سهم من ازتو پارت39
من=کی اومدی؟
ویلیام=الان
جوسیکا=ببین داری اشتباه میکنی من عروسی تو و ویلیامو گفتم
آنا=تازشم این چن روزی ک میونگ پیشمونه باید بهش کلی خوش بگذره
چشمام داشت سیاهی میرفت ولی کسی حواسش نبود…میونگ خودشو پرت کرد تو بغل آنا…
آنا=دلتنگت میشیم کوچولو
بغض کرده سرشو گرفت سمت آنا
میونگ=منم دلتنگتون میشم
آنا=عزیزم
ویلیام=الیزابت خوبی؟
من=بهم دست نزن!لطفا…
خواستم بیوفتم پاتریک منوگرفت
پاتریک=حالت خوبه؟
سریع بلندشدم رفتم رویکی از صندلی ها نشستم…
من=خوبم
قرصمو ازتوجیبم دراوردم و یکی دیگه خوردم و چشمامو روهم گذاشتم تااینکه یکم بهتر شدم…
پاتریک=بهتری؟
چشمامو باز کردم…چقد بزرگ شده بود،اما هنوزم همون شکلی بود…
من=اره ممنون…بزرگ شدی:)
پاتریک=خبر نداری انگار ن انگار ی داداش کوچیکم داشتی
خندیدم…
من=من کارداشتم سرم شلوغ بود توچی؟
پاتریک=بدهکارم شدم!
من=واقعیته خب!
پاتریک=اونیکی داداشتم داره میاد
من=کدوم؟
پاتریک=کای
یجوری ذوق کردم خودمم ی لحظه شوکه شدم
من=واقعااااااااا
پاتریک=میبینی همیشه اون عزیزتره
یکی زدم توسرش
من=حرف مفت
پاتریک=بدمیگم مگه!؟
من=شک نکن
پاتریک باتاسف سرشو تکون داد
پاتریک=مریضی اینا کلا یادش رفت بخاطر داداشیش
من=من هیچوقت بین شما دوتا فرق نذاشتم پس زر نزن ک با دمپایی نزنمت
پاتریک=باشه بابا
کای ازدوستای پاتریک بود ک چندوقت بعداز جدایی
ازویلیام باهاش آشنا شدم…اونقدر که منو درک میکرد
و دوسم داشت و دوسش داشتم ک درعرض ی ماه
جوری صمیمی شده بودیم انگار دوستای چن ساله
بودیم…طولی نکشید کای هم اومد بعد کلی سلام و
احوالپرسی دوتایی رفتیم ی دوری بزنیم…
کای=خب؟
من=خب؟
کای=چخبر هنوز باویلیام دشمنی داری؟
من=هی!
کای=بدمیگم مگه؟یجوری میگه انگار اینطور نیست
من=نه خب ولی…ولی هنوزم نمیتونم ببخشمش
کای=مثل همیشه زهرمار!
من=ب داداش خودم رفتم
کای=هنوزم مثل همون موقعی…
من=توام همینطور
بازنگ گوشیم ب خودم اومدم…
-بله؟
-کجایین شما!
-همین نزدیک شما
-ما رستورانیم چی چیو نزدیک شما!
-واقعاااا
کای=چیشده
من=ی لحظه…کی رفتین شماها؟
-حواست نیست ک!بیا منتظریم
-کدوم رستوران؟
-همون نزدیک خونه قدیمیمون
-اها باشه داریم میایم
تلفنو قطع کردم…