نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پوراندخت

رمان پوراندخت پارت ۳

4.3
(31)

رمان پوراندخت

پارت سوم تقدیم نگاهاتون عزیزای من

_آره گفتم بیای اینجا تا درباره ازدواجت باهات صحبت کنم گلی جان..

و من با حرفی که بابا  میزنه یخ میکنم و یه شوک بزرگی بهم وارد میشه . و انگار که پرت میشم به یه دنیای دیگه

_ گلی . بابا چیشدی تو

توانایی صحبت کردن رو ندارم و فقط به یه نقطه ی نامعلومی خیره شدم  که یکدفعه به خودم بر می گردم . و متوجه میشم که خیس شدم .  و بعد صدای نفس عمیق یه نفر رو میشنوم:

_ هوفف خداروشکر که خوبی باباجان

و من که انگار تازه کامل تونستم حرف بابا رو هضم کنم  با صدایی که از ته چاه بیرون میاد میگم:
_ بابا  این ، این موضوعی که گفتید در موردش جدی هستید؟

به وضوح میتونم بفهمم که موضوع جدی هست ولی خب باید می پرسیدم تا آروم شم:

_ آره چرا جدی نباشه اونوقت؟

و بعد یکی از ابروهاش رو میندازه بالا . و من بغض به گلوم چنگ میزنه و سرم رو پایین میندازم و به  و در حالی که سعی میکنم صدام نلرزه میگم:

_ آخه بابا… من تازه ۱۴ سالمه ….. چ چرا باید شوهر کنم؟

میتونم  به آسونی بفهمم که بابا با این حرفم اخم پررنگی روی پیشونیش جا خوش کرده ولی خب چه میشه کرد . من باید حرف دلم رو میگفتم وگرنه آروم نمی گرفتم  که…

_سرت رو بالا بیار

این باباست که این حرف رو میزنه و من مطیع حرفش سرم رو بالا میارم به چشمای عسلیش ‌که هم رنگ چشمای خودمه نگاه می کنم..

_ دختر جون تو میدونی کی ازت خواستگاری کرده که میگی چرا باید شوهر کنم؟

با لرزش صدای مشهودی لب میزنم :

_ بگین کیه. خب بگید لطفا منم اینجوری نگم

بابا چشماش رو میبنده و دستی به ریشش میکشه و میگه:

_ پدر کلانتر، شیر خان تو رو ازم واسه پسرش خواستگاری کرده . حالا فهمیدی دختر؟

و من باز هم خشکم میزنه .کلانتر میخواد بیاد خواستگاری من؟ پس بگو چرا آنقدر بابا شوق و اشتیاق داره .

بر خلاف میل باطنیم و حرف چند لحظه ی قبلم رضایتم رو به بابا اعلام کردم . و بابا از تعجب دهنش بند اومده  و بعد از چند دقیقه لب به دهان باز میکنه و با حالت مرموزانه ای میگه

_ دختر جون نکنه تا گفتم کلانتر مدهوش پولاش شدی؟ ها؟

وای خدا جون . بدتر شد که . من فقط فهمیدم که پیشنهادی بهتر از این گیرم نمیاد و چه دیر یا چه زود باید ازدواج کنم و تا الان هم که مجرد موندم خودش خیلیه . آخه الان خیلی از دختر های هم سن و سال من الان بچه دارن .

_ نه بابا . من فقط دیدم که من که باید ازدواج کنم پس چه موردی از این مورد بهتر

حرفم رو میگم و بابا هم که انگار کمی تحت تاثیر من قرار گرفته از اون چهره ای که گرفته بیرون میاد. و بعد بلند میشه چشماش رو فشار میده و با دردی مشهود میگه:

_ پس این قابلمه رو ببر خونه . و به مامانت هم درباره خواستگاری توضیح بده تا خونه رو آماده کنه…

با این حرف ، بغض دوباره توی گلوم چنبره  میزنه ولی خب چه میشه کرد ، من که دیر یا زود باید میرفتم خونه ی بخت

_ چشم بابا.

این دو کلمه رو میگم و بلند میشم و مانتوم رو می تکونم تا خاک هاش بره و بعد قابلمه رو بر می دارم و  خداحافظی می کنم وبه سمت در خروجی مزرعه میرم و لحظه ی آخر  سرم رو به سمت بابا میچرخونم که ایستاده به درخت تکیه داده. و از توی جیبش سیگارش رو در میاره . بهتر بود دیگه اونجا نمونم چون واقعا بوی سیگار یکی از اذیت کننده ترین بو هاست .
‌…..

یکم که از مزرعه دور شدم سرم رو به سمت آسمون آبی بالا بردم  و آه عمیقی کشیدم و بعد روی زمین نشستم  با خدای خودم  زمزمه کردم:

_خدا جونم ، مطمئنی ما زن ها رو جز بنده هات میبینی . خدایا اگه میبینی بگو چرا ، چرا یه دختر باید تو سن ۱۴ سالگی با یکی که   خیلی بیشتر از اون سن داره ازدواج کنه ، یا اینکه بچه داشته و بعد اینکه شوهرش تو شوهرش بمیره بیوه بشه هاااا؟ هاا؟

دیگه توی این جملات آخر هوار میکشیدم . و کل اطرافم پر شده بود از جیغ  و ناله  و گریه.  و آنقدر جیغ کشیدم تا آروم شدم و با خودم گفتم  بهتره بلندشم تا کسی من رو ندیده و به محض بلند شدنم چشمام توی چشمام کسی گره خورد. و بعد صدای گیراش توی گوشم پیچید.

_ حالتون خوبه خانم؟

چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام و بعد دستپاچه بلند شدم و و سرم رو از خجالت پایین انداختم و همونطور که دستی به مانتوم می کشیدم با صدایی که به بخاطر جیغ و گریه به زور شنیده میشد گفتم:

_ بله . ممنون

و انگار که اطمینان نداشت از جوابی که من بهش داده بودم و دوباره پرسید:

_مطئمئنین خانم؟ چون اصلا اینجوری بنظر نمیادا

_ بله مطمئنم آقا . مممنون از لطفتون

ای خدا چه گیری افتادیما این مردک نگران حال منه بعد من نگرانم که یکدفعه بابا نیاد و فکری بدی نکنه . بعدشم حالا یکی باید بیاد به این بگه: شما کی باشی که نگران من میشی ؟. تصمیم گرفتم این مردک رو با نگرانیش تنها بذارم به خاطر همین قابلمه رو برداشتم شروع کردم به راه رفت که اونم پشت سرم اومد چه سمجیه این . پوفی کشیدم و  گفتم:

_ آقای محترم الان میتونم بپرسم برای چی پشت سر من راه افتادید

_ میخواستم بدونم حالتو…

نذاشتم صحبتش رو ادامه بده و عصبی لب زدم:

_ آقای محترم نمیدونم یک نفر چند بار بهتون بگه که حالش خوبه . الانم اگه میشه دیگه پشت سر من راه نیفتید . چون  اگه یکی ما رو با هم ببینه فکرای ناجور به سرش میزنه . پس خدانگهدارتون

و بعد بدون اینکه منتظر خداحافظیش یا صحبت اضافه ای ازش باشم ، به سرعت از اونجا دور شدم……

روی تختم دراز کشیدم  و ساعدمو روی چشمام گذاشتم دارم به چند تا چیز فکر می کنم . و این اصلا خوب نیست چون وقتی فکرم درگیره اصلا نمی تونم خوب روی کارم تمرکز کنم .  و یه چیزی هم هست که همش تصویرش جلوی چشمامه . چهره ی اون دختر .  و دارم با خودم میگم اگه من زن بگیرم از فکر این دختری که امروز یه لحظه دیدمش بیرون میام؟
یه صدایی توی درونم میگفت آره و یه صدایی میگفت نه…

همینجور تو افکارم غرق بودم که صدای در اومد  . بفرماییدی گفتم و چند لحظه بعد صدای آصف توی اتاق پیچید.

_جهان خان ببخشید که مزاحم وقت استراحتتون شدم . میخواستم مطلبی رو عرض کنم

_ بگو

آصف نفس عمیقی میکشه و ادامه میده:

_ آقا برادرتون اومدن

با شنیدن این جمله سریع ساعدمو بر می دارم و روی تختم میشینم و میگم:

_ واقعا  محمود (برادرش)اومده؟

_ بله آقا اومدن بیاین بریم پایین

سریع سر تکون میدم و با آصف از پله ها پایین میریم  . میتونم از همینجا صدای سلام و احوال پرسی شیر خان و محمود  رو بشنوم .
وقتی از آخرین پله هم پایین میایم میبینم که محمود روی مبل نشسته  و پاش رو روی پاش انداخته و داره صحبت با شیر خان میکنه و شیر خان هم روی صندلی مخصوص به خودش نشسته .  و من برای اینکه متوجه حضورم بشن الکی گلوم رو صاف میکنم .  و محمود متوجه میشه و سریع به سمتم میاد و منم به سمت اون میرم . و دستم و به سمتش میگیرم با لبخند میگم:

_سلام داداش کوچیکه . خوبی ؟

دستم رو با گرمی فشار میده و میگه:

_بله داداش به خوبی شما .  چیکارا می کنی کلک؟شنیدم باز می خوای بری سر سفره عقد

چشمام رو تو حدقه می چرخونم و پوفی میکشم و آروم رو به خودش میگم:

_بله متاسفانه.

و اون هم مثل خودم آروم زمزمه میکنه:

_ باز لقمه ایه که بابا برات گرفته …

_بله

و بعد ریز ریز میخنده و من سرم رو به حالت تاسف براش تکون میدم که صدای شیرخان ما رو از هم جدا میکنه:

_ شما دو تا برادر دارید چی در گوش هم میگید . تا اونجایی که من میدونن در گوشی برا زناست هااا.

محمود با خنده میگه:

_ بله شیر خان درست میگید .

و بعد با صدایی حال بهم زن و نازک میگه:

_ آخه شیر خان من و این جهان جون میخواستیم با هم باشیم ولی خب چون شما واسش زن دیگه انتخاب کردین من مجبورم از زندگیش برم

و بعد الکی ادای گریه کردن رو در میاره . من و شیر خان چشمامون گرد میشه و شیر خان با تاسف ادامه میده:

_ به حق چیز های ندیده . مرتیکه گنده نشسته جلوی من مسخره بازی در میاره . خجالتم نمیکشه . مرد هم مردای قدیم….

این داستان ادامه دارد….

عزیزای من ، اگر نظری ، پیشنهادی و یا انتقادی دارید حتما بگید، خوشحال میشم💓💓

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zoha Ashrafi

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
18 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عسل
1 سال قبل

کی میش من بفهمم مادربزرگت گلیه یا نه😖

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط عسل
عسل
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

ارهه😍😂😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

من فهمیدم مادربزرگت کیه😎

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط 𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

بسیار عالی👏🏻👌🏻

دلم واسه گلی میسوزه به اجبار قراره ازدواج کنه
جهان خان هم مثل اینکه عاشقش شد تمام😆

فکر کنم مادربزرگت پوراندخته 😉

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

دقیقا
من از اونجایی فهمیدن که اسم رمان رو گذاشته پوراندخت

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

جهان دیگه

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

واقعا نکنه محموده ؟

....
....
1 سال قبل

داستان رمانت رو تا اینجا دوست داشتم
اما یه نکته ای هست اونم اینکه ما الان میگیم که ازدواج تو سن پایین اینجوریه و اونجوریه درصورتی که اون زمان خودشون نمیفهمیدن..
مثلا دختری که از یه سنی به بعد ازدواج نمیکرد و به قول قدیمی ها ترشیده بود حتی اگه پانزده شونزده سالش هم بود دوست داشت ازدواج کنه..
اونا درکی از ازدواج تو سن بالاتر نداشتن..

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ....
لیکاوا
لیکاوا
1 سال قبل

نکنه جهان و محمود هر دوشون عاشق گلی میشن؟

𝓗𝓪 💫
1 سال قبل

عالی همینطور پیش برو 💪❤

دکمه بازگشت به بالا
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x