نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت18

5
(1)

خواستم سکوت بینمون روبشکنم…
من=ینی ویلیام هنوززززززز بکی رو دوست داره
نگام کرد…مطمئن شود خوبم پس روراست حرفاشو زد…
پاتریک=هنوززززززز همونو دوست داره
من=خودااااا
پاتریک=اره حالا چن روزپیش تا خونه اونام رفته بود…
حالا خونه بکیم ازما دووووور حداقل یک ساعت راهه تااونجا،تااونجا رفته بودبگذریم…چن شب بعدش دوباره رفتم پیش پاتریک دوتایی باهم بودیم لیزا نبود که دخالت کنه پس اومدم ادامه حرفشو از زیرزبونش بکشم بیرون خیرسرم…
من=میگم پاتریک…گفتی اوندفعه ویلیام چی به بکی گفته بود
پاتریک=چی ویلیام قهر کردن با بکی دعواشون شد
اینوکه گفت موضوع قبلی روبه کل یادم رفت
من=جدییییییییی چرااا واسه چی
پاتریک=ویلیام میگفت خیلی بی جنبه‌ست اصلا جنبه نداره
من=ووووااااا ینی کامل رلن باهم؟
پاتریک=تقریبا یعنی منظورم اینه میدونی…
من=میدونم
اونشب رو فقط گریه کردم باورم نمیشد!حاضربودم هرکاری بکنم که فقط آروم بشم نمیدونستم چنتا مسکن خورده بودم و هنوزم هیچ تاثیری نداشت تاصبح گریه کردم خوابم نمیبرد…فقط صبرکن ببین چطوری ازت انتقام میگیرم ویلیام!صبح که بیدار شدم آنا اومد پیشم کسی خونه نبود…فرستادمش تاواسم چنتا سیگار بخره…دوتاشو کشیدم بااینکه مشکل ریه داشتم و حتی به بوی سیگار حساس بودم و حالا فقط سرفه میکردم…واقعیتش اونم زیاد تاثیرنداشت…ولی حداقل یکم آروم شدم…چندروزم رو همینطوری سپری کردم…یه چندروز بعدش بلاخره رفتم بیرون،با ملیسا نشسته بودم نمیدونستم خونه‌ان وگرنه بیرون نمیومدم تا یوقت چشمم به ویلیام نیوفته که قطعا همونجا به گریه میوفتم!یهو مایکل اومد بیرون و باگیجی این طرف و اون طرف میرفت سرش توگوشی بود…
الیزابت=هه باز این تنها خونه موند واسه مست کردنا و دیوونه بازیاش باز خوبه باباش یه هفته ازخونه بیرون انداختش،بیرون نمینداخت چی میشد…
ملیسا=ولش کن بیخیال
اون حرکات ب یاد موندنی مایکل رو عمرا فراموش کنم…مال ی مدت پیش که بدجوری مست کرده بود…بیخیالِ مایکل اصن بمن چه!فرداشبش رفتیم بیرون و وقتی برگشتیم باچیزی مواجه شدم که اصلا دلم نمیخواست ببینمش…حس میکردم قلبم ازجاش کنده میشه!دستامو تند مشت کردم…بهش زل زده بودم!بافکراینکه یکی هست که بیشترازمن دوسش داشته باشه داشتم دیوونه میشدم…ازوقتیکه پاتریک جلواومد و ازم خواست براش این کارو بکنم بدجور ازش متنفر بودم،اصلا دلم نمیخواست باهاش روبرو بشم و از پنجشنبه شب تاحالا باهاش روبرو نشدم…تاالان!الان درست جلوی چشمم بود داشتم دیوونه میشدم،دست خودم نبود!دوسش داشتم هنوزم میخواستم بلند داد بزنم بگم هنوزم دوست دارم…میدونی تاوقتی نبینیش خیلی راحتتر میشه فراموشش کرد!من این چند روزرو دلم میخواست نابود بشه تادیگه نبینمش!اما حالا…!هرچی تنفربود پرید!داشتم دق میکردم واسش…دلم میخواست برم پیشش حتی بااینکه خیانت کرد…این از وضع مایکل اینم از ویلیام…من موندم اینا پدرشون حساسه که این شدن حساس نبود چی میشدن…الان فقط17روز تا تموم شدن تابستون و رسیدن پاییز مونده بود…هیچ شوروشوقی واسه تولدش نداشتم…سال قبل خوب یادمه که از همین موقعا شروع کرده بودم به کلیپ سازی..‌خب کلیپ ساخته بودم با اینکه کامل نبود ولی واسه ادامه دادنش حوصله نداشتم…خسته شده بودم از ویلیام…هیچ کس نمیدونه کیه و چیه…اصلا معلوم نیس چی میخواد و چی نمیخواد…حتی دوستاش و پدرومادرشم نمیدونن چه موجودیه!این با اون پسری که اولاش ازش خوشم میومدم و بهترین پسردنیا میدیمش خیلی فرق داشت!ویلیامم مثل بقیه پسراست…تنها فرقش اینه که تو دیدارهای اول یجوری خودشو نشون میده که همه رو جذب خودش میکنه…بعدشم بهشون اهمیت نمیده که خب این نشون میده از پسرای عادی بدتره حتی!نمیدونم ولی جالبش اینه من همه جوره بازم دوسش دارم وهرکاری رو براش میکنم تا فقط خوشحال باشه اما اون چی؟؟؟معلومه که به بکی بیشتر ازمن اهمیت میداد!تصمیم داشتم دقیقا همون بلایی که سرم آورد رو سرش بیارم تابفهمه دردمو…پس هیچی نگفتم و عادی رفتار کردم تاروزش برسه…بعدازاون اتفاق یکی ازدوستای ویلیام بهم پیشنهاد داد یکم ک بهش فک کردم…اره همینه!دارم برات آقای واتسون…خب…بادوست ویلیام رل زدم،زیاد حال صحبت کردن باهاش رونداشتم و خب واقعا برام عجیبه که چجوری میتونست تحملم کنه!!درواقع تحمل ک هیچی،خیلیم منو درک میکرد…بعدازاونشب کل وقتای ناراحتی سیگار میکشیدم و باهاش یکم آروم میشدم…نزدیک به یک ماه گذشت اونشب بعدازشام یه ارایش کردم خودم خیییلی راضی بودم ولی یه ساعت جلواینه بودم تابلاخره اونطوری که میخواستم شدم…امشب یه کاری روباید تموم میکردم…رفتم بیرون یکم باآنا بیرون بودم و بعدش لراهم اومد!من موندم و لرا مایکلم هی میومد و منم چپ چپ نگاش میکردم دیگه داشت کم کم اعصابمو بهم میرخت!واینم بگم انگاری…چندباری ماشینشو دیده بودم!درضمن پلاکشو حفظ بودم یکم بالرا اومدیم و رفتیم و حرف زدیم کههههه…اقا ویلیام اومد بیرون!ازاون دوربای بای کرد منم بای بای کردم بالبخند…راستی نگفتم همون تیشرت صورتی سفیدشو پوشیده بود با شلوارمشکی!یکم همینطور بیخود داشتم میومدم و میرفتم اونم همینطور که یهو جک اومد بیرون و صداش کرد اونم اومد من رفتم تا خونه دیدم دارن درمورد امروزحرف میزنن…برگشتم دوباره رفتم پیششون و توبحثشون شرکت کردم…خب من از صحبت دراین موردا زیاد خوشم نمیومد ولی میخواستم به هدفم برسم…یه ساعت باویلیام حرف میزد منم سرم توگوشی بود یهو ب سرم خطور کرد…الان وقتش بود…
جک=ااارههههه مرکز شهر590نفر بودن
ویلیام=چندنفر؟
خیلی مرموز داشت میخندید
جک=590نفر…
ویلیام=590نفر؟
جک=ارههه بعد…
ویلیام نگام کرد و سریع نگاهشو برداشت باهمون خنده مرموز جک‌و نگا کرد…
ویلیام=590نفرکه کل این خیابونو پرمیکنن چطوری جاشدن!؟
اینوکه گفت تاااازه نکتشو گرفتم و پقی زدم زیرخنده،خدا لعنتت کنه ویلیام!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x