رمان کوچهباغ پارت ۶
اگر بگوید خوشحال نشد دروغ گفته بود
با شادی از گردن مادرش آویزان شد
_راست میگی مامان….بگو جون من ؟
با اخم صورتش را از زیر بوسههای
پیدرپیاش نجات داد
_آره دروغم چیه…خوب شد ما خندهتو دیدیم خانوم….معلومه سر از پا نمیشناسی
لبخند پررنگش را هیچ جوره نمیتوانست محو کند
عمه فرنوش عمه ای که علاقه بیش از حدی بهش داشت ، هفت سالی بود که به خاطر کار شوهرعمه اش مجبور به مهاجرت به تهران شده بودن
آن موقع ها که اینجا در نزدیکیشان بود همیشه خدا پیشش بود مادرش که سرکار میرفت و عمه فرنوش هم چون دختری نداشت مادرانه محبت خرجش میکرد
برایش مثل یک دوست بود ، هم مادر و هم یک عمه…. کی گفته همه عمه ها بدجنس و
آب زیر کاه هستند عمه فرنوشش یک چیزی فراتر از تصور بود….. مهربانی هایش با چهل و سه سال سن.شیطنت هایی قد یک دختر پانزده ساله داشت…. همیشه در همه جا پایه هر کاری بود حالا قرار بود بعد از ماه ها به شیراز بیاید
نمیتوانست ذوقش را پنهان کند مثل
میگ میگ همه جای خانه میچرخید و
تمیز کاری میکرد ؛ تنها اخلاق بد عمه همین وسواسی بودنش بود که حالا مادرش هم به خاطر همین عزا گرفته بود
آخر عمه فوق العاده از شلختگی و بی نظمی بدش میامد ولی مادر بیچاره اش از فرط کار زیاد حوصله جمع و جور کردن خانه را نداشت و این مسئولیت حالا روی دوش او افتاده بود
نزدیکیای غروب بود که خسته و بی رمق روی مبل ولو شد پدرش با کلی خرید وارد خانه شد
با دیدنش مثل گذشته ها به سمتش رفت و بوس محکمی از گونه اش گرفت
_سلام بر پدر خوشتیپ خودم….مهمونی فرداست ها….این همه خرید کردین !!
با خنده کیسه های خرید را روی زمین گذاشت و بوسهای به سرش زد
_دیگه باید همه چیز از قبل آماده بشه…
به دنبال حرفش صدایش را آهسته کرد و در گوشش گفت
_میدونی که مامانت چقدر روی این خواهرشوهرش حساسه….نمیخواد جلوش کم بیاره….
با حرف پدرش قهقه خنده اش به هوا رفت الحق که راست میگفت عمه و مادرش انگار که برای هم دو تا هوو بودن البته هیچ بدی بهم نمیکردن ولی انگار این یک قانون بود که عروس و خواهر شوهر باید رقیب هم باشند تا یکی بهتر از دیگری به نظر برسد
مریم خانم با چشمانی ریز شده نگاهش را بینشان گرداند
_ببینم چیشده در گوش هم پچ پچ میکنین… بگین ما هم بخندیم….
علی آقا خنده اش را قورت داد و با قیافه مظلومی که نازنین دلش برایش ضعف میرفت گفت
_هیچی به خدا….شما به کارت برس حرف پدر دختری بود
به زور خنده اش را نگه داشته بود پدرش همیشه جلوی مادرش کوتاه میامد خریدها را از روی زمین برداشت و از زیر نگاه مشکوک مادرش سریع جیم زد
*****
پنج نوع خورشت برای سه نفر به نظر زیادی میامد اما مادرش هنوز هم استرس داشت که نکند چیزی شور باشد…. آن یکی ترشیش کمتر است یا بیشتر…..
از دست مادرش حرصش میگرفت آخر چرا انقدر به خودش سختی میداد آدم باید خودش باشد به قول بابا مگر قرار بود هیولا بیاید که اینطور تدارک دیده بود…. عمه هم با آن هیکل چاقش که سال ها بود رژیم میگرفت و ذره ای تغییر نمیکرد زیاد اهل غذا خوردن نبود !
به اتاقش رفت تا خودش را آماده کند
کت و دامن سبز رنگی پوشید که زیرش شومیز کوتاه شیری رنگی میخورد بعد از
مدتها حسابی به خودش رسیده بود
موهای مشکیش را فرق وسط باز کرده بود که حسابی بهش میامد ابروهای هلالی همرنگ موهایش چشمانش را قاب گرفته بود
چشمانش زیباترین عضو صورتش بود مشکی مشکی و کمی کشیده با مژه های فر و بلند که حسابی چشمگیرش میکرد
بینی قلمی و کمی کشیده ای داشت که برعکس نظر خودش بقیه میگفتن به صورتش خیلی میاید و اصلا عملش نکند
با صدای مادرش عطرش را روی میز گذاشت و دل از آیینه کند
حالا باید مرحله اول یعنی استقبال از عمه فرنوش را به انجام میرساندن هر چه مادرش بهش نهیب میزد که خانومانه رفتار کند و کنارش بایستدد او خلاف حرفش عمل میکرد و با آن کفش های پاشنه بلندش به حالت دو خودش را به عمه اش رساند و در آغوشش فرو رفت
بغض بر گلویش چنگ انداخت چقدر محتاج حضورش بود و چقدر دیر آمده بود
_کجا بودی عمه….میدونین چقدر منتظرتون بودم…
صورتش را با دستانش قاب گرفت و لبخند مهربانی بهش زد که دو طرف صورتش چال افتاد
_الهی من به قربون دخترم بشم….حالا که اومدم نبینم غمتو دختر
مریم خانم با سرزنش به پیشوازشان آمد
_نازنین عمت خسته راهه….حالا حرف واسه گفتن زیاده
تخس سر تکان داد و گفت
_من و عمه که این حرفا رو با هم نداریم
به دنبال حرفش به سمتش برگشت و پرسید
_مگه نه فری جون ؟
و این لفظ فری نشان از نزدیکی بیش از حدشان داشت وگرنه عمه اجازه نمیداد پسر خودش فرهان هم اسمش را نصفه صدا بزند
از این نظر خوش شانس بود
در مهمانی عمه نمیخواست او را یک لحظه هم از خودش جدا کند و مادر بیچاره اش هم مجبور بود تنهایی پذیرایی کند
البته این چشم غرهها و خط و نشان کشیدنهای مادرش هم به این معنی بود که فعلا خوش بگذرون بعدا به حسابت میرسم
در دل یک دور ذکر خواند و نگاهش را به عمه داد چشمان قهوه ای و پوست روشنش عجیب به باباعلیش شباهت داشت دو سال از پدرش کوچکتر بود و در خانواده و فامیل به خاطر مهربانی و شاد بودنش محبوب و عزیز بود
فرهان مثل همیشه سرش توی گوشی بود خودش را بهش نزدیک تر کرد تا بلکه یکم متوجه دور و برش باشد
_ببینم اون تو چی داره که اینطوری جذبش شدی ؟
با تعجب سرش را بالا آورد و تا خواست جواب دهد…. عمه پیش دستی کرد و پس گردنی آرامی بهش زد
_وای دختر دست رو دلم نزار که خونه….تو خونه که یکسره تو اتاقشه نمیدونم تو این گوشی کوفتی چی داره که تو مهمونیا هم ولش نمیکنه
به حرص خوردن هایش ریز خندید و فرهان هم وارفته نگاهش کرد
_چرا میزنی مامان….وسط بازیم….از گروه سقوط کنم تو میای جواب بقیه رو میدی ؟
عمه فرنوش را انگار آتش زده باشن یعنی اگه اینجا نبودن حتما فرهان را به باد کتک میگرفت
شوهرعمه اش هم انگار نه انگار فقط با خنده به کل کل هایشان گوش میداد
_میبینی نازی جان...هر دو عین بچه میمونن دیگه ببین من چی میکشم از دستشون
عمه فرنوش با این حرفش سیخ سرجایش نشست
صورتش از حرص به رنگ لبو در آمده بود
_بله….بله من بچم…تو که یه روز خونه نیستی من بدبخت صبح تا شب باید از دست این پسر حرص بخورم و دم نزنم….به من میگه بچه !
به دنبال حرفش به حالت قهر رویش را برگرداند
واقعا که مثل بچه ها بود ، شوهرعمه دیگر چیزی نگفت و دستانش را به حالت تسلیم بالا برد
باباعلی با خنده سر تکان داد و دستی بر ریشش کشید
_فرنوش تو هم کوتاه بیا خب….بچه های این زمونهان دیگه….گوشی تو دستشون نباشه باید شک کنی…..بفرمایید شام این بحث ها رو دیگه تموم کنید….فرهان جان تو هم بیا پیش دایی که بعد شام قراره یه دست شطرنج بازی کنیم
با لبخند به جمع صمیمانهشان خیره بود در نظرش همین بحث و کل کل ها هم شیرین بود چقدر دلش تنگ این چیزا بود
بعد از شام دیگر نگذاشت مادرش کاری کند و تنهایی ظرف ها را شست کارش که تمام شد از آشپزخانه بیرون زد
پدرش و فرهان مشغول بازی شطرنج بودن و شوهرعمه اش هم که طبق معمول بعد از شام داشت سیگار میکشید
رفت جلو و آب دستش را با لباس گرفت
_ببینم کی برنده میشه….اوه فرهان پیشرفت کردیا !!
فرهان با لبخند پیروزمندانهای شانه اش را بالا انداخت
_ما اینیم دیگه…
پدرش اخم ساختگی بر پیشانی نشاند و مهره سرباز بیرون افتاده را به سمتش پرتاب کرد
_خب حالا خودشیفتگی بسه….ولی نازی رسما داره منو میبره ها
لبخندی زد
_من که چشمم آب نمیخوره….حالا مامان اینا کجان ؟
فرهان با دست اشاره به راهرو کرد
_رفتن تو اتاق…..آخر سر ببین کی میبره آبجی
در حال رفتن دستی در هوا تکان داد که یعنی به همین خیال باش و به سمت اتاق ها روانه شد
صدا از اتاق خودش میامد در را نیمه باز گذاشت و سرش را از داخل تو برد
_اجازه هست تو خلوت خواهر شوهر و عروس فضولی کنم ؟
مادرش یک چشم غره اساسی بهش رفت با لبخند عمه اش جرئت پیدا کرد و خودش خودش را دعوت کرد
دستانش را از پشت بهم قفل کرد و گفت
_خب چی داشتین میگفتین بهم….نکنه پشت سر من داشتین غیبت میکردین ؟
_عه وا دختر…خدا مرگم بده….غیبت چی…ما اهل این حرفاییم ؟
با ابروهای بالا رفته به مادرش خیره شد و دست زیر چانه اش زد
_تا اونجایی که میدونم شما نه….ولی عمه که بیاد اختیار از کف میدین و…
جمله اش تمام نشده ضربه بالش محکم به صورتش کوبیده شد
کی میتوانست باشد جز عمه رزمی کارش که تنها سلاحش یا دمپایی بود یا بالش
_ورپریده تو الان با من بودی نه….وای چه رویی پیدا کردی دختر
امروز فقط میخندید کلا هر وقت عمه بود شادی و خنده هم همراهش بود امروز به دور از فکر و خیالاتش شده بود همان نازنین گذشته که سر به سر همه میگذاشت حتی این بار مادرش هم از دست شیطنت هایش عصبانی نبود و چقدر خوشحال بود که دخترکش به زندگی بازگشته بود
حالا روبرویش فقط عمه ایستاده بود انگار مادرش میدانست که کلی حرف ناگفته با هم دارند که آن ها را با هم تنها گذاشته بود
عمه فرنوشش با همان لبخند مهربانانه با نگاه معنی دارش بهش خیره بود
خوب حرف نگاهش را میخواند منتظر بود که تمام اتفاقات این چند ماه را برایش بیرون بریزد
پشت به پنجره ایستاد و هوای تازه را وارد ریه هایش کرد… اردیبهشت را دوست داشت همه زیباییها را یکجا داشت و غمگین ترین آدم ها هم نمیتوانستن به این همه نعمات خداوند لبخند نزنند
مثل او که حالا موهایش را دست باد ملایم بهاری داده بود
_یادته همیشه تا یه اتفاقی میفتاد….میومدی پیش من و غصه هاتو خالی میکردی….بعضی وقت ها انقدر از دست مادرت عاصی میشدی که یادمه یه بار بهم گفتی….عمه فرنوش کاش تو مامان من میشدی
با یادآوری آن روزها لبخند پهنی روی لبش نشست چقدر آن روزها غصه هایش کوچیک و تلخیشان حالا به نظر شیرین میامد
_الانم میخوام درداتو بریزی بیرون….هر چی که شده رو برام تعریف کنی….تو تموم این ماهها فکرم پیش تو بود و نتونستم بیام…. دورادور ازت خبر داشتم….میدونم که انقدر حالت خراب بود که نمیتونستی باهام صحبت کنی….حالا اینجام تا بشنوم….چیشده نازی ؟
از پشت پنجره کنار رفت و به دیوار تکیه داد
نفسش را آه مانند بیرون داد و انگشتانش را درهم قفل کرد
چه میگفت ؟
این یکی مثل قبلیا نبود که بعد از چند روز حل شود…. نقل یک خطا ، دو خطا نبود
این بار نازنین تا دم مرگ رفته بود و برگشته بود….. آن هم با جسم بی جان !
از کدام درد برایش تعریف میکرد از مردی که بی دلیل برای خود گذاشت و رفت بی آنکه بداند چه بلایی سرش میاید…. از نیش و کنایههای مردم برایش میگفت ؟ که تا او را میدیدن نقاب ترحم بر صورت میزدن و پشت سرش حرف های درگوشیشان گوشش را پر میکرد
از کدام مصیبت برایش تعریف میکرد !
_اوه بسه دختر….انقدر آه کشیدی منو هم افسرده کردی….اصلا خوب شد که رفت من که از اولم ازش خوشم نمیومد….حالا جلوی مادرت چیزی نمیگفتم تا یه وقت ناراحت نشه….ولی خب خدا رو شکر که الان روی واقعیش رو فهمیدی….پس فردا میرفتین زیر یه سقف و تو زرد از آب در میومد خوب بود ؟
این رک بودن بیش از اندازه اش اصلا ناراحتش نمیکرد در تمام این مدت خودش هم به این نتیجه رسیده بود که آن مرد به درد زندگیش نمیخورد اما این بلا خارج از توانش بود که یکهو سرش نازل شده بود
آن اوایل همیشه از خود ایراد میگرفت که نکند مشکلی داشته و او گذاشته رفته اما بعدها فهمید که آن مرد در زندگی هم متعهد نمیماند رفتنی همیشه میرفت به قول عمه خوب شد که حالا چهره واقعیش را شناخته بود این حرف عقلش بود اما یک جای دلش هنوز هم نبودنش را هضم نمیکرد
.نبودنش مثل یک ترک اعتیاد یکهویی بود که به جای اینکه درمان شوی قلبت از کار میفتد حالا چطور میتوانست بند بند وجودش را بهم وصل کند
مرهمی نبود که روی زخمش بگذارد دلش یک آغوش گرم میخواست یک آغوش از جنس مادرانه که تمام بغض چند ماهه اش را خالی کند
عمه در سکوت به درد و دل هایش گوش میداد و موهایش را نوازش میکرد
خوب که خالی شد از آغوشش بیرون آمد و روی تخت دراز کشید
_عمه میشه امشب اینجا بخوابی ؟
با همان مهربانی ذاتیش بالای سرش نشست و دستی بر موهایش کشید
_تا هر وقت که بخوای هستم
و این جمله بهش قوت قلب میداد سر روی پایش گذاشت و چشمانش را بست
_برام بخون عمه….از اون شعرها که بچه بودم برام میخوندی رو دوباره بخون…..
امشب میخواست بعد مدت ها طعم یک خواب پر از آرامش را بچشد میخواست بدون فکر و یاد مهرداد با فراقی باز در عالم بچگیهایش سیر کند راستی زندگی بدون او چطور بود تا الان که تلخ تلخ بود بعد از این چی میشد ؟
لالا لالا گل پونه
گل زیبای بابونه
بپوش از برگ گل پیرهن
هواگرمه تابستونه
لالالالاشب تیره
بخواب گلبرگ من!دیره
تموم ماهیا خوابن
چرا خوابت نمی گیره؟
لالا مهتاب ازاون بالا
تورومی بینه وحالا
می گه این بچه ی شیطون
نگرده پس چرا لالا؟
می ره می تابه اون دو را
به روی تپه ماهو را
به روی گل که خوابیده
کنار بچه زنبورا
لالالالاخبر لالا
شده فصل سفر لالا
یکی رفت و یکی اومد
لالاچشما به درلالا
لالالالاخبراومد
پرنده از سفر اومد
یکی بال وپرش واشد
یکی بی بال و پر اومد
💖نظرتون باعث دلگرمی منه پس این زیر رو با انرژیهاتون اکلیلی کنید💖
نازی جون کجا رفتی دلمون واست شده اندازه یه مغز فندق😟😞
اولینیننینینیننی
عالی بود ❤👏
خوش بحالش عجب عمه ی خوبی داره والا عمه من با چشاش تیر بهم میزنه
آره خیلیییی😂😉
خدا بده از این عمه ها😂😭❤
عالی عزیزم😍
و منی که پنج تا عمه دارم و ….🤣🤣
من دوتا بیشتر ندارم ولی همون هم...😂🤦🏻♀️
خدا حفظشون کنه🤣😉
🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️😂😂😂🤣
وای منم پنج تا عمه دارم یعنی از یزید بدترن
😂😂
چه عمه ای داره این نازی خانم😂😊
عالی بودی لیلا گلی 💫
میبینم همه از عمهخانم تعریف میکنند🧐🧐
تعریف کردنی واقعا 😂
آره خداییش حالا خودِ واقعیش چه جوریه دوست دارم از نزدیک ببینمش با این تعریفای نازی😊
عالی بود لیلا بانو
قربون نگاهت فاطمه گلی😘
عالی بود مثل میشه ممنون
عشق منی تو😘🤗
جای نازی جونی خیلی خالیه🥺🥺
واقعا همون بهتر که مهرداد رفت😒
اوهوم آخه کجاست پوفففف 😤😤
فکر کنم رفته ماه عسل جزیرهای جایی که آنتن نداره🤧
کاس حداقل یه خبر میداد واقعا نگرانشم🥺🥺
آره واقعا
اصلا دیگه تا خودش نیاد کوچهباغ رو نمیذارم😑
خیلی نامردیییییی😢😢
درسته عزیزم چون من یه زنم😁😁
ولی خب آخه خودش باید به عنوان نقش اصلی داستان حضور داشته باشه دیگه
نمیدونم کلا نبودش کفریم کرده اصلا شاید بوی گندم رو هم نزاشتم🤕
وایی نهههههههه
توروخدا نازی جون زود برگرد وگرنه مجبور میشم لیلا رو به خاطر پارت نذاشتن بکشم🗡
یکیو بکش حداقل آرزو به دل نمونی همونجور یکسره داری از کشت و کشتار حرف میزنی🤧
آره واقعا قبول دارم خودش هم باید باشه ولی بوی گندم رو نزاری یه بلایی سر آرمان میارما😁😁😆😆
نازی خیلی بی معرفتی😕😕😕
همیشه میومدی از عمه ات تعریف میکردی😕😕😕
دلمون رو با شوهر خوبت آب میکردی😕😕😕
دلم برات یه ذره شده شوگر مامی🤧🤧🤧
از بس گفتین شوگرمامی..خواهریم قهر کرده😭😭
آره آنقدر گفتن قهر کرده باهامون😭😭😭
من الان تازه اومدم این رمان و خوندم و واقعا زیبا بود
مرسیی ازت و اینکه پر قدرت ادامه بده
قربون نگاهت ممنون از دلگرمیت💚❤
خیلی جلویِ خودمو گرفتم کامنت نزارم ؛ پُر حرفی نکنم … ولی نشد 🙂
مگه میشه در مقابلِ زیبایی این شخصیتا و زنده کردنِ حرف ها و کلمات که همش بستگی به قلمِ شما داشت؛ آدم جلوی خودشو بگیره و نگه که چقدر قشنگه این افرینشِ داستان و به دنیا اوردنِ احساسات😍 مگه ممکنه اصن؟!
من دیگه زبانم قاصره از این قلمِ زیبا و ستودنی ❤️
خلاصه کلام که ، دمتون گرم 🙌🏾 پر قدرت ادامه بدین😃
و من عاشق این پرحرفیاتم😂
واقعا قلمم خوبه ؟؟
خوشحالم که تونستم مورد قبول مخاطبهایی مثل شما باشم که این چنین بهم انگیزه و انرژی میدین😍
عزیزمممم❤️ شما لطف دارین 🙂
قلمتون عالیه… من منتظرِ روزیم که کتاباتون چاپ شن و ما بتونیم قلمِ زیبایِ شما رو به صورتِ چاپی توی دستامون داشته باشیم همراه با امضایِ شما😍
بدرخشید همیشهههه🙌🏾❤️
مرسی واقعا هر چی از معرفت شماها بگم کم گفتم 😍
نازی کوجایی که دلم یه ذره شده براتتتتتت بی معرف چورا رفتییی🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
باز منو کاشتی رفتی
تنها گذاشتی رفتی😭💃🏻
وای اصن باورم نمیشه لیلا اصلا باورم نمیشه
چی باورت نمیشه🤔
نازنین باید اهنگ بد سلیقه از میلاد سایمون رو گوش بده دقیقن برا حالو روزه نازی خونده انگار