رمان مثل خون در رگ های من پارت ۳٠
چشمام رو که باز کردم، توی بیمارستان بودم و بهم سرم وصل بود
اینازم هم روی صندلی کنار تخت نشسته بود
رزا_ایناز…
ایناز_عه رزا بهوش اومدی؟
وای خداروشکر..
رزا_هیراد…کجاست؟
ایناز_بیچاره رفت برات داروهاتو بگیره
انقدر هول شده بود معلوم نبود چطوری رانندگی میکرد
ماشین رو گذاشته بود رو دنده ۴ بعد ۴٠ تا راه میرفت کولرم برده بود تا اخر
(خیلی دلم میخواد بدونم کدوم خری به هیراد گواهینامه داده🤣🥲)
ایناز_اخه چیشد یهو…چرا رفتی زیر اب؟
رزا_زیره پام خالی شد… فرو رفته بودم، هیراد هرچی منو میکشید…بالا نمی اومدم
ایناز_وای خداروشکر الان سالمی…
رزا_ایناز، یه ذره اب بهم بده
ایناز توی لیوان یکبار مصرف اب ریخت و بهم داد که هیراد اومد توی اتاق
لباساش همه خیس بود و موهاش بهم ریخته بود، شنی هم بود!
هیراد اومد جلو دستمو گرفت بوسید
هیراد_الهی من فدات شم، خوبی؟!
رزا_اره خوبم، نگران نباش…
هیراد_چطوری نگرانت نباشم؟ تا بیایم بیمارستان من مردمو زنده شدم رزاا
(بفرما…حالا هی بگین هیراد شهید شه شهید شه…بچم اینقدر مهربونه، اینقد اقاست….حیف بخدا🥺😔💔)
لبخند زدم…
رو به ایناز کردم
_پری و سهراب کجان؟
ایناز تک خنده ای کرد
_هیچی، پری خانوم حامله اس…سهراب بردتش خونه!
چشمام چهارتا شد…
_یعنی چی حاملس؟؟ اونا هنوز عقدم نکردن صیقه ان!
ایناز_چی بگم والا!
تورو اوردیم بیمارستان، سهراب و پری هم اومدن، بعد پری تا اومد تو بیمارستان حالش بهم بخورد و بالا اورد…دکترا معاینش کردن…گفتن حامله اس!
رزا_وییییی
هیراد_چرا ذوق میکنی؟!
رزا_خب رفیقم حاملس…دارم خاله میشم!
ایناز_ایشالله واسه مادر شدن خودت اینجوری ذوق کنی جیگرررر
لبخند عمیقی زدم…
ولی هیراد اصلا از این حرف ایناز خوشحال نشد و اخماش رفت توهم!
ساعت ۱۱شب بود که مرخص شدم، بیچاره ایناز پا به پام همه جا بود…
پری هم بهم زنگ زد و جویای احوالم شد
ایناز رو رسوندیم خونش و رفتیم خونه ی خودمون
رزا_به مامانم اینا گفتی؟
هیراد_نه نگفتم، دلم نیومد نگرانشون کنم…
رزا_خوب کاری کردی
هیراد_سریع تر بریم خونه، دارم از خسته گی میمیرم…احساس میکنم یه دریا شن روی تنم هست
خندیدم…
هیراد_ولی خدا واقعا دوستم داشت که تو الان اینجایی
نگاش کردم و لبخند زدم
(الان میخواین فحشم بدین که چرا رزا زنده اس نه؟ 🥺💔🤣)
واییییییییییی هر پارتی که میگذره بیشتر از هیراد خوشم میاد😍
عالی بود سحرییی😘🥰
قربونت عزیزم😂😂
🥰😘
خوشم میاد ازش اما نمیتونم بگم عاشقشم😮💨😁
فکر کنم این هیراد به زنده بودن خودش مطمئن نیست که دوست نداره بچه دار بشه درسته ؟
پارت زیبایی بود سحر جان خسته نباشی💙👏🏻
اره شاید…
ولی تضمینی نمیدم که این دفعه وقتی هیراد بره ماموریت، زنده برگرده..
قربونت گلم
نههههه
نکشش😢😢🥺
دوستان تقاضای مرگ هیراد رو دارن
نهههههه😭😭😭😭
بکش بکش هیراد و بکش هی هی🤣🤣
میخوام اصلا زنده برنگرده پسره رو مخ🤣
ایش ایش ایش😒🙄
نه رزا طوریش شه نه هیراد💔🥲 عاشق هم باشن تا ابددددد
ایشالله😂😍
نه اصلااا . من خیلی حس خوبی به هیراد ندارم🤣 . فقط آرشششش
باز گفت ارش…باز گفت ارش🫢😡
عالی بودبازم خداروشکرنزدی کسی روبکشی😂
فداتشم😍😍😂😂😂😂
پری هم شده دختر دایی من ، اونا هنوز دوستن حتی صیغه ( نمیدونم درست نوشتم یا غلط چون بیشتر اینجور مینویسند) هم نکردن ولی دختر داییم حامله اس.
و اینکه عالی بود❤
پشیمون شدم هیراد رو نکش بفرست کما
مبارکتون باشه عزیزم😍
حامله گی نازنین هم نزدیکه هاااا🥲🤣
مرگ حاملگی کجابوده نامزدمن بچه هارودوست نداره
یعنی چی؟
من میخوام خاله سحر بشم🤣🥺🙏
یعنی اینکه من خودمم ازمامان شدن بدم نمیادولی نامزدم همیشه میگه بچه بی بچه😕
چی چرااا😐
وااااا
مگه میشه بچه دار نشین
بیخود میکنه میگه بچه نمیخوام😡
نمیدونم چرا ولی اصلارابطش بابچه هاخوب نیست تاحالاندیدم بچه های داداشش روحتی بغل کنه یاببوسه ولی من عاشق بچه هام البته عموم همیشه میگه امیرعلی ازوقتی داداشش روازدست دادیم رفتارش عوض شده ظاهراً ترسش ازدست دادن عزیزاش شایدواسه همینم نمیخوادکسی به زندگیمون اضافه بشه
اها…وای چقدر بد🥺
دلم سوخت برای امیرعلی
سحر باورت میشه روی دست چپم ۳۸ تا پشه زده🤣 . و الان تایپ کردن سخت شده برام چون اگه با دست چپم کار کنم خارشم میگیره🤣🤣
38تااا😐😐 خونت شیرینه حتما🤣🤣
آره تازه اون یکی دستم هم همین تعداد زده 🤣🤣
بمیرم برات🥺🤣
خدانکنه🤣🤣💕
🥲😂