رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲۶
نگاه به ساعت کرد
۹ را نشان میداد
اگر الان میرفت ….
باید شب میرفت،چون روز ها چطوری از دست مهیار در میرفت!
فقط اگر شانس با او یار باشد که مهیار اینا دیربرسن…
جلوی آیینه رفت،پیراهن بلند سبز با گل های قرمز و شال قرمز
بیخیال به اتفاق هایی که منتظرش هستن، لبخند زد!
شاید با فرار کردن همه چیز درست میشد!
قطعا اولین نفری که خوشحال میشود از فرارش مهیار بود…
خواست از در خارج شود که یک چیزی به ذهنش رسید!
او که کلید نداشت!
ای خداا میبینی منو واقعا؟
لای در یک سنگ بزرگ گذاشت تا بسته نشود و سریع به سمت خانه ی محمد دوید
تاحالا هیچ وقت این وقته شب از خانه بیرون نرفته بود…اونم تنهایی!
وقتی به در خانشان رسید در زد…
خدا خدا میکرد که محمد در را باز کند
در که باز شد ،خواهر کوچک محمد….
باز هم جای شکر داشت،اگر مادر یا پدرش در را باز میکردنند چه میکرد!
_سلام لیلا جون خوبی؟داداش محمدت هست!؟
_سلام خاله اره هست
_میشه بگی بیاد
_باشه خاله
از در کنار رفت
_ داداش محمد….داداشی
_چی گِنی؟
(چی میگی)
از استرس زیادی دستانش عرق کرده بود..همش میترسید که مهیار زود به خانه برسد!
_خاله مائده اومده
صدای تعجب محمد بلند شد…
_مائده!!!
وقتی دم در رفت،تازه حرف لیلا را باور کرد
نگاهش را به چشمان عسلیش داد…
_سلام
_سلام
اینجا چیکار میکنی؟این موقعه شب تنهایی اومدی اینجا!!!
_اره
_بیخود کردی
حرصش گرفته بود
_فعلا دیدی که اومدم
_الله اکبر
_محمد…
بدون هیچ حرفی نگاهش کرد
منتظر جان گفتن هایش بود …ولی این مرد انگار همه چیز را فراموش کرده بود…
_میخوام کمکم کنی!
_کمکت کنم!؟
_میخوام فرار کنم از اینجا،کمکم کن لطفا محمد
_اگه اون موقعه که داشتم خودمو میکشتم که راضیت کنم بیای ،الان شاید وضعمون این نبود!
_الان وقت این حرفا نیست
پوزخند صدا داری زد..پس کی وقتش بود!؟
_میتونی کمکم کنی برم؟
_اره…شاید
خواست برود …چیزی به ذهنش رسید
_تو…خودتم دنبالم میای!؟
_آره
ولی از هم جدا میشیم
تو میری هرجا که دوست داری،منم میرم هرجا که دوست دارم
فقط خداحافظی گفت و رفت،سریع به سمت خانه ی مهیار دوید…
خداکند نرسیده باشند!
در راه به محمد هم فکر میکرد….دیگر آن محمد خوش برخورد مهربان نبود!
دوستان عزیز من یه نکته ای رو بهتون بگم…
اونجایی که محمد گفت چی گِنی(چی میگی)به زبون مازندرانی هست…بیشتر قسمت هاش مازندرانی صجبت میکنن ولی من تغییرشون دادم تا شما قاطی نکنید😁🙏
😔😔
🥲💔
قنشگ بود 🥺
خسته نباشی
ممنونم عزیزم😁🙏❤
مرسی عزیزم ❤️
جای حساسی تموم شد
😂الان تو فکر اینم مهیار رسیده یا نه
خواهش میکنم😂😂
#حمایت از سحریی✨️🥰🤍
مرسی قلبم🥺🙏
چرا مهیار اینقدر زود تغییر کرد 🙁
سحر جون خیلی دیر ب دیر پارت میزارید باید اول بریم ببینیم قبلا چی گذشته
میشه یکم زودتر بزارید آخه رمانتون قشنگه
والا واسه خودمم سواله که چرا عوض شد،ولی خجالت میکشم بپرسم 😕
از این به بعد یک روز درمین پارت گذاری میشه
ممنونم عزیزدلم🌹🥹
سلام خسته نباشی
رمان قشنگیه
میشه به قولتون عمل کنید یک روز در میان پارت بدید
دوروز پارت ندادید😭😭
سلام عزیزم
حتما 😂
امروز پارت میدم ،همین الان میرم تایپ میکنم