سهم من ازتو پارت21
نمیتونستم باورکنم این ویلیامه که اونجا افتاده!ویلیام تصادف کرده بود و هیچ حالش خوب نبود،بیشتر ماشین اون داغون شده بود تا طرف باگریه رفتم و بغلش کردم،ازماشین آورده بودنش بیرون نمیدونم چقدرطول کشید و چقدر باصدای بلند زارزدم و گریه کردم که آمبولانس رسید…به بیمارستان که رسیدیم ویلیام رو بردنش و من موندم اونجا…هیچکس نبود جز من نشستم و دستمو گرفتم روسرم اصلا نمیتونستم آروم باشم پاشدم و شروع کردم دورتادور راهروی بیمارستان رو طی کردن یهو یادم اومد بیخبر اومدم زنگ زدم مامانم و چون صدام گرفته بود اولش نگران شد بعدکه گفتم بیمارستانم بخاطر ویلیام غرغراش توگوشم پیچید حوصله شنیدن و اعصاب خوردی بیشتر رو نداشتم و بعداز گفتن”خدافظ”منتظر مامانم نموندم و قطع کردم…گوشیمو خاموش کردم و انعکاس خودمو توش دیدم…چشمام انگار کاسه خون بود!با فردی که ازاتاق بیرون اومد و احتمالا دکتر بود ازجام بلندشدم و رفتم سمتش…
من=حال..ش چطوره؟
دکتر=شما چه نسبتی باهاش دارین؟
لال شدم…چی میگفتم؟حتی خودمم نمیدونم چه نسبتی با ویلیام دارم
دکتر=خانم؟
من=من…من یکی از فام.یلای دورشم هیچکدوم از اعضای خانوادش خبر ندارن
دروغ نگفتم!واقعا فامیلمون بود…
دکتر=شما باید سریعتر به خانوادش اطلاع بدین خانم!
من=خونه نیستن…
به قول آنا انگاری خودمم خونه اونا زندگی میکنم!همیشه از همه چیزشون باخبر بودم…
من=م..یشه بهم بگین چی شد..ه؟
دکتر=حال بیمارتون خیلی وخیمه پاش آسیب دیده،خونریزی داخلی داشته و بدتر ازاینها دراثر ضربه تندی که به سرش وارد شده درصد هوشیاریش پایین اومده و باعث شده به کما بره
من=چ..ی
باورم نمیشد نه نه این امکان نداشت!همینطور توشوک بودم باصدای یکی ازپرستارا که دکتررو صدامیکرد دکتر ببخشیدی گفت و ازمن دورشد…رفتم و ازپشت شیشه بهش زل زدم…خدایا واقعا نمیفهمم!از شهریور ماه سال قبل پشت سرهم بدمیاوردم…اونقدر گریه کرده بودم دیگه طاقت گریه کردن رو نداشتم دیگه نمیتونستم!به ساعت نگاهی انداختم،ساعت10شب بود و این ینی من نزدیک به8ساعت بود که اینجا بودم و معلوم نیست چجوری گذشت…اینقدر پشت شیشه وایساده بودم که پاهام بی حس شده بود…رفتم رویکی از صندلی هانشستم و کم کم گریم دوباره شدت گرفت…
چشمامو که بازکردم صب شده بود،اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد…دوباره رفتم پشت شیشه و به ویلیام زل زدم…نمیدونم چقدر نگاش کردم که حس ضعف کردم و نشستم…گوشیمو روشن کردم و اولین چیزی که بالا اومد یه پیام بود”مشتری گرامي، باآرزوی سعادت و سلامتی برای شما در سالروز تولدتان”پیام ازطرف بانک بود…اصلا یادم نبود امروز تولدمه!چه تولدی شد…انگار جز بانک کسی تولد منو یادش نبود!باصدای گوشیم به خودم اومدم…وای نه حرفمو پس میگیرم!
-بله مامان
-بچه امروز تولدته قصد نداری که همونجا پیش ویلیام بمونی اونم روز تولدت نه؟
-ایول ذهنمو میخونیا دقیقا همچین تصمیمی دارم!
-الی معلوم هست چی داری میگی تاخانوادش هستن توچیکار دا…
-خانم لیندا و آقای واتسون و همچنین مایکل هیچکدوم خونه نیستن برگشتن خبربده…
-چقد تو لجبازی اخه
-مامان من همون اولم گفتم که نیازی نیست…ویلیام حالش خوب نیست
-باشه انگار نمیشه کاریش کرد مراقب خودت باش میخوای بیایم پیشت؟
-نه ممنون
-پس به مامان آنا خبر میدم میگم آنارو بفرسته پیشت
-نههه نیازی نیست خودم هستم…
-خب لااقل بگو کدوم بیمارستانی مامان باباش اومدن بگم بیان
-همون روبهرو ایه
-باشه مادر مراقب خودت باش
-چشم کار نداری
-خدانگه دارت
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
چند ماه همینطوری گذشت و ویلیام کم کم بهتر شد و امروز مرخص میشد…توی این چن ماه من به معنای واقعی دیگه نابود شدم ولی به خیرگذشت و دکتر میگفت که معجزه شده چون هوشیاریش زیادی پایین رفته و شانس زنده موندنش کم بوده…که باهربار شنیدن این من تامرز سکته میرفتم!بعد ترخيص شدنِ ویلیام،به اصرار آقا واتسون بااونا رفتم…رسیدم خونه…چقدر دلم تنگ خونه بود،ازمحیط بیمارستان زده بودم رفتم خونه و بعد یه دوش راست رفتم خوابیدم!خیلی وقت بود اینقد راحت نخوابیده بودم،درواقع خوابام کلا نیم ساعتی بودن و چشمام پف کرده بود…چشمامو که باز کردم شب شده بود،عجبببببب چقدر خوابیدم ولی واقعا بهش احتیاج داشتم…رفتم بیرون یه دوری بزنم یکمم خرید توراه ویلیامو دیدم…
ویلیام=خوبی الیزابت
من=خوبم…چرا اینجایی امروز مرخص شدیا برو استراحت کن
ویلیام=ام…چیزه…یکم کار داشتم واجب بود مجبور شدم…نگران نباش خوبم
من=مراقب خودت باش…
ویلیام=توام همینطور
من=من دیگ برم!
دوقدم برنداشته باصدای ویلیام متوقف شدم…
ویلیام=الیزابت وایسا…م.یخوام یچیزی بگم به..ت
من=میشنوم
ویلیام=میتونی فردا شب بیای خونه ما؟کسی خونه نمیمونه!
شوکه شدم و انگار اونم فهمید که گفت…
ویلیام=منظور بدی نداشتم الی فقط میخوام باهات صحبت کنم…اگرم بهم اعتماد نداره که دیگه هیچی
من=من چرا؟میتونی به بکی بگی بیاد پیشت…
اینو گفتم و سریع دورشدم ازش،منتظر جوابش نموندم هرچند پشت سرم داشت حرف میزد و صدام میکرد…لعنتی ذهنمو درگیر خودش کرد اه شبم خراب شد مثلا اومدم خیرسرم یکم حال و هوام عوض بشه!یه بسته سیگار و آدامس گرفتم بخاطر بوش که دیگه بو سیگار ندم،کل امسالو همین کارو کردم و خب تاثیر زیادی داشت البته لباسامم سریع عوض میکردم که یوقت بوسیگار نده…یه یک ساعتی بیرون بودم و برگشتم خونه ودوباره رفتم خوابیدم…فرداش آنا اومد دنبالم و رفتم بیرون دوتایی نشستیم پاتریک و ویلیامم اونطرف ما نشسته بودن تا شب باهم بودیم و اخر شب همگی ازهم جدا شدیم بریم واسه شام همه رفتن و فقط من مونده بودم داشتم میرفتم که یکی منو کشید تا خواستم جیغ بزنم دستشو گذاشت رودهنم…