رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱۳
دست مشت شده اش را باز کرد و با تمام زوری که داشت به مهیار سیلی زد!
_حق نداری به من تهمت بزنی…
حق نداری ندوسنته، هرچی از دهنت درمیادو به من بگی
با داد و جیغ این ها را گفته بود
اصلا از کارش پشیمان نبود…تا کی میان این جماعت سکوت میکرد؟!
اگر در خانه ی پدرش هم، سکوت نمیکرد…شاید الان محمد به جای مهیار بود!
به چشمان سبز مهیار نگاه کرد…
با تمام نفرت زل به چشمان سبزش زد….
_چه غلطی کردی؟!
این بار با داد گفت
_چه غلطی کردی؟!
_تویه بچه نیم وجبی روی من دست بلند کردی؟!
تو با اومدنت گو*ه زدی توی زندگی من…الان طلبکارم هستی؟
_منم از اینکه توی زندگی تو ام خیلی خوشحال نیستم…چیکار کنم؟مجبورم تحملت کنم!
پوزخند زد…
_یه تحملی نشونت بدم…صبرکن…دارم برات
گفت و در را بهم کوبید و رفت
نفس عمیقی کشید و سرجایش نشست…زانو هایش را بغل کرد
لبخند روی لب هایش نشست و سرش را روی زانو هایش گذاشت و چشمانش را بست…..
_مهیار…مهیار
چخبرتونه؟
_دختری نیم وجبی روی من دست بلند کرده
محمدعلی با صدای بلند زد زیره خنده
_ای زهره مار…..خنده داره؟
_داداش، تو از یه دختره ۱۵ ساله کتک خوردی؟!
دوباره خندید…
_صبرکن…دارم براش
همین خنده ای که داری برای من میکنی، فردا پس فردا باید بشینی یه گوشه براش گریه کنی!
محمدعلی دیگر نخندید و فقط به مهیار زل زد…
چه در سر این مرد بود؟!
_دَردین جانیما….چیشده مهیار
(دردت به جونم)
_چیزی نیست مامان…
_دختره ی عفریته… روی نوه ام دست بلند کرده
_خاله جان…حتما مهیار یه چیزی گفته که مائده روش دست بلند کرده دیگه
با تعجب به مادرش نگاه کرد!
طرف کی را میگرفت!!!!؟
مائده!!!!
__________________________________________
_بیا غذاتو کوفت کن
از نگاه این مرد میترسید…واقعا چطوری توانسته بود به او سیلی بزند؟!
این روز ها مهیار اعصاب هیچ کس را نداشت، دختری که دوستش داشت حالا عروس کسِ دیگری شده بود….
خبر رسیده بود نامزد مهدیه برگشته و میخوان جشن عروسی راه بندازند…
چقدر به مهدیه حسودیش میشد!
می امدند خانشان و صورت مهدیه را بند میکردند…برایش کلی لباس میگیرند و…مهدیه لباس عروسی میپوشد و شوهرش لباس دامادی…
چقدر دلش میخواست، عروس محمد شود…
لباس عروس بپوشد و محمد لباس دامادی
کناره هم روی دوتا صندلی بشینند و عاقد عقدشان را بخواند…
سلام عزیزم😂😂
اره…توی انباری بوده🥺💔
همه به مادربزرگ میگفتن بیارش بیرون ولی اون قبول نمیکرد…
عمو و زن عموم رفتن ترکیه…
نه نمیخونه… میگه بعدن که اومدم مفصل میشینم همه رو میخونم😂😂
😂😂😂😂😂🙌
این رسم ها واقعا مضخرفن یه کم به احساسات طرف فکر نمیکنن چه دختر چه پسر خاله من هم سر همین رسم مجبور به ازدواج شد ، اما زندگیشون….
هوف خداروشکر زندگی عمو و زن عموت الان خوبه!
و اینکه عالی بود و تند تند پارت بزار❤
جدی میگی🥺💔
وای بیچاره خالت….
آره 💔 خالم خیلی عذاب میکشه بدتر وجود دخترشه ، یه دختر داره و یه پسر اما دخترش ، کلا باهاش ناسازگاره و زندگیشون خیلی تلخ شده
اخییی🥺💔
دوستان عزیز
چرا همتون فکر کردین من ترکم😂
توی پیام های شخصی پره از اینکه سحر تو ترکی؟
تو که گفتی مازندران زندگی میکنی
من ترک نیستم، ولی مادر پدرم…ترکه و اردبیلی هست ولی پدربزرگم شمالیه
عمه هام و عمو و بابام ترکی بلدن، منم بلدمااا ولی زیاد نیست که بتونم روون حرف بزنم🥲
خیلی خوب بود لطفا پارتها رو طولانی تر کن😟😟
حتما🥰🙌
سحرییی، نمیخای پارت بدی آخه فداتشم 🥺😭
چرا اینقدر دیر پارت میزارین چشمم خشک شد
یه هفته هست پارت نزاشتی 😲😲😲 همین حالا پارت جدید رو بزار زود تند سریع
یه هفته هست پارت نذاشتی دلت میاد این همه منتظر بزاری
قربونتون بشم من…
الان میزارم🥹🙌