سمفونی عاشقانه, پارت4
رسیدیم خونه و من با عجله فقط رفتم سمت اتاقم تا آماده بشم، حتی نمیدونستم چه لباسی بپوشم. کیانم رفت سمت کتابخونهم.
_بهت نمیخوره اهل کتاب خوندن باشی!
+چرا؟ چون چشمام دو رنگه استثنا حساب میشم بین آدما؟
با خنده گفت: _ نه چون خیلی شیطون به نظر میای.
+بیخیال این حرفا. من چی بپوشم؟ مجلسی یا اسپرت؟
_تو کدومش راحت تری؟
+از مجلسی تنفر دارم اما خب اولین دیداره گفتم رسمی تر باشم.
– نه بابا راحت باش. کلا خودت باشی بهتر میتونی ارتباط بگیری
+راست میگی ها
انگار نوشته های رو میزمو یه نگاه کرده بود چون گفت: _اینارو خودت نوشتی؟
+آره خوشت اومد؟
_جدا، یعنی واقعا نویسنده هم هستی؟
+نویسنده که اغراق میشه اما خب آره گاهی اوقات مینویسم برای خودم. میدونی بیشتر به خاطر اینکه من خیلی زیاد با خودم حرف میزنم و گاهی اوقات نمیشه بلند حرف بزنم و حرفا میمونه تو ذهنم که باید اینجوری خالیش کنم. خودت چی؟ توهم کتاب میخونی؟
_آره خیلی زیاد، کلا زیاد به موسیقی و هنر و کتاب علاقه دارم
یه لحظه از اتاق اومدم بیرون و یه بشکن زدم و بهش گفتم: +اولین وجه اشتراک
_چه کتابی خیلی دوست داری؟
+مجموعه داستان های حسن کچل و مرغ تخم طلا
_اجازه بده بخندم ضایع نشی
+حالا دور از شوخی کتابای دوران بچگی مونو یادته؟ مثلا اون کتابه که اسمش عروسی خاله سوسکه و آقا موشه خیلی مسخرس. کمر آقام چارلز داروین بعد خوندم این کتاب شکست. لقاح موش و سوسک، تبارک الله.
_خداروشکر بچه بودی
+یک دنیا شرمنده مهندس.
یه کراپ با شلوارک جین پوشیدم و چادر گل گلی کردم سرم و رفتم جلوش.
+تیپ اسپرتم چطوره؟
خندش گرفت
_حاج خانم بد نباشه من با این تیپ و قیافه بدون تسبیح بیام کناره شما تو مهمونی؟
+حاج آقا ثابت شده ای، این حرفا چیه؟
_به قول خودت یک دنیا تشکر از اوس کریم. من میرم تو ماشین تا بیای
سریع رفتم شال و مانتو پوشیدم و درو قفل کردم تا بریم.
+میدونستی من همیشه تو ماشین کنسرت برگزار میکنم؟ اسمشم گذاشتم کنسرت ماشینی
_چطوری باید بلیطشو بگیرم؟
+فعلا کنسرت ندارم ذخیره شده برای مهمونی. کیان راستی من فقط یه بار نوشیدنی الکی خوردم، اونم تو شهر خودمون بودیم و منم وودکا و ویسکی باهم ترکیب کردمو هی خوردم آخرشم نفهمیدم چیشد ولی بین اون همه کاپل کلی آبرو ریزی کردم، گفتم که امشب حواست بهم باشه
با خنده گفت:_چطوری الان زنده ای؟ اصلا چرا باید این کارو کنی؟ تصورت واقعا خنده داره
+تازه یه شراب ۱۵ ساله هم اونجا بود خیلی تعریفشو میکردن، نشد بخورم ازش ولی فکر میکنم مستی های تو خیلی باکلاسه. ازین پسرای پولدار تو فیلما.
_نه اتفاقا منم از این خاطرات دارم اما فعلا رسیدیم بعدا تعریف میکنم.
چندتا بوق زد تا نگهبان درو باز کنه ورفتیم داخل. باغ خیلی قشنگی بود و انگار کیان تو طراحی معماریش خیلی نقش داشته.
خداروشکر صدای موزیک خیلی زیاد نبود که همه اون وسط در حال دنس باشن. معلوم بود از این مهمونی های دلنشین دوستانس.رفتیم داخل و همه اومدن به پیشوازمون با کیان سلام علیک گرمی کردن و کیان منو معرفی کرد بهشون. با منم خیلی خوب برخورد کردن در اولین برخورد و اصلا احساس بدی نداشتم.
تو اون جمع آرش و هومن رفیقای صمیمی کیان با دوست دختراشون سپید و نیلوفر بودن.
شب خیلی قشنگی بود با سپید و نیلوفر کلی حرف زدیم و این برای منی که به شدت اجتماع گریزم عجیب بود. یه سکانس از اون مهمونی سپید یه جعبه اورد برای بازی. بازی به این شکل بود که یه برگه از داخل جعبه بدون نگاه کردن برمیداشتیم و هرچی روش نوشته بود رو جواب میدیم یا انجامش میدیم. شروع کردیم به بازی. کاغذی که من برداشتم روش نوشته بود ″درمورد دوست داشتن کسی بگو″
سپید: *خب خب چه سوال خوبی به تو افتاد. الان میفهمیم کیو دوست داری
خندیدم و گفتم: نه… آخه الان چی بگم…
*هر چیزی که درمورد فرد مورد علاقت میدونی بگو
_آآآم خب راستش نمیشه هیچ دوچیزیو شبیه هم دوست داشت. اولین مدادی که دستت میگیری با مدادی که خودت میخری، اون کتابی که یه عالمه سال دنبالش بودی با اون کتابی که بهت کادو میدن. عشق اول با عشق وسط با عشق آخر، دوست داشتن فرزند با دوست داشتن همسر همش با هم فرق میکنه. هیچ کدوم کهنه نمیشه، میکس میشه با خیلی چیزها و همیشه چاشنی دوست داشتنش بیشتره.
تفکیک کردنش خیلی سخته. تو سکوت و به عمل بیشتر میشه توضیح داد تا با حرفزدن و کلمات.
دوست داشتن، یه بودنه با ادبیات خاص خودش. چه فلشش به سمت بیرون باشه چه درون. میتونی خودتو دوست داشته باشی میتونی دیگری رو. میتونی یه منظره رو دوست داشته باشی میتونی دشمنتو.
دوست داشتن، اون نمک دست مامانه موقع آشپزی در عین حال که هیچ غذایی بخاطر همین، غذای مامانت نمیشه.
دوست داشتن، حالتهای مختلفی داره چون آدمها خرده داستانها، روایتها، تجربههای مختلفی دارن. شکل دوست داشتن در تمام جهان یکیه. هممون پاش که بیوفته میفهمیم داریم از چی حرف میزنیم، اما هرچی بیشتر دنبال مصداقش میگردیم کمتر پیدا میکنیم.
برای من، دوست داشتن مثل پیچکه که یه وقتایی گل میده و خیلی زود ممکنه خشک بشه. دوست داشتن بیشتر از علاقه و شور و اشتیاق، حواس میخواد. ظرافت و نگهداری میخواد.
میشه دوست داشت، اما نمیشه دوست داشتنی موند.
همه شروع کردن به تعریف کردن که چقدر زیبا گفتی.
کیان نگاهم کرد و آروم گفت: میشه دوست داشت، اما نمیشه دوست داشتنی موند.
لبخند زدمو گفتم: میشه دوست داشت، اما نمیشه دوست داشتنی موند.
اون شب خیلی خوش گذشت.تا صبح بیدار موندیم، رقصیدیم، خندیدیم، حرف زدیم، مست کردیم و بعدم خوابیدم تا بعداظهر و بعدشم برای شام رفتیم بیرون و برگشتیم به زندگی عادی.
یک هفته گذشت. من کلاس زبان ثبت نام کردم و کوچیک ترین شخص تو اون کلاس بودم. یکی از پسرای کلاس مثل من عاشق نجوم بود و حتی تلسکوپ هم داشت، بهم گفت که اگر برنامه رصد داشته باشیم بهم میگه حتما. خیلی خوشحال بودم از این بابت. بابا هم یه پژو پارس برام خرید و فرستاد تهران. خیلی خوشحال شدم از این سوپرایز. با کیان فقط در تماس بودم و میگفت برای کمک به پدرش میره کارخونه، حتی دانشگاه هم نمیدیدمش. این یک هفته خیلی بی قراری یاقوت رو میکردم. یاقوت اولین عشق زندگی من بود. یاقوت اسمیه که من گذاشتم براش.
بعدازظهر جمعه زنگ زدم به کیان گفتم من میام خونتون شامم باهم درست میکنیم خیلی خوشحال شد و استقبال کرد.
سریع آماده شدم و سوئیچ ماشینو برداشتم که برم. تازه برای ماشینم سیستم گذاشته بودم و کلا شبیه ماشینای شوتی سوار کرده بودمش، اگه یکی نمیشناختم حتما میگفت این با ماشین قاچاق میکنه.
رسیدم خونه ی کیان. سلام کردیم و اون منو بغل کرد و گفت خیلی دلم برات تنگ شده بود چه خوب که اومدی. از بغلش اومدم بیرون و به صورتش نگاه کردم.
+ چرا انقدر خسته به نظر میای، خوبی؟
_نه اوضاع خوبی ندارم، یکم تو شرکت مشکل پیش اومده منم اصلا دلم نمی خواد تو اون شرکت کار کنم
+چرا؟
_من اگه اونجا صده خودمو بزارم و کار کنم و به چیزی برسم آخرش میگن با پول باباش به این جایگاه رسید ولی من دلم می خواد یه شغل مستقل داشته باشم.
+سخت نگیر چند سال دیگه کف نیویورک در حال رقصیدنیم
_امیدوارم
خیلی خسته و داغون به نظر میومد و تا اون موقع من کیانو اینطوری ندیده بودم
+اولین باری که دستپختمو خوردی تو دانشگاه هردومون تا شب دل درد داشتیم اما امیدوارم بعد چند روز تمرین بی وقفه یک پله پیشرفت کرده باشم.
همون طور که دنبال آشپزخونه میگشتم با صدای بلند گفتم:+ کاپیتاااااان اگه اجازه بدین شام امشب با من
_بادبان هارو یادت نره بکشی
+بلههه کاپیتان خیالتون راحت
بالاخره آشپزخونه رو پیدا کردم. کیانم نشست رو مبل راحتی و شبکه های مزخرف تلویزیون رو بالا پایین میکرد. رسما داشتم فاجعه به بار می اوردم تو آشپزی کردنم. جفتمون میدونستیم دستپخت من چنگی به دل نمیزنه اما اون به روم نمی اورد. ولی خب با جمله ی ″تو خسته ای استراحت کن؛ من غذا رو حاضر میکنم″ هردومون رو از فاجعه نجات داد.
+آم خب خیلی گشنمه و خب هرچی شما بگین کاپیتان.
شروع کرد مواد پیتزا رو آماده کردن. منم نشستم رو پیشخوان آشپزخونه. صورتمو برگردوندم سمتش و نیم رخش رو میدیدم که تو نورِ کم پای سینک ایستاده.
موهای همیشه مرتبش یکم بهم ریخته بود و از چشماش خستگی می بارید .
به این راهِ طولانی ای فکر میکردم که باهم ساختیمش تا رسیدیم به اینجا که هستیم. نمیدونم چطور میشه که اصلا برام عادی نمیشه. فکر میکردم بعد از قبولی کاملا هم دیگه رو فراموش کنیم. حس عجیبی نسبت بهش داشتم، انگار برام تکراری نمیشد. متوجه نگاهم شد.
_چرا اینجوری نگام میکنی؟ و بعد ریز خندید
لبخند زدم. رفتم سمت تلویزیون و یه آهنگ آروم از پلی لیست فلش انتخاب کردم.
میترسیدم از کارم اما رفتم پشت سرش و بغلش کردم. سرمو چسبوندم به تنش و عمیق نفس کشیدم. عطر بهشت میداد.
چاقو رو از دستش گرفتم و گذاشتم رو پیشخوان.
+امشب فقط میلِ تورو دارم. بیا تا نیمه شب برقصیم. بیا تا آهنگ سرد نشده.
و کشیدم تو بغلش
خسته نباشی عزیزم.
حمایت
عالی بوددد خسته نباشییییی❤️💋
عالی بود ولی پارتا رو مرتب بزار خواننده جذب شه
عزیزم اگه نمیخوای ادامه بدی چرا ازاول پارت میزاری