رمان مثل خون در رگ های من پارت ۲۵
با خجالت به هیراد نگاه میکردم…
دمنوش و قرص رو که خورده بودم، یه ذره دردم اروم شده بود
حداقل، قابل تحمل بود!
روی تخت دراز کشیدم که هیرادم دراز کشید و بهم نزدیک شد
رزا_هیراد..نه!
هیراد سرشو تو گردنم فرو کرد و اروم دم گوشم گفت
_کاری ندارم باهات عزیزم…بخواب
چشمام رو روی هم گذاشتم و هیراد اروم موهام رو نوازش میکرد…
صبح وقتی بیدار شدم، کمرم یکم درد میکرد…
روی تخت نشستم وبه جای خالی هیراد نگاه کردم
بلند شدم رفتم توی سالن که دیدم هیراد داره توی اشپزخونه صبحونه اماده میکنه و اواز میخونه!
رفتم دم اشپزخونه ایستادم و به اوپن تکیه دادم و داشتم نگاش میکردم
ولی هیراد اینقدرررررر گرم خوندن و کارش شده بود اصلا منو نمیدید!
یهو سرش رو بالا گرفت منو دید
هیراد_یا امام حسین…واسه چی اونجا وایسادی
رزا_خب داشتم نگات میکردم!
هیراد_عشقم، نفسم، یه صدایی از خودت در بیار خواهشا، که من نزنم دستمو ببرم
به دستش نگاه کردم که خونی شده بود
رزا_وییییییی
هیراد…برو بشور وای حالم داره بد میشه
چشمام رو محکم بسته بودم
هیراد_من دستم خون اومده، حال تو چرا داره بد میشه!؟؟؟
رزا_خب از خون میترسم دیگه
برو بشورش
هیراد رفت دستشویی و دستش رو شست و چسب زخم زد
واسم اب قند درست کرد بهم داد
رزا_وای…فشارم افتاد!
هیراد_چرا اینجوری شدی یهو
رزا_اصلا خون میبینم حالم بد میشه…
هیراد_خب چرا قبل عقدنگفتی…نمیگرفتمت خب
با چشمای گشاد شده نگاش کردم
رزا_هنوزم دیر شده
هیراد خندید
_من غلط بکنم…
اخه من مگه دلم میاد خانوم ناز نازو ی خودمو ول کنم؟؟؟؟
رزا_بگو اصلا جرعتشو داری؟!
هیراد_اصلا
هیراد_حالا بیا بریم صبحونه بزنیم، حااااال کنیم
لبخند زدمو باهم رفتیم سره میز صبحونه
رزا_اوممممم
خوشم اومد! پس بلدی صبحونه هم درست کنی
هیراد_اره دیگه… ما اینیم!
خندیدم…
داشتم چایی میخوردم که…
هیراد_رزا من هفته ی بعد باید برم ماموریت!
با تعجب نگاش میکردم!
یعنی باز باید میرفت؟؟؟؟
رزا_ولی تو که تازه اومدی هیراددد
هیراد_قربونت بشم، میدونم سخته
ولی چاره ی دیگه ای ندارم!
اه..صبحونه رو زهره مارم کرد…
دیگه میلی به خوردن صبحونه نداشتم، یعنی بازم باید میرفت و من تنها می موندم؟؟
رزا_حالا کی برمیگردی؟؟
هیراد_معلوم نیست
ولی شاید دوماه دیگه
یا سه ماه دیگه
یا شایدم اصلا!
(نظرتو بنویس💙🤍)
اولینننننن
افرین😁
این رزا خیلی لوسه از خیلی هم بیشترررر
حالا چرا گفت هیچوقت هیرادم چیز خورش کردن خل شده هر دو عین بچه میمونن😑
اتفاقی براش نمی افته که
ایشالله که نمی افته🥲
سحر جون ناراحت نشیا ولی قلم شما تو رمان مائده خیلی بهتر از قلم شما در رمان مثل خون در رگ…. هست
تو این رمان خیلی صحنه ها تند تند پیش میرن
و شخصیت ها هم خیلی بچه هستن و از طرز حرف زدنشون میشه فهمید
و اینکه نشون دادن رابطه جاری ها خوبه ولی نه اینکه زیادی لوس بازی شه
یا همش از رزا تعریف شه که خیلی خوشگله و چی….
اینا باعث میشه رمان به کم ضعیف شه
من دارم این رمان رو زود پیش میبرم، چون این روزا سرم خیلیییی شلوغه و رمان مائده ام مونده رو دستم و سهیلم داره مغز منو میخوره که رمان ارباب رو بزار😂
سعی میکنم این روزا بیشتر بنویسم
چرا خودش رمان ارباب عمارت رو پارتگزاری نمیکنه؟
نمیدونم…میگه خودت بزار🥲
عالی بود🥰🥰😍
بیچاره رزا همش باید از هم دور باشن🥺🥺🥺🥲
اوهوم…:)
امیدپارم بلایی سر هیراد نیاد
ایشالله که نمیاد🤪
اینجوری گفتی بدتر استرس گرفتم
الان لابد میره فلج بر میگرده😂😂💔💔
😂😂😂😂😂🥲
همراه با اینکه فلج بر میگرده ممکنه که مثل اون دفعه عاشق شه🤣🤣🤣
خیلی عالی بود
موفق باشی قشنگ زن عمو🥰
قربونت بشم من زیباترین🥲💜