رمان غرامت

غرامت پارت 50

4.6
(135)

با اطمینان شماره اش را گرفتم
“درحال تماس…”
کف دست سردم را روی لبان لرزانم فشردم
تماس وصل شد و صدای زنی پیچید

-دستگاه مشترک موردنظر خاموش می‌باشد

با عصبانیت گوشی‌ام را به سمت مبل پرت کردم و بیچاره وار روی زمین نشستم و بر حال خود اشک ریختم
میان سردرگمی عذاب آوری گیر کرده بودم نه راه رفتن داشتم و نه راه بازگشت!
ذهنم میان گذشته می چرخید
دنبال مقصر!
مقصر های ک زمانی فکر می‌کردم جانشان را بی معطلی به من هدیه بدهند!
پوزخندی عمیق کنج لبانم شکل گرفت
از روی زمین بلند شدم و با حالی عصبی دور خود می‌چرخیدم گاهی گیسوانم را در لا به لای انگشتانم و گاهی مشت‌های سنگینم روی پاهایم سقوط می‌کرد
مانند پرنده‌ای خشمگین از بال شکسته‌اش در قفش رفتار می‌کردم..
عقربه های ساعت به سختی از هم فاصله می‌گرفتند و من بیچاره تر می‌گریستم
بر زندگی‌ام
بر این سرنوشت شومی ک دارم
بر همه چیز!
اینکه مهران سیبی باشد که فقط نیمی‌اش مال من است چنان مرا اتش میزد که نفسم را بند میآورد.
هرزگاهی ‌که نگاهم روی تک تک وسایل ها می نشست محتویات معده‌ام گلویم را می‌سوزاند
از اتاق شخصیمان تخت خوابمان معاشقه‌هایمان همه ترس داشتم از این ترس داشتم که همه قبلن روی همان ها تکرار شده باشد
در خیالتم جسم آن زنی که شب اول حضور داشت در این خانه انگار در کنج کنج این خانه با مهران خاطره ساخته باشد نفسم را تنگ می‌کرد و در اخر کمک خواستن ان زن در نیمه شب و مدرکی برای اثبات ادامه رابطیشان…
هالو فرض شدن از طرف خانواده‌ام جوری دیگر مرا بی‌حال تر می‌کرد
بالاخره عقربه های ساعت روی ساعت یک نشستند
و صدای کلید در قفل مانند تیزی بر اعصابم خط کشید
هر که حالت الانم را می‌دید به حتم گمان می‌کرد جان در بدن ندارم.
در خانه را باز کرد مانند همیشه مرا صدا میزد

-یامور بیا اینارو ببر!

صدایی برای پاسخ بلند نشد، دوباره حرف‌اش را تکرار کرد و پاسخی دریافت نکرد
صدای قدم های‌اش و در آخر چهره‌اش در پس چشمان تگرگ زده‌ام نقش بست
واژگون شدن نایلون های دستانش و غلتیدن سیب های سرخ روی فرش که سفارش چند‌روز پیش‌ام بود که هر بار می‌امد و در دست نداشت چقدر دل می‌شکاندم ولی اینبار خوشحال نداشتم از پیدا کردن سیب سرخ در چله زمستانش”شاید ان کارش هم تکرار باشد” و در اخر زانو زدنش رو به رویم حتی یک ثانیه‌ام طول نکشید.

-یاابلفض، چیکاری تو یامور؟؟

دست خشک شده پیچیدع دور زانوهایم را جدا کردم و بی جان ضربه ای به کتفش زدم و گفتم:
صبح..از اقوام..زن اولت اومده بودن..نبودی

با هر کلمه‌ام بهت و شک زدگی‌اش در نی‌نی چشمانش واضح بود.
دست دیگرم مشت شد روی کتف‌اش خوابید.

-پس قبلن زن داشتی که دختر علی مفنگی نظرت گرفته ها؟؟

متعجب آرام لب زد:
یامور

گریه‌ام اوج گرفت و زخم زبانم تلخ تر

-مالک نامزد داره همه کشک بود لیاقت دختر علی مفنگی مهران دست دوم بوده؟؟
چه معامله‌ای کردین سر من هان؟

دستانش روی بازوهایم نشست و مرا تکان داد و صدای‌اش را بالا برد:
بفم چی میگی؟؟
غصه داری ناراحتی میفهمم ولی دلیل

اینبار به وضوح صدای شکستن قلبمم را فهمیدم او انکار نکرد حتی مثل طلبکار ها مرا برای رفتارم اخطار داد؟!

-چی‌میگی تو هاان؟تو زن داشتی میفهمی؟؟؟

-نداشتمم کی گفته؟؟؟ فقط صیغه بوده!
بلند خندیدم و مثل دیوانه ها بلند و طولانی.

-صیغه بودم، برای یک مدت کوتاه کی اومد بت گفت؟

بی جان او را از سر راهم هل آرامی میدهم، بلند می‌شوم
خانه سرگردان است در پیش چشمانم،
دستم روی دهانم مشت می‌شود.

-که صیغه بوده؟؟

نفس های تند تند و عصبی‌اش از پشت سرم شنیده می‌شد

-آره یامور آرره!!

عصبانیت به حد مرز خودش رسیده بود، به سمت او برگشتم با هر دو مشتم به سینه‌اش کوبیدم و داد زدم:
برا چی دروغ میگی اون خواهرر دوستته چطوری صیعه ای هااا؟؟؟؟
اون لعنتی خواهر رضاست

بیشتر چشمانش در قالب بهت فرو رفت و گیج به من خیره شد، تمام رفتارها و حرکاتش برایم مانند خاطره می‌گذشت
بی اختیار محکم پشت دست‌ام میزنم و با حالتی چندش آور لب میزنم:
خاک تو سر من، خااک
که اینقدر بی ارزشم، زن صیغه ای شوهرم برای خوش‌آمد گویم تو خونه‌ام غذا درس می‌کنه

بازهم مسکوت به من خیره میماند.
و من مانند آب در کتری داغ می‌جوشم.

-خونه‌ام؟؟(دور خانه می‌چرخم)اینجا خونه اونه(به وسایل های خانه اشاره می‌کنم) جهیزیه اونه.

هر دو کف دستانم صورتم را می‌پوشاند و زانو هایم خم می‌خورد و بلند هق میزنم.

-خدا من و بکشهه.

بالاخره صدای پر از خشمش دیوار های خانه را می‌لرزاند.

-کدوم بی‌ناموسی اینا رو بهت گفته؟؟

دستانم را پایین آوردم و با تاسف خیره نگاهش کردم، موهای‌اش بازیچه دستانش شده بود و صورتش از خشم سرخ
آشفته و پر از خشم!

-همینا قبول ولی چرا هنوز باهاش رابطه داری؟؟

اینبار به حق ک خشک‌اش زد، طوری هول زده روی دو زانو روی پانشست و دستانم را چنگ زد که بی دفاع می‌گویم این زیادی بوده است.

-به جان مریم به جان مادرم به جان خودت یامور، برا خیلی وقت پیش من دیگه حتی رنگ نگاهم به اون زن صیغه‌ایم نیست، این چرت و پرتا رو کی تحویلت داده؟؟

مهران امینی روبه رویم زانو زده بود و مرا در لیست های جان‌های مهم اش قرار داده بود.
آخر دنیاست؟
دستانم را بیرون کشیدم و عصبی لب زدم:
خودم دیدم بهت زنگ زد نصفه شب که بیا دارم خودکشی می‌کنم.

-خودکشی چی‌میگی تو؟؟

مغزم در انجا فرمان نمیداد که شاید قسمتی از این راز پنهان پر ماجرا خطای من باشد من فقط الان انکار را می‌خواستم
انکار برای عدم رابطه با آن دختر.
ماجرا را برای او بدون حتی جا انداخت واوی می‌گویم او هر لحظه عصبانی تر می‌شود و در آخر همان شیشه ان روز که رضا برای عسلی ها اورد تیکه‌های شکسته‌اش در خانه پخش می‌شود.
خون از دستانش جاری شده بود و تند تند قدم برمی‌داشت بلند بلند خاندان رضا را آباد می‌کرد.
به حق که از موعضه‌ام کوتاه امده بودم،
ترسیدم از اوی عصبانی!
-اون… که بهت گفت کی بود؟؟

اب دهانم را قورت دادم و لرزان لب زدم:
یک خانومی بود، اسمش و نگفت بهم.

دست زخمی‌اش را به پرده سفید اویزان کشید و برگشت به سمتم و ارام گفت:
می‌دونم کیه، می‌دونم..

دستم را بند زمین کردم و جسم سنگینم را از زمین بلند کردم و هق‌هق آرام در گلویم را ادامه دادم.

-ببین یامور من نه الان نه همون موقع صیغه‌ام بود اندازه عنی برام مهم نبود رو حساب رفاقت با رضا چنین کاری کردم تا آبرو خواهرش جمع شع، ولی انگار خوبی به اون خانواده نیومده، میزارم کف دستشون
ولی تو(به اینجای جمله‌اش می‌رسد، سرسخت در چشمانم خیره می‌شود و انگشت اشاره اش را برایم تکان می‌دهد)الان و حق دادم که عصبی ولی بعدن حساب خودسر بازیت و گوشی جواب دادنت و باید بدی.

قلبم تکانی خورد و بدون توجه به دستش و من به سمت در رفت که بازهم صدایم را بالا بردم:
آره هرچی تو بگی اخه راسته تو پیامبر زاده‌ای، اینای که من میبینم شرک و دروغه.

دلم هنوز آرام نگرفته بود انقدر قلبم از هم شریکی مهران می‌سوخت که ترس از او افاقه ای نکرده بود.
دیدم در چشمان عسلی‌اش ولوله به پاشد و چطور خشم‌اش را بر سر دندان های‌اش خالی کرد.

-د نمیفهمی دیگه، نمیفهمی(به سمتم پاتند کرد وکه ترسیده قدمی به عقب رفتم ولی به موقع بازویم را گرفت و مرا به آشپزخانه کشاند و جلوی یخچال ایستاد و دست دراز کرد و از بالا یخچال، چندتا کاغذ به سمتم پرتاب کرد)بردار ببین(خشک به او نگاه کردم، بازویم را فشرد و اجبار خم شدم و یکی از کاغذ هارا برداشتم رسید گاز و چند وسیله آشپزخانه بود)تاریخ شو ببین(نگاهم روی تاریخ ثبت شد، دست دراز کردم و بقیه را برداشتم همه همان تاریخ بود یک هفته قبل از ورودم به این خانه) ببین اینا رو برای تو نمک نشناس گرفتم اگه اون شبم به خانواده رضا گفتم بیان بخاطر این بود که ببینن زن مهران امینی فقط یکیه اونم تویه اگه قرار زندگی باشه زندگی با توست.

بدون معطلی پاتند کرد و صدای محکم بهم خوردن در خانه نشانه رفتنش بود.
روی زمین نشستم و بیخیال طعنه سنگین مهران رسید ها را چک می‌کردم
آنقدر سناریو درامی که برای خودم ساخته بودم واقعی جلوه میداد که هر کاغذ رسید را چندبار بالا و پایین می‌کردم
ولوله درونم روبه سکوت بود
آرامش
همان ارامشی که ان‌موقع کودکی وقتی ک اسباب بازی‌هایت از دست بچه‌های میهمان در کمد پنهان بود.
دقیقا همان آرامش
کی‌شد که این شد؟
عصبانیت و پرخشاشگریم فقط بخاطر مهران و زن صیغه‌ایش بود
و این نتیجه دردناکی بود.
خیلی..
گویا هزاران کیلومتر را به امید دریا آمده باشی و به سراب برسی و از همه بدتر که تو می‌دانستی که آن سراب است!
به یخچال تکیه دادم و نگاهم روی خون‌های چکه شده از دست مهران روی سرامیک های خانه خشک ماند و آرام اشکانم فرو ریخت
گویا کارم از یک دلبستگی ساده گذشته!
می‌گویند عاشق زندانبانش‌شده؟!
حکایت ماست.
***

پرده‌را داخل لباس‌شویی جامیدهم و دوباره با استرس همزمان شماره مهران را می‌گیرم و دکمه لباس‌شویی را میزنم.

“مشترک موردنظر خاموش میباشد”
الان حدودا ۴ ساعتی از رفتن مهران می‌گذرد و در این مدت خاموشی گوشی‌اش دلهره بر قلبم راه داده است.
وارد پذیرایی شدم آسمان ابری و تاریک بیشتر به دلهره‌ام دامن میزد
صدای آیفون با صدای زن درون گوشی‌ام مرا به خود آورد و با تردید جلو رفتم و جواب دادم.

-بله بفرمایید.
-امیرفرح هستم از آگاهی… به همسرتون بگین بیاد دم در.

(چه حسی به شخصیت”امیرفرح”دارید بنظرتون قراره درآینده چه نسبتی توی خانواده امینی ایجاد کنه؟)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 135

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین
پاسخ به  الماس شرق
6 ماه قبل

ایولا ولی توروخدا سرجدت نزنی مهران روبکشی ها ؟پارت قبل چقد به مهران فحش دادم ولی الان پشیمونم واقعا یامور رومیخواد واینکه توچشمای یه نفردلیل مردن عزیزترینت روببینی خیلی سخته ولی بازم مهران خوب خودشوکنترل کرده امیدوارم ازهم جدانشن….حس میکنم یامور بااین امیرفرح یه صنمی پیدامیکنه ولی بازم میگم دوست دارم با مهران بمونه اگریکم هردوشون تلاش کنن میتونن خوشبخت باشن و درآخرخسته نباشی واینکه اگرامکانش هست یکم زودتر پارت بذاربرامون😘

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط نازنین
خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  الماس شرق
6 ماه قبل

سلام الماس جان ممنون از پارتت
نکنه مهران کسی رو کشته باشه فکر میکنم امیر فرح یامور رو دوست داشته

لیلا ✍️
6 ماه قبل

عالیبود هم طولانی هم هیجان داشت و کلاً حسابی لذت بردیم خداقوت👌🏻👏🏻

دوستدار صداقت
دوستدار صداقت
6 ماه قبل

سلام نویسنده عزیز،عالی بودقلمت خداقوت ،منتظرپارت های بعدی هستم ،زنده باشی واستوار

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x