح باشه💔🤦🏻♀️
مال منم همینجوریه کلا دیگه دارم نا امید میشم
#حمایت از نیوشییی🤍✨️🥰🥺
ماچ❤😘
تیدا چطور این درد و تحمل می کنه🥺
وااای خیلی سر این پارت ناراحت شدم.
و البته چه بنر زیبایی😁
اونم مثل من گلبش گرفت🥺😭
ناراحت نباشید بچه ها داستانه دیگه پستی بلندی داره درست مثل زندگی واقعی همیشه اونجوری که میخوایم نیست🥲💔
ممنونم خوشحالم دوست داشتینش😊❤
نیوش اگه حالم پسرم و تیدا بد شد من تو ccu. میمیرم🤣🤣🤣🤣
باز این حرفو زدااا من میمیرم چیه بچه دور از جون زبونت رو گاز بگیر🤧😠
دیگه همیشه که نمیشه حالشون خوب باشه هرهر بخندن😂🤦🏻♀️
😭😭😭😭😭
بچه ها یه سوال جز پیکس ارت و اینشات برنامه ای برا ادیت عکس سراغ دارین؟
و فتوشاپ🤣
Incollage
مرسی
بقیه هم اگه سراغ دارین بگین🤣
نیوش اگه بگم دارم پارت مینویسم چیکار میکنی؟🤣
میرقصم😂😂💃🏻💃🏻💃🏻
Picskit
من همه کاورهام رو با این برنامه میزنم
ستی نمیای تایید کنی؟