رمان مائده…عروس خونبس پارت ۴۹
با لبخند نگاهش میکند
_مائده
_جانم؟
_تو منو میبخشی؟!
_ببخشمت؟چیکار کردی مگه!
نفس را بیرون میدهد و ادامه میدهد
_واسه گذشته….
یادته چقدر اذیتت میکردم؟دلتو میشکوندم…زدمت…
هیچ وقت نمیتونم بخاطر کتک زدنت خودمو ببخشم،میدونم توهم نمیگذری ولی گفتم اگه مُردم حلالم کنی
_مهیار میزنمتاااا
یعنی چی اگه مُردم ،خدا اون روزو نیاره چرا جو میگیرتت؟
_جو نیست….حقیقته!
بالاخره مرگ حقه دیگه
فقط مواظب آرازم باش…بزار چهلمم تموم شه برو ازدواج کن
با اخم نگاهش میکند
این مرد رسما دیوانه شده بود!
_باشه میرم ازدواج میکنم…
_واقعا…میری؟!
با حرص جوابش را میدهد
_پس چی فکر کردی؟ صبر میکنم برات؟ نه آقا میرم شوهر میکنم
چیزی نمیگوید و سرش را تکان میدهد
با خنده نگاهش میکرد
دلش خنک میشد وقتی اذیتش میکرد!
_مائده؟
بلند میخندد و جوابش را میدهد
_جان؟!
_واقعا میری؟
_چرا نرم؟!
_اذیتم نکن دیگه میری یا نه؟!
_معلومه که میرم خودت اجازه دادی برم دیگه
میرم یکی خوشگلتر از تورو تورش میکنم
اخم میکند و رویش را میگرداند
_من کی اجازه دادم؟مگه خرم؟
_دور از جونت…شوخی کردم مهیار
_این چه شوخی ای بود واقعا؟!داشتم سکته میکردم
_آخه این چه حرفی بود که تو اصلا زدی؟!
واسه چی میخوای بمیری مگه من میزارم؟
تک خنده ای میکند و میگوید
_مگه دست توعه؟
_بله…حق رفتن رو نداری
***
_آخه داداش شما چرا اومدین
_آبجی مگه اینا آروم و قرار داشتن؟مغز منو ترکوندن…بخدا من اکه یه اتفاقی برام بی افته اینقدر نگران نمیشن حالا ببین برای آقا مهیار چه کار ها که نمیکنن
خنده ای میکند و میگوید
_عه داداش خدانکنه چیزیت بشه…سمیرا خوبه؟!
_آره خوبه
اتفاقا میخواست بیاد ولی نزاشتم
_کار خوبی کردی خسته میشین اینجا
از شیشه داخل اتاق را نگاه میکردند که مهگل خانوم و آقا رضا چطور قربون صدقه مهیار میرفتن
_نگاه نگاه میبینی زن داداش!؟
خنده میکند و میگوید
_محمد چرا اینقدر حسود شدی؟
_حسود نشدم بخدا بابا این مهیار رو من بزرگش کردم همیشه خودشو به مریضی میزد نره مدرسه
الانم همینه
خنده میکند و سرش را تکان میدهد
_واقعا!؟
_آره بابا همیشه تنبل کلاس بود
آراز کجاست؟!
_تو بخش کودکان هست
_میتونم ببینمش!؟دلم براش یه ذره شده
_آره بیا بریم
باهم به طرف بخش کودکان رفتن، آراز روی تخت خواب بود، در خواب لبخند میزد و شکمش هی بالا و پایین میشد
_الهی عمو به قربونت…وای خدا نگاش کن کپی خودمه
خنده کنان نگاهشان میکند
واقعا شباهت زیادی بهم داشتن!
خم میشود و شکمش را میبوسد
_قربون شیکَمت بچه
خنده میکند و میگوید
_ایشالله قسمت خودت شه
_چی قسمتم شه؟!
_بچه دار شدن دیگه
خنده میکند و میگوید
_آها اون….آره ایشالله به امید خداوند
با لبخند نگاهش میکند و سرش را تکان میدهد….
مهیار چرا انقدر لوسه🤦♀️ حالا بابای تو بزرگتر بود یا مهیار؟ من فکر کردم مهیار بزرگتره😂 خداقوت
😂😂🤪
بین بابام و مهیار،مهیار بزرگ تره
بابای من یکی مونده به آخری هست که آخری هم مامان علیرضاست😁
سلام سحرخانوم😁
میگم رویای اربابو نمیذاری؟
سلام عزیزم نمیدونم والا شاید دیگه ادامه ندم
وجدانا فراموشش کرده بودم از بس پارت نیومده الانم دوخط دستت درد نکنه
نتونستم بدم
عزیزم پارت ندی سنگین تری 🥺🙃
ادم دیگ یادش میره
کسی ک نمیتونه رمان نمیزاره
وقتی مسعولیت چیزی رو قبول میکنی باید انجامش بدی و بی مسعولیت نباشی
شما نظر ندی سنگین تری
اولا میتونی رمان رو نخونی کسی مجبورت نکرده
دوما مسئولیت رو اینطور مینویسن استاد
کسی با شما صحبت نکرد
بعدشم میخاستم فضولش پیدا کنم ک شما بودی
حداقل با اسم خودت جواب میدادی🤣
هرچی بگین حق دارین…ولی از این به بعد دیگه زمان پارت گذاری یک روز درمیون میشه
من واقعا نتونستم پارت بدم ولی چشم سعی میکنم مرتب بزارم براتون تا تموم شه🙂
خیلی ممنون گلم
خیلی قشنگ بود سحر جونم 🥰🥰
مرسی که خوندیش گلم🙂🌿🤍
😍
عزیزم خوبی شما واقعا دوست دارم رمان تو و با وجود مشلغه زیاد پیگیر میشم ممنون کیف کردم دستت طلا، لیلی جونم خیلی عالیه حرف نداره
مرسی عزیزم🥰🤌خیلی خوشحال شدم که میخونیش
لیلی منمهااااا😂😂😂 اسم نویسنده این رمان سحره عزیزم
میدونم گلم کاملا گفتم هم سحر جون عالیه هم لیلی جون نگارشش حرف نداره مهربونم
مرسی قلبم🤩🥺🤌
وای😂😂😂 من اصلا به اون لیلی نگاه نکردم
بچه ها امروز ی نینیه رو دیدم توخیابون بعد باهام بای بای کرد الان داشتم این پارتو میخوندم اونجایی که رفتن پیش اراز منو یاد اون بچه هه انداخت انقد کراش بود🥹😂
عالی بود عشقم فقط یکم کم بودش🥲👈🏻👉🏻
اوخی🥺😂
قربونت بشم میدونم میدونم🫠